eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
برجامِ نافرجام ... آن #وعده وعیدها سرانجام چه شد ؟! یا دکمه‌ی معروفِ #تلگرام چه شد ؟! #دلواپس و #بی_سواد ، خواندی ما را ای شیخِ کلید‌ساز ، #برجام چه شد ؟! @ShahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 💥مـسـیر بِهِشـت 💥خَطِّ #شلوغے دارد ..💔 آن هم اگـر #وعده ے «بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقون»💌 را در #مصحف خوانده باشے..😍 #شهید‌محــمـداسدی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آقاے_من با این چفیہ #فلسطینے آقاترین #علمدار مقاومت شدے؛ و ما دل‌خوش بہ آن #وعدۀ صادقیم، و لحظہ شمارے مےکنیم تا پایا‌ن آن ۲۵سال، کہ وعده دادے، تا نبودنِ رژیم جعلے و کودک‌کشِ #اسرائیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⏪با حجم كارى كه از #محمودرضا ديده بودم، #حقوقى كه مى گرفت بقول گفتنى از شير مادر حلال تر بود. با اين
#شهید_محمودرضا_بیضایی خطاب به همسر گرامیشان: نمی‌خواهم حرفهای #آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه! #حقیقتاً در مسیر تحقق #وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم. هم من، هم تو. بحمدالله. خدا را باید بخاطر این شرایط و این #توفیق بزرگ شاکر باشیم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مجید #سخت کار کردن و دست و دل بازی‌اش بود. ❣خیلی کار می‌کرد و شب که به
4⃣5⃣9⃣ 🌷 💠مجید بربری 🔰معروف بود به داش مجید، بچه یافت آباد و در محل برای خودش برو بیایی داشت. خانواده بود همه محل بخاطر اخلاق و شوخ طبعیش دوستش داشتن، حتی بهش میگفتن چون یکی از کارهاش در محل این بود برای بچه های محل بربری میگرفت و بینشون پخش می کرد. 🔰اهل نماز و روزه نبود ولی..... در یک مجلس تحت تاثیر روضه س قرار میگیرد و از اینکه تکفیری ها دوباره به حریم حضرت حمله ور شدند دلش میلرزه، تصمیم میگیره بره برای دفاع از حرم ولی خب هیچ کس باورش نمیشد که مجید با این تیپ و اخلاق و با این ها راهش بدهند. 🔰به قول خودش دود هیچ وقت خاموش نبود اما آقا مجید فقط در عرض پنج ماه کلا تغییر کرد، شد چون حضرت زهرا س بهش نظر کرد و حتی شهادتش بهش داد. 🔰مجید قربانخانی متولد مرداد 69 بودند و به عنوان مدافعان حرم معروف شدند و سرانجام بعد از حضور در سوریه در روز بیست و یک دی ماه 94 در خان طومان سوریه بشهادت رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_5859219910193840231.mp3
8.86M
🔸خبر داری، #رفیق نیمه راهت ❣تنگه دلشـ💔 برای روی ماهت 🔸چی شد قرار و #وعده مون عزیزم ❣تاکی باید توی خودم بریزم😔😔 #کجایی_رفیقم رفیقم کجایی...😔 📝از زبان #جانباز مدافع حرم #حبیب_عبداللهی خطاب به رفیق شهیدش #شهید_محمد_اینانلو🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
مقصر #خودمانیم👉 که آدم شدن را #وعده داده ایم... ↵از #رجب به↫ شعبان ↵از شعبان به↫ #رمضان ↵از رمضان به↫ محرم ↵از محرم به↫ فاطمیه🏴 و... کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد⁉️ در خانه🏡 اگر کس است، #یک_حرف بس است📛 ✔️ #خوب_شدن ✔️و #خوب_ماندن را ♨️وعده به فردا ندهیم♨️ #امروز را دریابیم...! #زندگیتون_شهدایی #قدم_در_راه_شهدا_بگذاریم #آرزوی_شهادت🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پا
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣2⃣ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💢 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 💢 رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💢 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💢 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» 💢دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! 💢 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» 💢اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» 💢 عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💟20 بهمن روز سفر #شهید بود و از آنجا پیام می‌داد📲 که دعا کنیم کارش جور شود. 💟روزی که #آقاحجت به شها
🥀شبی 🌙تو خواب .... بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه🔞 هم نرن... اینجا خیلی می گیرن...! بابت هیچ صله‌ای دریافت نمی‌ کرد می‌گفت صله من رو باید خود بدهد ... 🌱اتاقشان به خیلی نزدیک بود، شب🌟 شهادت زهرا(س) رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال نوکری کردم، یک شبش رو قبول کن و امشب سند رو امضا کن. 🌸 فرداش در انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ☄ترکش خورد و شد...🕊🌱 🍃 آخر 📝 اش نوشته بود: «وعدۂ ما بهش🌸ت...» بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہ‌السلام" 🥀طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ... 🌷 🥀🌱 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh