🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_ودوم 2⃣3⃣ 🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج د
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣
🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک تر رفتم آنچه را می دیدم باور باور نمی کردم جلوی در میخکوب شده بودم #غریبه_آشنای_من♥️ در خانه محمد را باز کرده بود. هر دو از دیدن هم شوکه شدیم فقط به هم نگاه میکردیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود باران به صورت من خورد موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود.
🌿با تعجب پرسید:
_شما اینجا چه کار میکنید؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_من دوست محمدم
همانطور که متعجب نگاهم می کرد گفت:
_محمد خانه نیست
پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_از شهرستان زنگ زدند که پدر بزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.
🍂ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم:
_مادر جان کیه این وقت شبی؟! چرا نمیای تو؟ خیس شدی.
نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_دوست محمد مادر. الان میام.
نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم:
_از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم😍
🌿بعد از کمی من من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم. دیدن او، همه اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی💗 نگاهش؛ لحن جملاتش، همه اش برایم آشنا بود. او #خواهرمحمد بود.
🍂جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشین نشستم. نمی دانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم میآمد. به بزرگی خدا فکر میکردم. تا اذان صبح بیدار بودم باران بند آمده بود پیاده شدم و چند خیابان آن طرفتر امامزادهای🕌 پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.
🌿چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ماشین هم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ماشین ایستاده بود ... کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم، حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم:
_سلام بفرمایید
+سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوستمحمد منی؟
_بله
+دخترم میگه دیشب هم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگر کار واجبی داری که هنوز این جا ماندی محمد فعلاً برنمیگرده. پدر بزرگش یعنی پدر شوهر من امروز صبح فوت کرد. منو فاطمه هم داریم میریم شهرستان.
🍂از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد💖 " #فاطمه" اسم اسمش هم مثل خودش دلنشین بود سعی کردم چیزی بروز ندهم گفتم:
_تسلیت میگم، امیدوارم غم آخرتون باشه.
+ممنون پسرم ..سلامت باشید
_راستی ... اگر میخواین میتونم تا جایی برسونمتون
+نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم
_باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست هر جا برید میرسونمتون. منم مثل محمد
🌿بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره فاطمه مشخص بود که چقدر معذب است به جز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین🚗 شدم و به سمت #بهشت_زهرا رفتم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh