eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5870500993984103117.mp3
9.22M
🎵 #روضه جانسوز #امام_هادی(ع) و ماجرای #دلقک دربار متوکل ملعون 🔻اگر چشمانتان بارانی شد؛ برای فرج #امام_زمان (عج) دعا کنید ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چقدر دلتنگ نگاهت میشم هر روز،هر شب،هر لحظه.. و تو چقدر زیبا به قلب بیقرارم عشق و آرامش هدیه میکنی❤️
#شهادت داستان ِماندگاری #آنانی است که دانستند دنیـ🌍ــا جایِ ماندن نیست❌ در گیر و دارِ همه ی دلواپسی ها💔 مأمن و پناهِ #دلتنگی هایمان هستید😔 روحت شاد برادر شهیدم #شهید_سعید_سلمان شهید نیروی انتظامی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم چشمامو سریع انداختم پایین... گرچه سر اونم پایین بود،
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣1⃣ _انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐 یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈 کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم - من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: _خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐 کمی سکوت کرد و ادامه داد: _دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧 حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ... باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره!😥😧 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 4⃣1⃣ نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم! "موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم " چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد، موندنی نیست یعنی چی؟ جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟ احساس کردم تمام بدنم یخ کرده، حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣 بعد کمی سکوت گفت: _خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋ قدم برداشت که بره..... و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم .. در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت: _راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️ بازم زبونم نچرخید چیزی بگم، وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش، نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم، حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم، همه چیزو تموم شده می دیدیم .. تموم شد معصومه! تموم شد، قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞 .... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🍂 #یوسف کنعان من کنعان شعرم پیر شد 🌾باز آی از مصر باور کن که دیگر #دیر_شد 🍂درد #هجرت چشم یعقوبِ دلمـ❤️ را کور کرد 🌾پس تو #پیراهن بیاور ناله ام شب گیر شد😔 #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـْــ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
آنچنان #رفته_اید که انگار مُرده ایمـ😔 آخر خوش انصاف ها #مُرده ها را هم یاد می کنند💖 #گاهی ↵با شاخه گلی🌷 ↵اشکی😢 ↵ #فاتحه ای .... #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▣در مجلس مردِ غریب ◾️بنگرکه دلمـ❤️ ▣میان غمخانه😔 گم است ▣این ناله ز ماتمِ ست ◾️معصوم دوازدهم ▣امامِ است 🏴 جانسوز (ع) تسلیت باد🏴 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🐚🌷🐚🌷🐚🌷🐚🌷 🔹اهل ذکر بود. گاهی به #شوخی می گفت: من ۲۰۰۰ تا یا حسین حفظ هستم😅 یا می گفت: امروز هزار بار
🔹سال 1367 بود که #محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به دنیا آمد.                  🔸وقتی تقویم🗓 را که می بینند درست مصادف است با #شهادت_امام_هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند😊 🔹عجیب است که او #عاشق و دلـ❤️ـداده #امام_هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی #سامراء به شهادت🌷 رسید. #شهید_هادی_ذوالفقاری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹سال 1367 بود که #محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به
6⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 💠هادی عشق منه 🔰اوائل فروردین 1386📆 بود و مثلا به عنوان نیروی یا به‌اصطلاح ، در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. در جمع‌مان👥 شخصی داشتیم به نام م.ع👤 که از نیروهای واحد فرهنگی 27 محمد رسول‌الله(ص) بود و با وجود قد و قواره کوتاهی که داشت، مدام احساس گرسنگی می‌کرد و سیرمونی نداشت. 🔰 هم تازه به جمع‌مان اضافه شده بود.  یک روز، بعد از خوردن ناهار🍜، م.ع شروع به گلایه کرد که "غذا بوده و من سیر نشدم🚫 و ..." 🔰هادی بدون سر و صدا از اتاق بیرون رفت🚪 و بعد از چند دقیقه⏱ با چند یکبار مصرف به جمع ما برگشت و ظرف‌های غذا🍲 را گذاشت وسط و گفت: . 🔰م.ع همین که چشمش به غذاها افتاد😍 کنترلش را از دست داد و به سمت حمله کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که با ولع پشت سر هم را به طرف دهانش می‌برد، مدام تکرار می‌کرد: " ".😅 🔰از آن روز به بعد، ما هم را "هادی عشقـ❤️ من" صدا می زدیم. حدود بعد، در حالی خبر پرواز🕊 هادی را شنیدم که هفت سال بود از او خبر نداشتم😔 راوی: علی اصغر بهمن نیا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصیت_نامه شهید 📝 ما #انقلاب کردیم که اضطرار امام زمان(عج) را به استقرار تبدیل کنیم. و رسیدن به این
🔸سعید #هفت_ماه دوندگی کرد تا بتواند اعزام شود🚌 پسرم بزرگ بود و خودش باید برای زندگی‌اش #تصمیم می‌گرفت 🔹سعید جزء #نیروی_رزمی نبود❌ در عقیدتی #سپاه کربلا مشغول خدمت بود، برای اعزام چندین بار تلاش کرد به همه نیروهای رده بالای #سپاه استان برای اعزام متوسل شد 🔸به حدی این پسر برای حضور در #سوریه اصرار می‌کرد که من دهانم باز نمی‌شد که بگویم نرو😔 با وجود اینکه حرف مرا می‌گرفت ولی #نمی‌توانستم اصلا دهانم نمی‌چرخید. #شهید_سعید_کمالی_کفراتی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#مادران_شهدا💔 مغازه دار سر کوچه میگفت: الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون، کلید خونش رو میده به من و میگه: آقا مرتضی اگه پسرم اومد کلید رو بده بهش بره تو ... چایی هم تو سماور حاضره ... آخه خستس باید استراحت کنه ... 😭😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Mohammad-Reza-Oshrieh-Farshe-Ghermez--128.mp3
4.68M
🎵 آهنگ فوق العاده زیبا👌 ❣یه نامه و پلاک و سربند، مرهم دلتنگی ها میشه ❣تو کوچه ای که شد به نامت میپیچه بوی گل همیشه 🎤🎤 👈تقدیم به همه مادران چشم انتظار شهدا❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 4⃣ #قسمت_چهارم 😢هیچ کس به من نگفت: که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گن
❣﷽❣ ⚠️ 😔 5⃣ ⚠️هیچ کس به من نگفت: که گناه، خانه قلب را تیره می‌سازد و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی‌مانی. آن وقت خانه دل ما، سوت و کور می‌شود مثل خرابه ها، مگر اینکه با توبه، آن تیره‌گیها را از بین ببریم و دوباره مهیای پذیرایی از شما شویم. 💖قلب من در نوجوانی، آماده کاشتن بذر عشق بود، اما هر چه انتظار کشیدم کسی نگفت که باید عاشق برترین شد تا قلب آباد شود،💖 😔به من نگفتند که مواظب باش قلبت را به هر کس و ناکسی نسپاری که صاحب اصلی آن، کسی است که وقتی قلبت پاک شود می‌آید. و به ما نگفتند که جای شما در قلب ماست نه در جزیره خضرا و مثلث برمودا. به ما نگفتند که مواظب باشیم تا شما را از مهمانی قلبمان بیرون نکنیم. 👌وقتی از آیت الله بهجت پرسیدند: که شما کجایی؟ ایشان جواب داد که: «آقا در قلب شماست مواظب باشید بیرونش نکنید».💗 💞کاش، قلبم را در نوجوانی به تو می‌سپردم و هردم یادت را از قلبم به زبان جاری می‌ساختم. 🔹آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست 🔹قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
سفر پرماجرا_59.mp3
4.76M
۵۹ یه جایِ محکم پیدا کن، و آرزوهاتُ روی ستونش، بنا کن. وگرنه بانگ الرحیل؛ میشه درهم شکننده ی تمومِ آرزوهای تو. یه جوری خودتُ مهندسی کن که مرگ، آغاز تحقق آرزوهات باشه👆👆 🎤🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜❣⚜❣⚜❣⚜❣⚜ #شهیدمدافع_حرم_محمدکیهانی 💠این روز ها داشتن بعضی از خصلت ها سخت است⚡️ولی وقتی #نفس را زی
⭕️غيرتي كه در خانواده به #شهيد تزريق مي‌شد هدفمنديش🎯 را در #بسيج مسجد و پاي منبر به نقطه اوج رساند كه در ادامه سبب شد آن را به يك #غيرت_ديني تبديل كند. ⭕️غيرت ديني ايشان طوري بود كه هر #صدايي كه در هر نقطه جهانـ🌎 بلند مي‌شد ايشان مي‌شنيدند🎧 #شهید_محمد_کیهانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پیکر⚰ را که آوردند من نگران این بودم که پیکر #بی‌سر باشد و  به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌
💠دهان کثیف #مادر_شهید 🔹دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت🚫 یاد میگرفت و در خانه #تکرار می کرد به او می گفتم: دهانت #کثیف شده برو آن را #بشورچون بچه بود باور می کرد و دهانش را می شست 😅 🔸یک بار حرف زشتی را #دوبارتکرار کرد. سری اول شست و برگشت سری دوم آن فحش را مجدد گفت🙊 تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار رفت و با #مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا #دهانم_تمیز_شده. #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم ..
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣1⃣ تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد.... انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣 و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، 🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت 💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی 💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢 از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸 نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣 سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊 -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: +سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ +منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: _چته باز؟😕 لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _هیچی!🙂 +اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟 آهی کشیدم و گفتم: _آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: _خوشحال!😣 سمیرا خندید و گفت: _خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜 لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒 دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 .... 💌نویسنده: گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 6⃣1⃣ ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕 پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜 لبخندی رو لبم نشست،😊 از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏 "خدایا خودت پشت و پناهم باش" همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈 از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒 یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊 _راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: _الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه ❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕 چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن... ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊 دلم سوخت به حال همه،😔😣 همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: _عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh