eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پنجشنبه ها تو زائر #حســـــــــــــــیــــنی و من #زائر تـــــــــــــــــــــوام... شهدا را یاد
0⃣9⃣2⃣ 🌷 💠پای رفیق تا همه جاباید ایستاد 🌷دفعه اول که اربعین باهم پیاده رفتیم🚶، من اواسط راه پا درد شدیدی گرفتم، به جواد گفتم:شمابچه ها را بردار برو جلو و معطل من نشوید🚫 و سر ظهر ۳۱۰ منتظر بمانید تا که من برسم. 🌷 ظهر که رسیدم به عمود ۳۱۰، جواد و بچه ها را پیدا نکردم، دو ساعتی⏱ دنبالشون گشتم ولی باز پیداشون ؛ باخودم گفتم بچه ها حتما زیاد معطل من شدند 🙁و چون قرارمون برا استراحت و خواب در عمود ۳۶۰ هست حتما رفتند آنجا. 🌷 حرکت کردم که برسم به و دوستان، ولی جواد همون اطراف عمود۳۱۰ ایستاده بود من☺️.بچه ها به جواد اصرار می کنند که بیا برویم و حتما ما را پیدا نکرده و رفته جایی دیگر. 🌷 ولی جواد در جواب بچه ها تکرار میکنه که تا ابراهیم را پیدا از اینجا تکون نمیخورم📛؛ هرکس میخواد حرکت کنه، اشکال نداره ولی من میمونم تا ابراهیم را پیدا کنم. 🌷جواد میگه ما باهم داریم که هوای همدیگه را داشته باشیم و من بدون اون نمیام تا پیداش کنم، این درس بزرگی بود 👌برا همه رفقا که یادبگیرند پای رفیق تا همه جاباید ایستاد.💯 راوی: دوست شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پشت #ماشینش نوشته بود ... #حسیـــن_جـــان ... تا تـو زمیــن سجــــــده ای #ســر_به_هــوا نمیشــوم
❤️ #دلتنگی هر کسی برای دیده شدن کار نکند #خدا برای دیده شدنش کار میکند مثل #جواد تا زمانی که در بین ما بود کسی او را #نشناخت وقتی پرواز کرد همه فهمیدند او که بود... انگار رسم #شهدا همین #گمنامےست. #شهید_جواد_محمدی🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حس #خوبیست امانتی ات را برداری ببری کنار #صاحبش و زمزمه کنی من هنوز #امانتدارم ادامه ی #راه را یار
9⃣7⃣3⃣ 🌷 به روایت 🔸جواد از روز آسمانی شد 🕊و با وجودی که جواد ارادت خاصی به شهید شاهسنایی🌷 داشت ولی زمانی که مشاهده می کرد،شهادت🕊 علی شاهسنایی غم سنگینی😔 را بر خاطر شهید گذاشته 🔹به بچه ها می داد و دائم می گفت، به خواسته اش رسید ولی خودش در فراق او به شدت اشک می ریخت😭 🔸هر چه فکر می کنم اگر به غیر از شهادت 🌷می رفت، در حقش جفا می شد زیرا جواد بود 💞 🔹و خوب به یاد دارم جواد در جمله ای از وصیت نامه اش📜 گفته بود : 👇 🔸چشم و گوش و دهان و حرکت و همه چیز ولا غیر 👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 8⃣3⃣ شهادت نوع #مرگ را عوض میکند #وقت مرگ را عوض نمی کند از مرگ نترسید جوری در #زندگ
5⃣6⃣4⃣ 🌷 💠شهیدان را شهیدان میشناسند 🌷 🔹سال ۹۲برای به شلمچه رفته بودیم و توی آشپزخانه مسول پخت و پز🍜 برای اردوهای راهیان نور💫 شهدا شده بودیم... 🔸آقاابراهیم مسئول بود و یه جورایی جانشین ابراهیم ...خلاصه چندروزی از عید نوروز رفته بودیم و کار میکردیم . واقعا باتمام سختی😪 و فراز و نشیبش، خیلی بهمون میگذشت... 🔹از جلسه های شبانه🌒 که با حضور حاج حسین و آقای بود تا دورهمی های دوستانه و شوخی ها😁 و خنده های معروف جواد😄... 🔸از فوتبال کردن ها⚽️ تا دسته های عزاداری🏴 که توسط آشپزها با قابلمه و ملاقه بود☺️... یادمه عید نزدیکای بود، من و جواد و چندتا از رفقای دیگه راه افتادیم بطرف برای اینکه کنار مزار شهدای گمنامـ🕊 عیدمون را با مدد و کمک شهدا✊ شروع کنیم ... 🔹وسط راه رفت توی یه راه فرعی و خاکی. اصلا چشم چشم را نمیدید.بهش گفتم جواد پس اینجا کجاس⁉️ گفت بشین حالا میخام ببرمتون یه جا تا یه عشق بازی درست و حسابی با بکنید... 🔸خلاصه رسیدیم به یه مقبره که اونجا دفن شده بودند... حس و حال عجیبی داشت😢 وسط بیابان. اصلا هیچ کسی نبود✘. ما بودیم و شهدای تخریب🌷. 🔹یه حال درست و حسابی با شهدا بردیم😊 و سال جدید را با کمک شروع کردیم... یادش بخیر هر موقع شلمچه میرفتیم🚌، میرفتیم سرمزاراین شهدا... واقعا تو اردوها و خادمی شهدا رو میشه حس کرد... شهیدان راشهیدان میشناسند😢 🌷 با شهدا رفیق شوید کنید خادمشان باشید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
▫️نزدیڪ ایام #محرم ڪہ میشد دیگہ دل تو دلش نبود 🔻جواد بود و پیراهن #مشڪی ڪہ ڪل ایام ماه محرم و صفر
#رسم_رفاقت رفیق خوب اونی هست که #راز_نگه_دار و امین باشه یه نشونه‌اش همینه که ببینی راز بقیه رو نگه ميداره یا نه #جواد خیلی راز نگهدار بود، جوری بود که وقتی #غمی داشتیم و میرفتیم پیشش، میشد غم و ناراحتی را توی یه صندوقچه از راز گذاشت و پیشش #امانت گذاشت. #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از پستهای روز
8797076_230.mp3
5.47M
🎼 ✨نوکرتم رقیه خاتون ✨شاهرگم میدم براتون... 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh کانال شهید نظرزاده↖️
هدایت شده از محرم
4_5906759460084253600.mp3
4.59M
❖✨﷽✨❖ 🍂گناه من چیه آقا حرم نمی بریم 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_5906759460084253600.mp3
4.59M
❖✨﷽✨❖ 🍂گناه من چیه آقا حرم نمی بریم 🎤🎤 #جواد #مقدم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
+ #عاشق شدی تاحالا؟ -بله 😌😍 +کی بود؟ چیشد که عاشقش شدی؟ -شهید مدافع حرمه، توهم #نگاهش رو میدیدی #
💔 پیشم بود دید عکس بک گرانده ایتامه! با شیطنت پرسید: چجوری عکس بابامو گذاشتی اینجا😉 ؟ گفتم.... اینجوری.... اینجوری و مراحلو براش گفتم گفت: گوشیتو بده دادمش📱... گرفت عکس بک گراند رو کرد و گفت:اینو بذار عکسی رو گذاشت که تا عمق وجودمـ❤️ رسوخ میکنه... 😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلشڪستھ💔 پیشم #نشسته بود دید عکس #جواد بک گرانده ایتامه! با شیطنت پرسید: چجوری عکس بابامو گذاشتی
0⃣1⃣8⃣ 🌷 💟حرف اول و آخر من و این بود که به نحوی برای زندگی قدم برداریم که مسیر رسیدن به را برای طرف مقابل هموار کنیم😊 و در این خصوص شرط ازدواجم💍 طرف مقابلم بود و آن را در جواد به وضوح مشاهده کردم☺️ و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان💞 هر روز اخلاق پسندیده ای را در وجود او می دیدم به گونه ای که نمی توانستم سرنوشتی جز را برای جواد در نظر بگیرم 💟جواد همیشه پنهانی به اهل بیت(ع) داشت و به این دلیل دوست داشتم دعا را و من پشت سرش👥 تکرار کنم زیرا دعا را می خواند و حین خواندن دعا اشک از چشمانش جاری بود😢 💟حتی در سفر زیارتی که با جواد بودم به من گفت که برای خواندن دعای (س) ابتدا ترجمه دعا📖 را بخوان زیرا حضرت زینب را می توانی به وضوح در ترجمه دعا متوجه شوی😔 💟جواد هر سال قبل از ایام به راهیان نور💫 می رفت و بود گاهی ۲۴ ساعت⏰ در راهیان نور نمی خوابید و می گفت باید برای سنگ تمام گذاشت تا با خاطره ای خوش از این سفر بروند پیام ارسالی📲 تبریک آخرین عید زندگی زمینی اش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که 💟یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر را نکن❌ و در خاطرم هست که جواد به سرعت در پاسخ به دوستش گفت:فکرش را نمی کنم، را دارم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ✍تزئین #ماشین عروسی‌مان؛ طوری بود ڪہ قسمت شیشه‌ی جلو سمت عروس را #دسته_گل چسبانـده بود و گل ه
#جواد فرزند اول خانواده بود و علاقه وافری به پدر و مادر❤️ داشت و به بچه های نوجوان میگفت: اگر مشکلی دارید، دست #مادر را ببوسید تا به یکباره #مشکلتان مرتفع شود😍 💥نکته دیگر اینکه در بین دعاهای #قنوت نمازش، طلب خوبی برای پدر و مادر💞 نیز گفته می شد، « رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ ». #شهید_جواد_محمدی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸اگر غیر از #شهادت در حق این بچه ها رقم می خورد، جفا بود 🔹زیرا #اعمالشان با اقتدا به شهدا🌷 انجام
❣از همان روز اول زندگی با همسرش💞 قرار گذاشتند هر قدمی که بر می ‌دارند به نزدیک تر شوند. همین هم شد👌 که از اولین روزِ حُسن های اخلاقی آقا جواد بیشتر از پیش خود را نشان داد ❣این حسن‌ های اخلاقی دست به دست هم تا جایی که دیگر نتوانست در قفس دنیا بماند🚫 و کارش به پرواز کشید🕊 به آسمان ❣جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر است که ۱۶ خرداد ماه ۹۶ همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان🌙 به رسید و پیکر مطهرش⚰ بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعضے هـا #لبخند شان چنان است ڪہ فریاد مے زند نداشتنِ تعلقشان را ... و مے لرزاند ، بند بندِ وجودِ #اب
💎امروز جوانان در قامت #مدافعان_حرم پرچم‌دارانی🇮🇷 هستند که به راحتی نمی توان❌ در موردشان #قضاوت کرد زیرا آنها لباس تقابل با #جاهلیت مدرن داعشیان👹 را به خوبی به تن کرده اند 💎و در برون مرزها در حریم #اسلام شمشیر🗡 می زنند؛ این حضور چیزی فراتر از عشق❤️ و #عقل زمینی افراد است. 💎 گفتن از مردی که حس #عمل به وظیفه، برایش از هر اقدامی مهم تر👌 بود اغراق آمیز نیست🚫 و در این رابطه می توان گفت، #جواد سرباز اسلام نبود بلکه #سردار اسلام به شمار می رفت و در اقتدار و عمل💪 به تنهایی یک لشگر برای بر هم زدن کفر بود که آرزو داشت خبر #نابودی جهانی اش را بشنود. #شهید_جواد_محمدی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#جواد فرزند اول خانواده بود و علاقه وافری به پدر و مادر❤️ داشت و به بچه های نوجوان میگفت: اگر مشکل
🍂از همان روز اول زندگی با همسرش💞 قرار گذاشتند هر قدمی که بر می ‌دارند به #خدا نزدیک تر شوند😍 همین هم شد که از اولین روزِ #زندگی_مشترک حسن های اخلاقی آقا جواد بیشتر از پیش خود را نشان داد 🍂این حسن‌ های اخلاقی دست به دست هم تا جایی که #جواد دیگر نتوانست در قفس دنیـ🌏ـا بماند و کارش به پرواز🕊 کشید، به آسمان. 🍂جواد محمدی #چهارمین شهید مدافع حرم شهر #درچه است که ۱۶ خرداد ماه ۹۶📆 همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به #شهادت رسید و پیکر مطهرش⚰ بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، #پیدا_شد. #شهید_جواد_محمدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یــادت باشــد #شهیــد اسـم نیست❌ ↫رســـم است !!! شهیــد عکس📸 نیست که اگـر از دیوار اتاقت #برداشتـی
1⃣8⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰ماه مبارک رمضان🌙 بود. قرار شده بود باز هم به بروند. یک روز که از خانه پدرش🏡 آمد، به من گفت: "خانم! مامانم میگن را نرو سوریه."😔 🔰گفتم: خوب طوری نیست! خوبه که باشی. بمون و بعد از ماه برو🚌 اون شب رفتیم مهمونی و بعد هم رفتیم 🌷 کوه سفید. 🔰فردا صبح که از خواب بیدار شد، گفت: من برم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه🏘 گفت: خانم! من دیشب به گفتم نمی خوام ماه رمضان را به برم🚷 ولی صبح پشیمون شدم و حالا رفتم پیششون و گفتم: ”هر طور صلاح میدونن“ ششـ6ـم ماه رمضان به سوریه رفتند و یازدهــ11ـم ماه مبارک هم به رسیدند.... 💥نکته ش رو گرفتی⁉️ رابطه و گمنام رو داشتی؟ همش همینه... نگاه شهید👀 به قلبته هر چی میخوای، بخواه... شهید، می گوید، دعایت می کند به شرط اینکه☝️ 🌷 تو قلبتـ❤️ عشقی نبینه❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂از همان روز اول زندگی با همسرش💞 قرار گذاشتند هر قدمی که بر می ‌دارند به #خدا نزدیک تر شوند😍 همین هم
🌸🍃 ✍ اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها بود و هرکس زیرلب چیزی زمزمه میکرد که یهو یکی پرید وسط اتوبوس و شروع کرد به لطیفه گفتن و با بچه ها.... یه بود. از این طرف میرفت به اون طرف و با گوشی از بچه ها فیلم میگرفت و میگفت یه دهن بخون وقتی شدی یه چیزی ازت داشته باشیم حالا با یاد اون خاطره ها چشمامون از دوریش، گریون میشه اما لبخند به روی لبامون میاد... خیلی با بقیه فرق داشت.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠خبر شهادت 🌹🍃خبر شهادتش را #فردای روز شهادتش شنیدم، خونه بودم یکی از رفقا
🔸نزدیک ایام #محرم که میشد؛ دیگه دل تو دلش نبود. #جواد بود و پیراهن مشکی🏴 که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود 🔹خیلی مقید بود هر شب حتما در #هیئت حضور داشته باشه. اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن #شام هیئت... 💥جواد #ثابت کرد بچه هیئتی آخرش #شهید میشه🕊🌷 #شهید_مدافع_حرم #شهید_جواد_محمدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸جواد در حالیکه تیرها💥 مثل از روی سرش رد می‌شدند. در حال جمع‌آوری بود تا راه را باز کند. 🔹همان چند روزی که بود خیلی عرب‌ها با او دوست💞 شده بودند، آنقدر که حاضر نبودند به مناطق برود 🔸اما می‌گفت: من آمده ام تا به هر شکلی که هست؛ هر کاری که از دستم بر می‌آید💪 انجام دهم و به برسم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یــادت باشــد #شهیــد اسـم نیست❌ ↫رســـم است !!! شهیــد عکس📸 نیست که اگـر از دیوار اتاقت #برداشتـی
6⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰ماه مبارک رمضان🌙 بود. قرار شده بود باز هم به بروند. یک روز که از خانه پدرش🏡 آمد، به من گفت: "خانم! مامانم میگن را نرو سوریه."😔 🔰گفتم: خوب طوری نیست! خوبه که پیشمون باشی😔 بمون و بعد از ماه برو اون شب رفتیم مهمونی و بعد هم رفتیم 🌷 کوه سفید. 🔰فردا صبح که از خواب بیدار شد، گفت: من برم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه🏘 گفت: خانم! من دیشب به گفتم نمی خوام ماه رمضان را به برم🚷 ولی صبح پشیمون شدم و حالا رفتم پیششون و گفتم: ”هر طور صلاح میدونن“ ششـ6ـم ماه رمضان به سوریه رفتند و یازدهــ11ـم ماه مبارک هم به رسیدند.... 💥نکته ش رو گرفتی⁉️ رابطه و گمنام رو داشتی؟ همش همینه... نگاه شهید👀 به قلبته هر چی میخوای، بخواه... شهید، می گوید، دعایت می کند به شرط اینکه☝️ 🌷 تو قلبتـ❤️ عشقی نبینه❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣🌷 ♨️«مجتبی در لحظه 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به رفتند. (لبخندی☺️ می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا . و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی زمانی و مجتبی رضایی. 🔰 خودشان را به‌ دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که در به صدا درآمد ♨️در را که باز کردم دیدم و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که به آن‌ها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن کربلا. 🔰طوری واقعه را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. ریختم و رفتم و کنار آن‌ها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. ♨️ صحبت‌هایشان که شد خندیدم 😄و به آن‌ها گفتم: «شما از این حرف‌ها چه هدفی دارید⁉️» هر دو نفرشان مداح بودند و با و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». 🔰بعدازاین جمله از تنهایی رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند😊 می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. ♨️حالا که هستیم می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم⁉️» به یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌ می‌دیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان بود. 🔰 آن روز طوری می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچه‌هایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً دادی؟»گفتم: «، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟» من در 📺دیده بودم که داعشی‌ها یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. ♨️با لبخند😁 به آن‌ها گفتم: «مگر داعشی‌ها چه کار می‌کنند⁉️» گفتند: «داعشی‌ها مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».لبخند زدم و گفتم: « سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکه‌تکه کنند». 🔰هر چیزی که یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: « اجازه را دادی دیگر؟» و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم». و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.» به نقل مادر 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍀ناگهان، نور تمام خانه را روشن میکند!! گویی ، همه ے خورشید را به آغوش کشیده است...! خورشیدی که پرتوهایش آسمان شب را چون روز روشن کرده و از تلاءلو آن، ماه چون کودکی خجالت زده به آغوش ابر پناه برده است. 🍀مردم انگشتِ حیرت به دهان پچ پچ میکنند، مگر خورشید شباهنگام نیز می تابد!؟و همگی به دنبال سرچشمه این عظیم از خانه های مسکوت خود روانه کوچه پس کوچه های تاریکِ میشوند. 🍀چندکوچه آن طرف تر امّا، روح تازه ای به جانِ اهل خانه دمیده شده است. روحی از جنس به جانِ نوزادی از دامان (س). 🍀لبخند شیرین لبهای پدر، شیرینی عسل را به سخره می گیرد و غرق در چهره آسمانی پسر، زیر لب تسبیح می کند، نوزاد می خندد و قند در دلِ پدر آب میشود و بار دیگر رضا، سر بر سجده رضایتش را به معبود عرضه میدارد🤗 🍀چه کسی میداند که خداوند از امشب، شیوه جدیدی از کرامت و بخشش را به عالمیان عرضه کرده است؟! 🍀کودکی سرشار از جود و کرامت و احسان. مگر فلسفه جواد نامیدنش چیزی جز جود و بخشش اوست؟! 🍀خداوند راهِ کوتاهی از قلبها به درگاهش گشود!! راهی که انتهایش جز به اجابت ختم نمیشود و چه خوشبخت است آنکه راهِ ورودش به قلب ،نامِ است🌺 🍀باب الجواد، راه ورود به توست. حاجت رواست، هرکه از این راه میرود. ⚘ 🍀اسمی گره گشا تر از اسم "جواد" نیست، پایان هرچه خواستم از او "نداد" نیست، بین تمام صحن و سراها،طلوع صبح، جایی به باصفایی "" نیست. ✍نویسنده: 🌺به مناسبت ولادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاطره ای از شهید نظرزاده 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎉🎊🎀🎉🎊🎀🎉🎊🎀 بر شادے پیغمبر و زهرا بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ🌺 هم مولد اسٺ و هم روز بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا (ع)🎉 (ع)🎊 😍🌸♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاطره ای از شهید نظرزاده 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh