🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 2⃣2⃣#قسمت_بیست_ودوم 💢صداى نفس #نفسى از پشت سر توجهت را
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
3⃣2⃣#قسمت_بیست_سوم
🏴#پرتونوهم🏴
💢نه فقط #هرملۀ_بن_کاهل_اسدى که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا #شکستن تو و برادرت را تماشا کند و #ضعف و #سستى و #تسلیم را در چهره هاتان ببیند.#امام #باصلابت و #شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به #آسمان🌫 مى پاشد....
کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
🖤نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.این #دشمن🐲 است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى... و این #ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و #بالهایشان🦋 را به تقدس این خون زینت مى بخشند،... آنچنان که وقتى نگاه مى کنى #یک_قطره از خون💔 را بر زمین ، چکیده نمى بینى.
💢خودت را مهیا کن زینب....
که حادثه دارد به #اوج خودش نزدیک مى شود... اکنون هنگامه #وداع فرارسیده است.... اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از #فراقى_عظیم مى دهد.خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد....
همه #تحملها که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، #مقدمه بوده است... و همه تابها و #توانها، تدارك این
لحظه #عظیم_امتحان !
🖤نه آنچه که #ازصبح🌤 تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ، #همه براى همین_لحظه بوده است.وقتى روح از تن #پیامبر، مفارقت کرد... و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ،
زار زار گریه😭 کردى و خودت را به آغوش #حسین انداختى و با نفسهاى او #آرام گرفتى...
💢#شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و #طعم تسلى را تجربه مى کردى.#مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که فضه (14)مرا دریاب!خون مى چکید از #میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید... و دود #غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت.#حسین اگر نبود...
و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت،
🖤تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.... وقتى #حسن ، #پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :زینب جان ! بیاور آن کافور
بهشتى🌸 را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است.. تو مى دیدى...
که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان
به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند..
💢که مبادا طومار زمین از این #فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است..
و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که #اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.تو دیدى که بر #طبق_وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد..
🖤و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود.
و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، #سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود: (این مقبره را نوح #پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)#ملائک ، یک به یک آمدند،...
پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، #تسلیت گفتند.
اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه #حسین ، براى تو تسلى نشد.
💢وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،...
احساس کردى که زمین #آرام گرفت و آفرینش از #تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است... و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است.#حسن همیشه ملاحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش #زهر بر جگرش فرو نشست،...
بى اختیار صدازد....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❤ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_سوم
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ؟
چرا داره بہ دلت میشینہ؟
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم ،
_اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
_خندم گرفت ...هہ علے؟!هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم
_در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی؟!؟
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز؟!
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
بسم اللہ خل شدے ؟؟؟
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا؟چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ عجلہ داره
براے چے مثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ مامااااااااااا...
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے؟!
_معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
_ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو ی میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم:
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ؟
مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل؟!
از هیجاݧ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم:
_اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت؟"
جرئت دارے وایسااا
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
_اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے؟
ناپرهیزے کردے اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس؟!اونم صلواتے؟!
برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
_داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_سوم
.
.
.
رفتم داخل کافه سمت میزی که همیشه میشینیم
دیدمشون
دوتایی نشستن
چه بلند بلندم میخندن😐😐
حلما_سلاممممم
نگین_به به سلام جیگر
سپیده_سلامممم حلی جووووون
_چشممون به جمال شما روشن شد😂😂
حلما_😂😂خو حالا گفتم یه مدت نبینید منو حلما خونتون کم شه الان ذوق مرگ شین😁😁😁😁
نگین_چندتا دیگه نوشابه باز کن برخودت😐😂
حلما_نه نوشابه ضرر داره دوغ خوبه😅😬😬
سپیده_ایییشش بشین بچه کم خودت رو تحویل بگیر یه ساعت منتظریم سفارش بدیم
حلما_باز تو خالی بستی گفتین 4نیم دیگه
الانم دقیقا 4:30دقیقس
به من چه میخواستی زودنیای☹️☹️
نگین_خب بچه ها چی میخورین بگین
حلما_ من بستنی شکلاتی😊😋😋😋
سپیده_من قلیون دوسیب😬😬با همین که حلی گفت
حلما_گفت چی میخوری نه میکشی😕😕😕
نگین_حلی تو نمیکشی؟
حلما_نوچ😐😐
نگین_اوکی
مشغول صحبتو کَل کَل بودیم باهم
سفارشارو اوردم
من شروع کردم به خوردن بستنیم😋☺️
سپیده و نگین هم مشغول قلیون کشیدن بودن
گوشی سپیده زنگ زد
یکم مشکوک حرف زد و آدرس جایی که بودیم رو به اونی که پشت خط بود داد
نگین_کجا بودن
سپیده_همین نزدیکیان الان میرسن
حلما_کیا😐😐😐
سپیده_دوتا از دوستام اینور بودن گفتم بیان ببینمشون😬
حلما_ آهان😐
_من فکر کردم خودمون سه تایم
باز سرخود کیو دعوت کردی تو😒😒
سپیده_خب حالا میان میبینیشون میشناسی توام😉
هیچی نگفتم و مشغول خوردن ادامه بستنیم شدم البته همراه با حرص
از این اخلاق سپیده متنفررررم
سرخود دوستای عتیقشو دعوت میکنه تو جمع ما
صد دفعه بهش گفتم بدم میاد از این کارش اما نمیفهمه😕😕
گوشیمو نگاه کردم ساعت 5 بود یکم دیگه میشنم دوستاش که اومدن میرم خونه😕😕
همینجوری که تو فکر بودم یه صدای مردونه از پشت سرم شنیدم که خیلی نزدیک بود صداش
دیدم سپیده بلند شد رو بهشون
برگشتم ببینم کیه😐😐این پسره اینجا چیکارر میکنه اهههه
احسان_سلام حلما خانوم
جوابش رو ندادم از عصبانیت سرخ شده بودم سپیده لعنتی
نگین و سپیده به احسان و دوستش دست دادن شروع کردن به احوال پرسی😒😒😒
نگین_حلما جون زبونتو موش خورد
حلما_نه هنوز دارمش😏😏
احسان_اجازه میدین بشینیم کنارتون؟
نگین_بعلههه بفرماید
بادوستش که نمیدونم اسمش چیه نشستن سر میز ما
نگین سمت چپم نشست بود سپیده سمت راستم
این پسره چندش دقیقا روبه رو من بود دوستشم کنارش😡😡😡
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_بیست_سوم
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh