🔴در کدام جبهه هستیم
⬅️یا در جبهه اهل بیت (ع) یا #سیاهی_لشکر دشمن
⛔️ #عذاب دردناک برای کسی که بی طرف بوده و سیاهی لشکر دشمن بوده!👇
ا
📌قاضی عبدالرحمن بن ریاح از یک #نابینا علت کوری اش را پرسید؛ نابینا در جواب گفت:
⬅️در واقعه #کربلا حضور یافتم ولی #جنگ_نکردم. پس از چندی در #خواب شخص #هولناکی را دیدم، به من گفت:
"#رسول خدا تو را می خواند."
گفتم:
توان دیدنش را ندارم.
مرا #کشید و خدمت ایشان برد.
آن حضرت را #اندوهگین یافتم و در دستش حَربه ای بود و در #مقابلش چرمی که زیر محکومین گسترده میشود افکنده بودند و #فرشته ای با شمشیری از آتش به پا ایستاده بود و افرادی را #گردن میزد، آتش بر آنها می افتاد و آنان را #میسوزاند، سپس بار دیگر #زنده می شدند و باز آنها را همان طور به قتل می رساند.
📌عرضه داشتم: سلام بر تو ای رسول خدا، قسم به خداوند که من #نه شمشیری زدم و #نه نیزه ای به کار بردم و #نه تیری افکندم.
حضرت فرمودند:
📌《آیا #سیاهی_لشکر را زیاد نکردی؟》
⬅️آن گاه مرا به #مأموری سپرد و از طشت خونی برگرفت، و از آن خون بر #چشمم کشید؛ چشمانم #سوخت و چون از خواب برخاستم #کور شده بودم.
📙 مکیال المکارم بخش۸ تکلیف۹
⬅️آری، بی طرف نداریم.یا در جبهه اهل بیت -علیهم السلام- هستیم و یا سیاهی لشکر دشمنیم.
❗️#حسین زمانمان قرنهاست که در سختی و مِحنت دوران #غیبت گرفتار آمده است؛ همان گونه که امیرالمؤمنین -علیه السلام- فرمودند:
《صاحب این امر #آواره و #رانده شده و #تک و #تنها است
📙 کمال الدین و تمام النعمة باب۲۶ حدیث۱۳
🗣ما در کدام جبهه ایم؟
⬅️ #جبهه دعاکنندگان برای فرجِ یار و مبلّغان معارفش؟
⬅️ یا #جبهه بی تفاوتان و سیاهی لشکران
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣1⃣1⃣ به یاد #شهید_سعید_کمالی_کفراتی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰من و سعید 4 سال هم اتاقی بودیم در این 4 سال بارزترین #ویژگیاش صداقتش بود👌 و در هیچ شرایطی دروغ نمی گفت📛 و بسیار به #نمازاول_وقت اهمیت می داد. هیچ وقت غیبت نمی کرد🚫 و در جمعی اگر #غیبت می شد بلا فاصله آن جمع را ترک می کرد.
🔰در نزدیکی خانه سعید🏡 کوچه بازاری بود و خانم هایی با پوشش #نامناسب رفت و آمد می کردند و برای اینکه چشمش به آنها نیفید هیچ وقت از آن کوچه رد نمیشد و از #کوچه_پشتی منزل که مسیر دورتری داشت رفت و آمد میکرد.
🔰صبح ها که من دنبال #سعید می رفتم تا به سرکار برویم می دیدم پاهایش گلی است و می پرسیدم «چرا پاهات گلی است⁉️» می گفت: «به خاطر اینکه در این کوچه زن های #بدحجاب در رفت آمد هستند از کوچه پشتی آمدم و دوست ندارم #چشمم به آنها بیفتد🚫».
🔰همیشه در اتاق از صحنه ها و عکس هایی📸 که بچه های کوچک را #سر می بریدند و میکشتند صحبت می کرد و این صحنه ها برایش خیلی دلخراش💔 بود.
🔰یک روز سعید یک عکسی را دید که مادر سوری #شهید شده بود و بچه شیرخواره اش🍼 در کنارش بود با دیدن این صحنه, سعید نیم ساعت فقط گریه😭 می کرد چون خودش هم بچه #شیرخواره داشت
🔰چندین روز فکرش💭 در گیر این موضوع بود و همین صحنه ها و عکس ها به سعید انگیزه داد✊ و باعث شد که به #سوریه برود تا به #مظلومان سوریه کمک کند✅.
#شهید_سعید_کمالی_کفراتی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسران_شهدا همدیگه روبا لفظ #جــان صدا میزدیم فامیل اعتراض میکردن که بهترنیست شماتوی جمع به هم #خا
#عاشقانه_ای_به_سبک_شهدا🌺
دوران #نامزدی پنج شنبه که از مدرسه
می آمدم، دست به کار می شدم.
تا منصور برسد، #خانه را برق می انداختم.
حیاط را آب و جارو می کردم و
#چشمم به در می ماند تا او برسد.غذا را مادرم می گذاشت. یک بار که
منصور آمد، مادرم نبود. دلم می خواست
یک چیز #جدید و جالب برایش #بپزم همین دیروز از رادیو طرز تهیه یک #سوپ
را شنیده بودم. همان را پختم.
#مزهی
سوپ به نظرم عجیب بود؛
فقط آب بود و برنج و سبزی.
هر چه فکر کردم، نفهمیدم چه کم دارد.
بعد که مادرم آمد و غذا را توی قابلمه دید، گفت: «حمیده، چرا توی این غذا
#گوشت نریختی؟ این که هیچی نداره!
منصور چیزی بهت نگفت؟»
منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود،
بلکه با #اشتها خورده بود و کلی هم #تعریف کرده بود!
#شهید_منصور_ستاری🌷
#سالگرد_شهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺
روزی که به #جمال شمــا
#چشمم بشود باز ....
ای جان دلمـ♥️
#صبــح من آن روز بخیر است😍
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب #قسمت_بیست_ششم 💢براى #رقیه ماجرا #متفاوت است... او از
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم
🏴#پرتودهم🏴
💢#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟#الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النارقرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
🖤و او با #رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.و این رمز را چه خوش با رجز #آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که #ضربان قلب 💗توست... و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
💢#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،... احساس مى کنند که #ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در #رگهاى عالم جریان دارد.براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز #عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
🖤او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر🗡 بزند و بگوید:الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:لااله الااالله و بشنوذ:همه هستى ام.بگوید: لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:قوت پاهایم، سوى #چشمم، گرماى دلم،💘 بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
💢تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو #سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب 💧شوى و او روشنى ببخشد...
و او...او تنها با #اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شودوقلب تو میایستد .#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران🌧 خون بر او باریده باشد، تمام سر و #صورتش را گلگون کرده است.
🖤همه عالم فداى یک تار #مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد،... این کلاه و عمامه عوض کردن و... این #چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن🐲 به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
💢بیا که خون گونه ات را به اشک😢 چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.تا دشمن ، کشته هاى شمشیر🗡 تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
🖤و گرماى دست خدا را با تمام #رگهایش بنوشد.زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ،فشردن دست حسین...
و بوسیدن 😘دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست #حسین بر دست تو.حسین جان ! تا قلب💕 من هست پا بر رکاب مفشار....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴🍂🌴🍂🌴 🌾محسن به #راحتی من و پسرش را رها کرد ، زیرا خدا عشق💓 اصلی او بود . همه از آن #میزان عشقی که م
3⃣7⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰بهش گفتم: از این #سیدعلی تون که این قدر سنگش رو به سینه میزنی، برام بگو. راستش آن اوایل تا میدیدمش، مدام به رهبر، بد و #بیراه می گفتم او هم سرش را میانداخت پایین و لام تا کام حرفی نمیزد.
🔰آن روز گفت: #گفتنی نیست، باید راهش رو بری تا بشناسیش! چشم انداخت توی #چشمم و بهم قول داد: اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.بعد از #شهادتش، خواهرم زنگ زد 📞گفت: داریم میریم دیدار رهبری ، گفتیم تو هم بیای پیش خودم گفتم: حتماً باید از پشت میله ها ببینمش. باورم نمی شد نمازم رو پشت سر رهبر بخوانم، نه از پشت میله ها، به فاصله یک و نیم متری.
🔰 عزت از این #بالاتر که بروی دست مجروح💥 رهبر را بگیری و ببوسی😘 و دستت را در دست #سالمش فشار بدهد و بگوید: عاقبت بخیر بشی! همانجا به محسن گفتم: تو قول دادی و به قولت عمل کردی، منم عوض شدم؛ ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم.
📚 برگرفته از کتاب سربلند
📝#وصیت_نامه: از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقیه رسیدم که امام #خامنهای نائب بر حق امام زمان است.
🔹راوی: دایی همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh