1⃣6⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠مرام علوى
🌷به #خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای #عراقی در آنجا بودند. همین که چشمشان👀 به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند🙆 و به طرف ما آمدند.
🌷خیلی #تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع #ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: #ماء 💧… ماء.
🌷در حالی که خودم، #حلقم از تشنگی خشک شده بود 😪آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را #تمام_کردند.
🌷یکی از آنان #مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی #التماس می کند🙏. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو #برادرند🙂. آنان را به پشت #جبهه انتقال دادم....
🎤راوی : #سردار_شهید_کاظم_فتحی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 #عاشقانه_به_سبک_شهدا خانه مان کوچک بود گاهي صدايمان ميرفت طبقه پايين. يک روز #همسايه پاييني به
#به_همین_سادگی
هردوتایمان اهل #سادگی بوده و از تجملات بیزار بودیم. اول زندگیمان بود و این خصلت، خوش میدرخشید. دو تا #اتاق از خانه پدریش مانده بود که فرش کردیم.
#جهیزیهام را هم با مهدی بردیم و چیدیم. آنقدر کم بود که پشت یک #پیکان استیشن جا میشد.
فقط وسایل #ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگیمان شروع شد...!
#شهید_مهدی_باکری 🌷
📙 نیمه پنهان ماه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh