#شهیــد_گمنـــــامــ🕊....
⚜آرام آرام #قاصدکهای رسیده از سفری دور ، همراه نسیمی مهربان🍃 به دشت آلاله ها🌷 می رسند .
⚜هر قاصدک بر گلبن لاله ای🌷 می نشیند تا خستگی و #رنج این سفر دور و دراز را برای لاله اش بازگو کند .
⚜ #فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها می کنند.
💥امــا!
⚜کمی آنطرف تر، دل خستگانی💔 که به پهنای دل آسمان #گریسته_اند تابوتهایی خالی⚰ را بر دوش خود حمل می کنند.با اینکه تابوت خالیست ⚡️اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند😣
⚜صاحبان آن تابوتها همان #قاصدکهاهستند که سبکبار! به سمت مقصدخویش پروازکرده اند🕊⚡️اما چرا آنطرفتر صدای #گریه می آید⁉️
⚜آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟
انگار هر کسی #نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد✍
🌾شعر می نویسند؟
🌾آرزوها و #امیدها را می نویسند؟
🌾از دل تنگی ها💔وقصه هجران می سرایند؟
🌾از سختی هایی که کشیده اند؟
🌾از #نامردی ها و ناجوانمردی ها؟
🌾از کسانی که #حرمت نان و سفره را نگه نمی دارند؟
⚜از بی درد ها ی بی غم و غصه که برای #خوشگذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها🕊 را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟! 😔
🌾از #لگدهایی که روی خونهای پاکـ✨ کوبیده شده!؟
♨️اما نه!📛⛔️
⚜از رد پای #خون گریزی نیست🚫این خونها پاک شدنی نیستند❌مگر می شود فراموش کرد 🔅آن همه پاکی
🔅آن همه صفا و صمیمیت
🔅رشادت
🔅شجاعت
🔅جوانمردی
🔅و آن همه عشق خدایی را!!!
و او همچنان می نویسد✍.............
⚜اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست❌ چرا که تابوت نیز دلتنگ #پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت!سفر می کند...
⚜تو فرزند کدام #نسل_پاکی؟
تو از کدامین دشت روییده ای قاصدکـ🕊!؟
چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟
کدام دست ناپاک #خون_پاک تو را ریخته؟
⚜به کجا سفر می کنی؟
دور از خانه و شهر خویش؟!
دور از دستهای پینه بسته #پدر و قلبـ💔 شکسته #مادر!؟
⚜سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را آرامگاه #پیکرپاک تو کرده و خوش بر آن آسمانیـ🌥 که سایه بان آن خاک شده!
و ما
#باز_هم_شرمنده_ایم😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣7⃣#قسمت_هفتادو_دوم
💢و در آغوشش میگیرند...
و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى.... بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما #آرام_نمى_گیرد.پیش از این هم #رقیه #هرگز آرام نبوده است.... از خود #کربلا تا همین #خرابه.... لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد،
لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش
مرثیه نخوانده باشد.
🖤انگار که #داغ_رقیه ، برخلاف سن و سالش ، از همه #بزرگتر بوده است.
به همین دلیل در تمام طول راه،...
و همه منازل بین راه ، #همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند،
در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : _✨کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟
#همه با او #گریسته_اند...
💢و وعده #مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.هر بار که گفته است :
_✨عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .#همه تلاش کرده اند که... با نوازش او، با سخن گفتن با او
و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند... اما #امشب انگار ماجرا فرق مى کند.... این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه، گریه اى نیست که به سادگى
آرام بگیرد... و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه ، که #شهرشام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله....
🖤فقط خودش که گریه نمى کند،
با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد... و ضجه همه را بلند مى کند.
تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید:_✨خواهرم! دخترم را آرام کن.تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت #سجاد مى دوى... او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند...
💢و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود.... تو بچه را از آغوشش مى گیرى... و به سینه مى چسبانى...
و از #داغى_سوزنده_تن_کودك وحشت مى کنى._✨رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده اى! تو را به جان بابا حرف بزن... #رقیه که از #شدت گریه به #سکسکه افتاده است، بریده بریده مى گوید:
🖤_✨بابا، #سربابا را #درخواب دیدم که در #طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.با تو هر زبانى که بلدى...
و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى... ، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ،...
اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود.
گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او #همه_کودکان و #زنان خرابه نشین را و #سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد...
که خرابه یکپارچه #گریه و #ضجه مى شود و #صدا به #کاخ_یزید مى رسد....
💢یزید که مى شنود؛
دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، #دستورمى_دهد که سر را به خرابه بیاورند....#ورودسربریده_امام_به_خرابه ، انگار تازه #اول_مصیبت است.
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh