❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔
واقعا باور نمی کردم،😧
عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه ..
عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد ..
چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم،
چقدر #بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود،
که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد ..
دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 5⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_پنج 😔هیچ کس به من نگفت: که خواسته های شما را بر خواس
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم
😢هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت کبری، باید از نائبان عام شما، تبعیت کرده و آنها را در امور دینی خویش، مقتدا قرار دهم که فرموده ای👈 «در حوادث جدید که پیش می آید به روایت کنندگان احادیث ما رجوع کنید که حجت ما هستند»
⁉️اما چه فقهائی؟
هر فقیهی که صلاحیت مرجعیت ندارد، بلکه باید مخالف هوای نفس عمل کند، از مولایش☀️ اطاعت محض داشته باشد و در فکر جمع مال و شهرت و مقام نباشد، آری، او باید تبعیت شود که رضایت تو در آن است.🌷
😔هیچ کس به من نگفت و من از همان اوایل تکلیف، بدون تقلید از مرجعی، اعمالم را انجام دادم و حالا باز هم در فکر جبران هستم که گذشته را ببخشی💐 و برای آینده، راهی نورانی جلوی پایم بگسترانی که چه بی نور است راهی که بی حضورت طی شود.
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
==================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 خانواده ی موفق💥👏🏻✌ #قسمت_بیست_و_پنجم: چطور از زندگی لذت ببریم؟؟؟
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
خانواده موفق 👏👏👏✔️
#قسمت_بیست_و_ششم: مهربونی به غریبه ها؟!
✅🚸〽️🚸
استاد پناهیان:
آقایون سعی کنید اینجور زندگی کنید
خانم هاسعی کنید اینجور زندگی کنید
👇👇
به عشق اینکه این بچه بچه ی این آقاست..... 😍
❌نه مثلا بیزاره از شوهرش بیاد و بچشو در آااااغوش بگیره!
و هی صحبت کنه با بچه و بگه من که متنفرم از اون مرد نامرد...امیدم به این بچه است
😒
❗️دلم واقعاواسه این بچه میسوزه 😢
👆
این دو جور محبت کردنه
👇
✅ یا بچه ای که داره محبت رو از مادرش میچشه ....
مادر عااااشق پدر 😘
👈این بچه پس فردا جهان رو گرفت تعجب نکن!
👆👆دقت کردید؟!
✅پدری که غذا میاره تو خونه ...
"و داره روزی خونه رو میاره "
در درجه ی اول عشقش به اینه که "خانومشو راضی کنه" 💏
این روزی وقتی میاد
این نون وقتی میاد....👇
مادر با این وسیله غذا درست میکنه
میده بچه ... به به😌
این چه روحی داره !!!!
اینا زندگیه ...
☺️💕💕☺️👆
🚫تا دیدی به غریبه ها محبتت بیشتره ....
بهتر سرگرم می شی ....
بیشتر بهت خوووش میگذره....
این علامته بیماریه!!!⛔️⛔️
آقای اسلام چقدر قشنگه🌺
ببین وایساده اونجا .. حواسش هست ..
.👇
به مردم لبخنید میزنید😊
حاااال شما ...احوااال شما ...چطورید
خوشحال شدم زیارتتون کردم!😏
چه بهاری .....
گلم اومده ❗️
بهار اومده بود توورو ندیده بودیم ❗️
گفتیم این گل کی شکفته میشه
💕
صبر کن ببینم!
چقدر مهربون صحبت میکنی؟!😳😒
اگه از این مهربون تر با زن وبچه ات صحبت نکنی ...
این علامت بیماریه ⛔️
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_ششم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
سید کاظم حسینی
قبل از انقلاب بود سال های پنجاه و سه، پنجاه و چهار آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقت ها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم،گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت: « زاهدان»
منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می دانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « ان شا الله مأموریته
دیگه آره؟»
خونسرد گفت:« نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش».
تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم
بود این طور وقت هاپیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم:«بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت:« ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت یک دبه ی روغن دستش گرفته بود پرسیدم:«اینو می خوای چکار؟»
گفت: «همین جوری گرفتم ،شاید لازم بشه.»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh