🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب #قسمت_بیست_ششم 💢براى #رقیه ماجرا #متفاوت است... او از
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم
🏴#پرتودهم🏴
💢#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟#الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النارقرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
🖤و او با #رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.و این رمز را چه خوش با رجز #آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که #ضربان قلب 💗توست... و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
💢#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،... احساس مى کنند که #ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در #رگهاى عالم جریان دارد.براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز #عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
🖤او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر🗡 بزند و بگوید:الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:لااله الااالله و بشنوذ:همه هستى ام.بگوید: لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:قوت پاهایم، سوى #چشمم، گرماى دلم،💘 بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
💢تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو #سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب 💧شوى و او روشنى ببخشد...
و او...او تنها با #اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شودوقلب تو میایستد .#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران🌧 خون بر او باریده باشد، تمام سر و #صورتش را گلگون کرده است.
🖤همه عالم فداى یک تار #مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد،... این کلاه و عمامه عوض کردن و... این #چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن🐲 به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
💢بیا که خون گونه ات را به اشک😢 چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.تا دشمن ، کشته هاى شمشیر🗡 تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
🖤و گرماى دست خدا را با تمام #رگهایش بنوشد.زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ،فشردن دست حسین...
و بوسیدن 😘دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست #حسین بر دست تو.حسین جان ! تا قلب💕 من هست پا بر رکاب مفشار....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_هفتم
.
.
.
حسین_اینجوری میخوای بیای؟😕
حلما_چشه مگه😒
حسین_مانتوت خیلی کوتاهه 😡 شلوارتم زیادی جذبه☹️
حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت😏😏
حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم
حلما_اییشش
سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم
تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم
حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی
حلما_اوکی فعلا
از ماشین پیاده شدم
اومدم زنگشونو بزنم در باز شد
اووه برادر علیِ که
علی_سلام علیکم
حلما_علیک سلام 😂
علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه
حلما_ممنون😊
اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه😂😂😂
درواحد رو زدم زینب درو باز کرد
حلما_شلاام من اومدم☺️😬
زینب_خوش اومدی عزیزمم😍
حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟
زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته😘
حلما_عه نمیدوستم😂 خو من کجا لباسم رو عوض کنم😊
زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم
حلما_میسیی😍
مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب
یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ😍
حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد😋😋😋
زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟
حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو😍
_چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم
زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم😊
میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد😍 وای که چقدر من عاشقشم
انصافا دست پختش حرف نداره
من که انقدر خوردم دل دردگرفتم
حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون😂
زینب_نوش جونت😍قدمت رو چشمممم😘
میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم
اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم
حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام
زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم
گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره🤔🤔☹️
بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه
با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم...
حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم
زینب_میدم ببرخونتون 😘
حلما_عجب کیکی😍😍
به به خودت درست کردی؟
زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم
گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه
_چرا من یادم نیست پس؟🙁
البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا
زینب_آره یادمه گفتی
ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم
نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم
_ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم😢😢
.
.
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_بیست_هفتم
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh