eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود! 🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان می‌گوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمه‌شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی‌اصغر را جلوی خانه‌شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی‌اصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بی‌مقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش می‌خواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی این‌گونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقه‌ی عملیاتی شلمچه به شهادت می‌رسد و همچون مادر بی‌نشان سادات، زهرای مرضیه (س) بی‌نشان می‌شود. 📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علی‌اصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی 📚 برگرفته از کتاب | سیره‌ی علما و شهدا در احترام به والدین 📖 صفحات ۶۶ و ۶۷ ❤ #⃣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ می‌دانی «الله اکبر» یعنی چه؟ 🔻 ابراهیم می‌گفت: می‌دانی یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در داری بزرگ‌تر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمت‌تر است. یعنی هیچ‌کس مثل او نمی‌تواند من و شما را کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سخت‌ترین شرایط ما را کمک می‌کند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، به‌خصوص وقتی در قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیات‌ها با همین ذکر، حماسه‌های بزرگی آفریده بود. می‌گفت: «با بیان این ذکر شما زیاد می‌شود.» 📚 کتاب ۲ 📖 صفحه ۱۳۰ ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ همان چای بسش بود! 🔻 قرار بود مقام معظم رهبری برای بازدید و دیدار تشریف بیاورند. پدر، چهار پنج روزی درگیر تدارکات دیدار بود. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم با بسیجی‌ها رفته بودم برای کمک. ظهر که شد، رفتم همان قسمتی که پدر مشغول بود. برایم چای آوردند. می‌خواستم بروم که دفتردار پدر گفت: دارند ناهار می‌آورند، کجا می‌روی؟ پدر صدایش را شنید. گفت: بگذار برود. ناهار برای کارکنان است. فرج‌الله بسیجی است و همان چای بسش بود! 📚 از کتاب | نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار 📖 ص ۹۴ #⃣ ❤️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ مصطفی که روی تخت نمی‌خوابد! 🔻 رفته بودم بعلبک لبنان، تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. امام گفت: «برو ببین مصطفی کجاست؟» چون هتل در اختیار امام بود، همهٔ اتاق‌ها را گشتم، اما پیدایش نکردم. وقتی به امام صدر گفتم که پیدایش نکردم، گفت: «مصطفی که روی تخت نمی‌خوابد؛ برای پیدا کردن او باید روی نیمکت‌ها و یا در بین افرادی که روی زمین خوابیده‌اند، جست‌وجو کنی!» راست می‌گفت؛ بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش را هم انداخته بود روی صورتش. 🎙 راوی: سید محمد غروی 📚 از کتاب | خاطراتی از ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ 💠شهید سید مجتبی علمدار 🔹احتیاط کن! در ذهنت باشد که یکی دارد ، یک آقایی دارد مرا می‌بیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(سلام الله علیها) خجالت بکشد. 🔹 وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین بیندازد، بگوید: «مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ مادر بزرگ شهید میگفت: مدت طولانـی بعد از شھادتش اومد به خوابم بھش گفتم: چرا دیر کردی؟ منتظرت بودم . . !💔 گفت: طول کشید تا از بازرسـی‌ها رد شدیم گفتم چه بازرسی؟! گفت: بیشتر از همه سر بازرسـی نماز وایسادیم بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ✍ با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات می‌آمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش می‌زد! می‌رفتم و می‌دیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه! بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن می‌خوانی! گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه. اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی. این پیوسته‌ قرآن‌ خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت می‌کنه. نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. شهید مدافع حرم حامد سلطانی...🌷🕊 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 دلم برای دعای کمیل تنگ شده! 🥀🥀 غروب پنجشنبه‌ای مرا دید که لباس پوشیده‌ام تا به کانون بروم. گفت: «به‌سلامتی کجا؟» گفتم: «دعای کمیل.» گفت: «دعای کمیل چیه؟ منم می‌تونم بیام؟» گفتم: «برا رفتن به مراسم دعا از کسی اجازه نمی‌گیرن.» او آن شب با ما آمد. عربی را به واسطهٔ پدری که مراکشی بود و عرب‌زبان، به‌خوبی می‌دانست. تا آخر مجلس نشست. حال خوشی پیدا کرد. توسل آن شب و اشک و انابهٔ او برای ما که مسلمان آبا و اجدادی بودیم، دیدنی بود و جان‌فزا. 🥀هفتهٔ بعد، ظهر پنجشنبه از راه رسید؛ با لباس مرتب و معطر. گفتم: «خیره ان‌شاءالله! عزم سفر داری؟» گفت: «نه، اومدم بریم دعای کمیل!» من متحیر و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: «الان؟ هنوز تا شب، فرصت زیاده.» گفت: «می‌دونم، اما دلم برای دعای کمیل تنگ شده.» بی‌تاب بود. این را همهٔ ما فهمیده بودیم. هر کس از او می‌پرسید: «چه چیز تو را شیعه کرد؟» با صراحت پاسخ می‌داد: «دعای کمیلِ علی.» 📚 از کتاب 📖 ص ۳۶ 📌 پ.ن: ژروم ایمانوئل کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس متولد فرانسه است که پس از تشرف به دین مبین اسلام به «کمال کورسل» تغییر نام داد. 🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh