eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 2⃣1⃣ 💞آن روز وقتی آن مجروح را دیدم روﺣﯿﻪ ام را ﺑﺎﺧﺘﻢ . دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮد؟ ﺣﺎﻟﺶ ﭼﻄﻮر ﺑﻮد؟ 💞{ ﭼﺸﻤﺶ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ ي ﻧﺮﮔﺲ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎي ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺷﺎداب ﺑﻮدﻧﺪ.ﭘﺎرﺳﺎل ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ دوﺗﺎﯾﯽ از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭼﺮاغ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ و ﮔﻞ ﻫﺎ را ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ.ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﺻﺪا زده ﺑﻮد و او ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮد. ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮔﻞ ﻫﺎي ﻧﺮﮔﺲ ﻫﻮش و ﺣﻮاﺳﺶ را ﺑﺮده اﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ي ﮔﻞ ﻫﺎ را ﺑﺮا ي فرﺷﺘﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد! ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﯽ ﺷﺪ روزي ﭼﻨﺪ دﺳﺘﻪ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺜﻞ ﺧﻮدت ﺳﺮﻣﺎ را دوﺳﺖ دارﻧﺪ." اﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎي آن ﺳﺎل ﮔﺰﻧﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش دﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﭙﯿﺪه ﻣﯿﺰد، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. دم ﻏﺮوب،دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻫﻮا اﺑﺮ ي ﻣﯽ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻋﯿﺪ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد اﻣﺎ دل ودﻣﺎﻏﯽ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﻧﺪاﺷﺖ.} 💞اﺳﻔﻨﺪ و ﻓﺮوردﯾﻦ را دوﺳﺖ دارم،ﭼﻮن ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﻮ می ﺷﻮد. در ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺤﻮل اﯾﺠﺎد ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺗﻮ ي ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﮐﻪ ﮐﻮدﺗﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ اﻧﮕﺎر. وﻟﯽ آن ﺳﺎل ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺳﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدم ﺑﻮدم ﻫﯿﭻ ﮐﺎر ي ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪي ﻣﺎ و اﻓﺘﺎدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﯽ. ﺷﺐ ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻦ را ﺑﺒﺮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدش. ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﻧﮕﺬاﺷﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺳﻔﺮه اﻧﺪاﺧﺘﻢ وﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﻗﺮآن ﺧﻮاﻧﺪم و آﻟﺒﻮم ﻋﮑﺲ ﻫﺎﻣﺎن را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد. ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم ..... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣1⃣ 🔻تعویض لباس ✨بچه ها که به کمک ابراهیم هادی از کانال رد می شدند، منتظر می ماندند تا بقیه بچه ها برسند. همین چند دقیقه بهترین فرصت برای استراحت نیروها بود. البته بخاطر گلوله هایی که از سمت دشمن شلیک می شد، بچه ها فقط می توانستند به حالت درازکش به زمین بچسبند. برادر شکریز از این فرصت استفاده کرد و خواست لباسش را با لباس نویی که مدتی پیش گرفته بود، عوض کند! ✨مسئول دسته با این کار او به شدت مخالفت کرد، اما او مدام خواهش می کرد. بالاخره فرمانده دسته اجازه داد. اما مسئول دسته فرصتی پیدا نکرد تا قضیه تعویض لباس را بپرسد. برادر شکرریز خیلی سریع پیراهنش را عوض کرد و هنوز فرصت باقی بود و شلوارش را هم عوض کرد. احمد بویانی آهسته به علی گفت باید دلیل تعویض لباس را به مسئول دسته می گفتی. اما برادر شکرریز گفت نمی خواهم ریا شود. ✨بعدها برادر بویانی راز تعویض لباس را برملا کرد. او گفت: بیست روز قبل از عملیات که در خط پدافندی فکه مستقر بودیم، آبی برای استحمام نبود و بدن بسیاری از رزمندگان بوی عرق می گرفت. برادر شکرریز هم لباس نوی خود را از قبل مختصر گلابی زده بود و آرزو داشت در لحظه شهادت، آن لحظه ای که لایق زیارت ارباب بی کفن خود می شود، بدنش بوی عرق ندهد. او همیشه می گفت: دوست دارم در لحظات آخر زندگی ام و در آن زمان که مولایم سرم را به دامن می‌گیرد، از بوی بد عرق بدنم شرمنده و خجالت زده نباشم!! علی شکرریز لباس هایش را عوض کرد و لباس نو و معطر پوشید. او در همین عملیات شهید شد و به آرزویش رسید، آرزویی که مدت‌ها انتظارش کشیده بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 2⃣1⃣ چشمامو سریع انداختم پایین... گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت مهسا که تعلل منو دید گفت: _چیزی شده عباس آقا؟😟 همونطوری که سرش پایین بود گفت: _چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته😊 احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: _واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه... راستش .. راستش ... وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه ..😔😣 از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: _میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم خاستگاری!!! پس مهسا درست میگفت..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: _بفرمایین😕 با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره - خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم... وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش - مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم دیگه اعصابم داغون شده بودم،😬 وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: _میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین😒😬 انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: _نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ... دستشو بین موهاش کشید و گفت: _نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ... نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت ازحرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 👈به من می گفتند: که شما اعمالم را می‌بینی و ناظر هست
❣﷽❣ ⚠️ 😔 2⃣1⃣ 😢هیچ کس به من نگفت: که محور هستی شمایی و بدون محور، عالَم گردشی ندارد و زمین و اهلش بدون شما، لحظه‌ای پا برجا نیست. فیض خدا از طریق شما به همه می‌رسد، انسانها و حیوانات حتی شاخه‌های درختان، پایداریشان به شماست تا فیض خدا را به آنها برسانید. 😔من اصلاً نمی‌دانستم که به خاطر شما باران می‌بارد و آسمان بر زمین فرود نمی‌آید خیلی برایم جالب بود وقتی شنیدم همه به واسطه شما روزی می‌خورند.😊 👌یعنی من هر نَفَسم را مدیون شما بوده ام و اینچنین مرا از شما دور نگه داشته‌اند که هیچ از شما ندانم و نوجوانیم بی شما سپری شود. فصل مهم عمرم که پایه ریزی محبت شما باید در آن شکل می‌گرفت این چنین به تاراج و غارت رفت و اینک من ماندم و دستانی خالی که به طرف شما دراز است و می‌دانم که آنها را خالی بر نمی‌گردانی😊 👌‌ای فیض خدا که چونان خورشیدی☀️ نور افشانی می‌کنی و من بهره‌ای نبرده ام از این نور برای شیدایی و زندگی با حلاوت در مسیر رضایت تو، مدد فرما و نور الهی را بر دلم بنشان. 🔹گر عفوکنی یا نکنی حق داری 🔹گر نامه ام امضا نکنی حق داری 🔸با اینهمه عصیان و خطاکاری ما 🔸گر چهره هویدا نکنی حق داری 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #قسمت_یازدهم: کمک به ازدواج جوانان 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: امام ر
❣﷽❣ 📡 پایان جلسه اول خانواده موفق🔹 : اهل بیت و خانواده 🔸🔹🔹💎 استاد پناهیان: السلام علیک یا اهل بیت النبوه. اصلا دین ما رو ،پیامبر، خانوادگی اجرا کرد. رسالتشو خانوادگی محقق کرد و به انجام رسوند ما نمیگیم اهل بیت نبی 👈میگیم اهل بیت نبوت ... این ها اهل بیت "پیامبری" هستن ...پیامبری پیامبر! یعنی پیامبری و نبوت پیغمبر امری هست که وابسته به "این خانواده" هست. نه اینکه دختری داره و اتفاقا دخترشم خوبه ! نه اینکه دامادی داره واتفافا همین داماد وصی و جانشینشم او هست و یا دو تا نوه داره که سید شباب اهل جنه هستند ... یعنی ربطی نداره که خانواده ی پیغمبر هستند؟! چراااا ربط داره ....خیلی هم ربط داره👌👌👌👌 🔴کسی کتابی نوشته بود که فاطمه از این جهت ارزش ندارد که دختر پیغمبره از این جهت ارزش نداره که همسر علی هست از این جهت ارزش نداره که مادر حسنین هست فاطمه از این جهت ارزش داره که "فاطمه" هست! این سخن به مزاق خیلیا شیرین آمده ، این سخن حقه 👈🌸اما فاطمه س از دو جهت ارزش داره هم اینکه دختر پیغمبر است وخصوصا دختر پیامبری پیغمبره وهم اینکه خودش فاطمه است اینجا همش بحث خانواده مطرحه! ⚫️السلام علیک یا اهل بیت النبوه.. خانوادگی!!! کربلا ..همه ی روضه هاش خانوادگیه... ماها هر محرمی که میشه هر کدوم ما ، یکی هزار بار با اشک و با سوز دل میگیم عمو جان 😢 عمو عباس 😭 عمو ....ابالفضل 😔 میگیم حسین لحظه ی آخر "فرزند دلبندشو" بغل کرد... "خواهر با برادر" اومد خداحافظی کرد... صدا زد "پسرم" علی اکبرم... 👆👆 ببین اینا همش تعلیم خانواده است... 🌸👆👆👆 صدا زد رباب ،علی اصغرمو بده ... به "همسرش" یه نگاه نا امیدانه ای کرد.. مهلا مهلا یابن الزهرا اینا رو ببین این کلمات همه خانواده هست... روضه ی سه ساله ی خرابه ی شام رو اگه آدم میخونه ،،،بابا بابا😭 "عمه جان" زینب !! ببین اینا مفاهیمیه که تو جان ماست ، تو خون ماست 👆 چه آثار تربیتی داره✨ خداشاهده ما در نعمت غرقیم 👈قرار من و شما روز قیامت، که همه ی هستیمون از این روضه هاست✨ بی دین وایمان ها رو میبینی.؟؟؟؟ ،اونام که نمیرن روضه ونمازم نمیخونن اونام تحت تاثیر "ارزش های روضه های ما" هستند... این روضه میاد طرفدارای خودش رو در یک اموری تقویت می کنه. آثارش فراگیر می شه همه طفیل وجود عشق حسین اند اما این حسین تنها یک عاشق دارد آن هم👈 زینب است 😭 حرم حضرت معصومه چقدر میچسبه روضه ی وداع بخونی؟ خواهری که برادر رو دید و جان دادن برادر رو ....😭 در محضر خواهری که به برادر نرسید... حضرت معصومه خواست بره برادر رو زیارت بکنه... اما داغ دیدار برادر تو دلش موند و از دنیا رفت😔😔😔 یا فاطمه ی معصومه شما نبودی کربلا که ببینی چطور جان دادن برادر رو جلوی دشمن مشاهده کرد... 🌸از بلندی من تماشا میکنم مرگ خود از حق تمنا میکنم🌸 علی لعنت الله علی القوم الظالمین.. ..... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 ↶ 2⃣1⃣ 🔻راوی:همسر شهید 🍃مردها معمولاً در اين كارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي كرد . مادرم مي گفت " چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟" او مي گفت " حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . " و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش مي رفت . 🍃من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يك حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ي طلا عقد كرديم . مراسمي در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش. ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ 2⃣1⃣ 🍂به خانه رسیدم. شب شده بود و می‌دانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت: _رضا معلومه کجایی؟؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟؟؟ +با بچه ها بیرون بودیم. چندجا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید _ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه اش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمیپوشی. 🌿تا آن لحظه متوجه نشده بودم که پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم: _می‌خواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگر خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خستم اگر اشکالی نداره میرم بخوابم. +پس شام چی؟؟ منو بابا شام نخوردیم تاتوبیایی. شام حاضره باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شام بخوریم. بعد برو بخواب. _ببخشید مامان ولی گشنمون بود با بچه‌های چیزی خوردیم. اشتها ندارم با اجازه میرم استراحت کنم. 🍂به اتاقم رفتم و در را بستم اما خوابم نمیبرد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنند ناراحت بودم😔 از طرفی دیگر نمی دانستم فردا چطور با آن مواجه شوم فکر و خیال آن همه اتفاقی که امروز افتاده بود از سرم بیرون نمی رفت. 🌿بعد از چند ساعت یکبار بالاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته آینده کلاسی نداشتم و این چند روز می توانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر بلندی هستم _متاسفانه به جانمی اورم حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران هم کار درستی نیست❌ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد: تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 2⃣1⃣ 🔮یک روز که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: این جا دیگر چه کاری داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان🏠 گفتم: چشم. مسواک و شانه و ... را گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم من دارم می روم. گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم، اصلا متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فكر کرد شوخی می کنم😁 من اما ادامه دادم: فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم. 🔮مادر عصبانی شد، زد سر مصطفی و خیلی بد با او صحبت کرد که تو دخترمو دیوانه کردی! تو دخترمو جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین😧 آمد بغلش کرد، بوسیدش. مامان همین طور دست و پایش می لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد. من هم دنبال او و دستپاچه. مادرم می گفت دیوانه کردی! همین الآن طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کرده ای آزاد کن! 🔮حرف هایی که می زد دست خودش نبود🚫خود ماهم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می خواست کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد، بالاخره مصطفی گفت: باشد، من طلاقش می دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الآن می دهم! مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسيد: قول می دهی⁉️ مصطفی گفت الان طلاقش می دهم به یک شرط ... 🔮من خیلی ترسیدم. داشت به طلاق می کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت به شرطی که خود ایشان بگوید، طلاقش می دهم✅ من نمی خواهم شما این طور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو می خواهم. گفتم: باشه مامان فردا می روم، می روم طلاق می گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد🚌 جریان را برایش تعریف کردند. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد، هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. 🔮بابا به من گفت: ما طلاق گیری نداریم. در عین حال اگر خودتان می خواهید جدا شويد💕 الآن وقتش است و اگر می خواهید ادامه بدهيد با همه این شرایط که... گفتم: بله همه این شرایط را مي پذيرم. بابا گفت پس بروید. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما درست نكنيد، چه قدر به غاده سخت آمده بود این حرف ... برگشت و به نیم رخ مصطفی👤 که کنار او راه می رفت، نگاه کرد... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ 💟قرار بود بره اونم یه هفته کلی عذر خواهی کرد که؛ یهو پیش اومده و باید یه مدت بذارم. دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست، اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون😀 وارد شد. انگااار که دنیا رو بهم داده باشن گفت: 💟هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم، خانوم من از میترسه. منم که حسااااااااس. وسایلتو جمع کن میفرستمت اینجوری خیالم راحت تره. مأموریتم که تموم شد میام دنبالت، دوتایی برمیگردیم 💟گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم. آخرین ماه های همزمان شده بود با زمستون. همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم. گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد😍 فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد اسفند اون سال خودش یه تنه کرد حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد 💟طوری برنامه ریزی کرده بود که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه میگفت: یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم همشو ردیف می کنم برات❤ اونقد شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ 📝اوایل ک زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم😁 بیشتر از پدرم که توی این چیزها وارد بود دستور پخت غذاهای مختلف را میگرفتم گاهی هم از حوری میپرسیدم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف اومد رفتم رو بکشم دیدم آش شده، سیب زمینی ها له شده بودن و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم😢 📝روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف، رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر . یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چند بار که صدایم کرد اومدم بیرون، چشم های پف کرده و قرمز بود، تـرسید. گفت: چیشده زهرا؟😧 من هم قضیه را برایش گفتم هیچ بهم نخندید و خودش غذا رو کشید و خورد. آنقدر به به و چه چه کرد😋 که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف ها رو بشویم که گفت: بشین برات از خودم تعریف کنم "یک روز با دوستهام رفته بودیم باغ گردش بچه ها گفتند غذا با کی باشه؟ من گفتم: من کوکو سبزیش رو من میپزم، گفتند: بلدی؟ منم که دیده بودم مادرم تو کوکو چی میریزه گفتم که بلدم😎 📝سبزی را شستم و خُرد کردم، فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمیدونستم سبزی سرخ کرده برای خورشت قرمه سبزیه🤦‍♂ سبزی ها که سرخ شد هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هرچی صبر کردم دیدم شکل کوکو نمیشه😬 گفتم بچه ها بیاید ناهار حاضره. دوستهام گفتند: این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره مزه اش همونه اسمش 📝شاید علاقه اش را خیلی به من نمیگفت ولی در عمل خیلی به من توجه می کردبا همین کارهایش غصه دوری خانواده ام یادم می رفت. که میگرفت می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من، میگفت: هرجور خودت دوست داری خرج کن. خرید خانه با من بود اگر خودش پول لازم داشت💰 می آمد و از من میگرفت. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 2⃣1⃣ 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد 🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود. ✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. 🔶 سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم. بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. 📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم. 🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. 🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. 💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید. 💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. 🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. 🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد. 💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم. 🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش #11قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣1⃣ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. 💢 به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. 💢نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. 💢شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» 💢شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» 💢و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» 💢 مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. 💢عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣1⃣#قسمت_یازدهم 💢 وقتى از سرجناز#مسلم_بن_عوسجه آمد،..
📚 ⛅️ 2⃣1⃣ 🏴🏴 💢 اما چگونه؟... با این قامت که نمى توان خیمه 🏕وجود حسین را عمود شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین گذاشت.اکنون صاحب عزا تویى.... چگونه به تسلاى حسین برخیزى ⁉️نیازى نیست زینب! این را هم حسین خوب مى فهمد. 🖤وقتى به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه 🏕بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک 😢مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار مى خورى و برمى خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، مى زند که : زینب را دریابید... 💢 حسینى که خود در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که بر دلش نشسته است وجهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است . حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط حال توست و به دیگران مى زند که : زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر🕊 جان از نفس تنش بگریزد.خانمى شده بودى تمام و کمال . و بى مثل و نظیر. 🖤آوازه و کمال و و و و و تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آنقدر که نام ✨ ✨ از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد. لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد... 💢اگر کسى مى گفت: عالمه ، اگر کسى مى گفت عارفه ، اگر کسى مى گفت فاضله ، اگر کسى مى گفت کامله ، 🖤 همه ذهنها را نشان مى کرد... و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت. تجلى گونه گون صفتهاى تو چون ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسى نمى گفت زینب.... همه مى گفتند: ، ، ، ، ، ، ، ، ، . 💢این برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود.... نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید. القابى مثل : محبوبۀ و نائبۀ الزهرا،اتصال تو را به خاندان وحى تاکید مى کرد،... اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند.امینۀ الله را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف (ولیه االله ) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود.... 🖤 ندیده بودند مردم... در و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند... جز که تو بود و مربى تو.از این روى ، تو را مى گفتند... که فاصله و منزلت میان معلم وشاگرد،مادر و و باغبان 🌴و گل ، 💐معلوم باشد و محفوظ بماند. 💢اما در میان همه این القاب و کنیه هاو صفات ، اشتهار تو به و ، بیشتر بود... که تو عزیز خاندان خود بودى و هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید. و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است... و طبیعى است اگر وخواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به مطلوب بدوزند. مى آمدند، مردم مى آمدند،... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر
❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣1⃣ ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے! ☺️ دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍 بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. _با،بابا میرم باے! 😉 مثل بچہ ها گفت: _دلم تنگ میشہ خب! ☹️ حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏 مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت: _سلام هانیہ خوبے؟😊 دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _سلام ممنون تو خوبے؟😊 همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت: _قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت: _امین اومد من برم!😉 دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣 ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! 😊 برگشتم سمتش. _بلہ مامان! 😊 نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد. _بیا بشین! بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂 پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد: _نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠 بے حوصلہ گفتم: _نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕 با عصبانیت نگاهم ڪرد: _بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠 از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁 همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم: _خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐 _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠 با تعجب 😳برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....😐 نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم: _میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐 در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀 دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
_همیشہ ترس از دست  دادنشو داشتم.... براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ ولے رامیـݧ درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم. _بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت  گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم  و رفتم رومبل کناریش نشستم. _با تعجب گفت: بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے. _چایے هم ک آوردے چیزے شده؟!چیزے میخواے؟! کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟؟؟ ناراحتے برم تو اتاقم. !! نه! _مادر کجا؟! چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے  یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے. پوفے کردم و گفتم  ماماݧ دوباره شروع نکـݧ. _ماماݧ هم دیگہ چیزے نگفت چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود گفتم: _مامان؟؟؟ -بلہ؟! _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ.... _آخه چے؟؟ _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے. _راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره _ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟؟ _ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم _تو چے اسماء؟! سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم  _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے؟!؟ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌؟؟؟ _اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم؟؟؟ _اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنکور دارے _ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟ _ایـنا چیہ میگے دختر؟ خوانواده ها باید بہ هم بخور..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست.. _سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے؟؟؟ بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم _بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم _بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ ازم پرسید چیشده؟! نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم ۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید.... ادامــه.دارد....
حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام... حسین_حلماااا _بلهه همینجام چرا داد میزنی😂 حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو😉 _خو حالا چیکارم داری؟ حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی حلما_😳چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست😒😒بچه پرو حسین_باز زود قضاوت کردی حلما😕😕 اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه😕😕😕 مهمونی که نمیخوای بری گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟ وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم _متوجه شدم😞 حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟ حلما_نه داداشی 😘 قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه😕😕 امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم☹️ مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم خب یه کوچولو هم آرایش میکنم😁😁 به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون مامان_حلما جان داری میری حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه مامان_اهان😕دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره😒😒 مامان_😕😕 یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله حلما_من زینب نیستم😒به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟ مامان_برو در پناه خدا .... از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه _سلااااام😊 زینب_سلام خوشگل خانوم😍 _چاکریم بانو 😉 زینب_سوار شو بریم عزیزم _باااشه برویم نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم _سلام بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته _اوووم زینب جون زینب_جونم عزیزم _میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟ زینب_🤔نه حلما جونم چطور؟؟؟؟ _اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته 🙁🙁 زینب_😂 نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه☺️ حلما_😐😐 عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره. زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره😘 یه آهنگ از حامد همایون گذاشت دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم .
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر بلندی هستم _متاسفانه به جانمی اورم حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران هم کار درستی نیست❌ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد: تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧 📚رمان دا ‌⇩⇩⇩ 2⃣1⃣ نویسنده: سیده زهرا حسینی 🌷خاطرات از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخم هایش را کشید به هم جواب واضحی نداد فقط گفت:« همه چی خراب میشه همه رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا همه اهالی را گفتند: «بیاین تو مسجد آبادی.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه دنبالش رفتم تازه فهمیدم می خواهد قایم شود، جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت: «اگه اینا ،اومدن بگو من نیستم چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه ،بفهمی نفهمی ناراحت بودم آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در آمده بودند پی او گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ی بعد بزرگترهای ده آمدند دنبالش ،آنها را هم رد کردم آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم» تا کار آنها تمام نشد خودش را تو روستا آفتابی نکرد بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ،بزرگترهای روستا هم آمدند که دو ساعت ملک ۱ به اسمت در 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh