📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣ #قسمت_هشتم
💢 #چــندروز بعد حسین📞 تلفــن زد و گــفـت
«چی شــد❓»
مامان هم جــواب راگفت
حسین گفت«پــس #مبارڪه .اتفاقا آقا یوسف تــازه از سفر بــرگــشته
هنوز بــهش نگفــتن ڪــه اون استخاره تــون بــد# اومــده.بهش میگم یــه جلسه دیگه هم بیاد تا صحبت ڪنند.»✨
💢 اما یک جلســه نشد؛ #پنج،شش جلسه با هم حــرف زدیــم. همیشه تنها می آمد،ولی جلسه ی اخــر که منتظـر جـواب قـطعی بــود،با#پدر و مــادرش آمــد.✨
💢 {{یوسف کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود با یک #پیراهن سفید. تازه فهمیده بود که #زهرا همانی است که توی شیراز هم راه خواهرِحسن و زن داداشش آمده بود خانه شان.✨
💢 سرش را زیر انداخته بود
وقتی زهرا پرسید
«شما با شاه موافقین یا مخالف❓»
یوسف از #صراحتش جا خورد. بی اختیار سرش را بالا آورد و نگاهش به#چادر زهرا افتاد که گل های سبز و سفید درشتی داشت.✨
💢تا حالا هیچکس چنین چیزی ازش نپرسیده بود. حالا زهرا این را از او پرسیده بود. اویی که همیشه مراقب بود کسی نفهمد چه فکری می کند.✨
💢 اویی که حتیٰ وقتی دعوتش می کردند مهمانی، می رفت، با این که می دانست آن جا #مشروب هم میخورند
می رفت و به روی خوذش نمی آورد، مشروب نمی خورد اما چیزی هم نمی گفت.✨
💢 یوسف جواب داد
«باید بین من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواین نه. موافق نیستم.»
#زهرا پرسید
«پس چرا رفتین توی ارتش❓»
یوسف گفت
«برای این رفتم توی ارتش که احساس کردم وقتی آدم #منجلابی می بینه، گاهی لازم میشه پاچه هاش رو هم بالا بزنه و بره توی این لجن زار راه بره و از نزدیک لمسش کنه و اون محیط رو بهتر و بیشتر بشناسه✨
💢وظیفه ی خودم می دونستم که برم ارتش و اون قدر به شاه نزدیک بشم که بتونم یک کاری بکنم. فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.»}}
#ادامه_دارد
♡بسم رب الشهدا🌸🍂
🔅دست برد سمت شبکه های #ضریح و دخیل بست. دلش💕 مانند دستانش گره خورد به #شش_گوشه ای که قرار بود حاجت روایش کند ، بیقراری میکرد گویی در #منجلابی فرو رفته که هیچ راه نجاتی ندارد.❌
🔅و دقیقا حس میکرد در منجلاب #گناه 🔞فرو رفته و کسی نیست تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب #نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنی #شهادت برساند.
دلش گرم بود به #ارباب ، اربابی که دلش نمیآمد نوکرش بیش از این عذاب بکشد که درخواستش را خواند و امضاء زد و نام #مهدی در زمره شهیدان ثبت شد.
🔅به گمانم از همان اول #مهدی ته قصه را خوانده بود که زبانش با کلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعی کرد #شهید باشد تا شهید شود...
مادرش اما نمیخواست #شیرینی این #سعادت_ابدی را به کام پسرش تلخ کند که به همه سفارش کرد: این لحظه برای پسرم خیلی شیرین است، مواظب باشید این #شیرینی را به کامش تلخ نکنید.
🍃تولدت مبارک مدافع. 🎉
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
به مناسبت ایام ولادت
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh