eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣4⃣3⃣ 🌷 💠پرستارى كه با يك رزمنده متحول شد! 🌷یکی از مجروحان بستری در بخش «آی سی یو» یک هفته در (بیهوشی) به سر می‌ برد. پس از یک هفته چند لحظه چشمهایش👀 را باز کرد و یکی از را صدا زد و گفت: خواهر خواهش می كنم یک ورق و قلم📝 بیاورید و چیزهایی را که می‌ گویم یادداشت کنید.... 🌷پرستار گفت: ورق و قلم دارم تا من بنویسم✍. مجروح گفت: بنویسید که من در تاریخ ... و در ساعت ... می‌ شوم😦. به پدر و مادرم هم می‌ گویم من به آرزویی که داشتم رسیدم و آقا (عج) را دیدم😍 و امام این نوید را به من دادند👌. 🌷پس از گفتن این چند جمله دوباره مجروح به حالت می‌ رود. پرستار که صحبت ‌های مجروح را نپذیرفته بوده🚫، سعی می‌ کند که حرفهای او را فراموش کند🗯 اما از طرفی هم او را زیر نظر می‌ گیرد تا ببیند تا چه حد آن جوان صحت دارد. 🌷....درست ساعتی که مجروح گفته بود بالای سر او می‌ رود. در یک لحظه می‌ بیند که مجروح قطع می‌ شود😨. خیلی تلاش می‌ کند او را برگرداند اما موفق نمی‌ شود❌ و مجروح به می‌ رسد🕊. 🌷پرستار که از اعتقادات کاملی برخوردار نبود با شهادت🕊 آن برادر متحول شد. او گفت: پس از این که مجروح با من صحبت کرد خیلی تلاش کردم که به خودم بقبولانم که حرفهای او ندارد و او این حرفها را در عالم رویا گفته است ⚡️اما وقتی که او درست در همان تاریخ و لحظه‌ ای که گفته بود به رسید من دگرگون شدم و از آن روز به ارتباط روحانی و امدادهای غیبی آوردم.👌 راوى: از بانوان ايثارگر دوران دفاع مقدس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 💠هادی عشق منه 🔰اوائل فروردین 1386📆 بود و مثلا به عنوان نیروی یا به‌اصطلاح ، در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. در جمع‌مان👥 شخصی داشتیم به نام م.ع👤 که از نیروهای واحد فرهنگی 27 محمد رسول‌الله(ص) بود و با وجود قد و قواره کوتاهی که داشت، مدام احساس گرسنگی می‌کرد و سیرمونی نداشت. 🔰 هم تازه به جمع‌مان اضافه شده بود.  یک روز، بعد از خوردن ناهار🍜، م.ع شروع به گلایه کرد که "غذا بوده و من سیر نشدم🚫 و ..." 🔰هادی بدون سر و صدا از اتاق بیرون رفت🚪 و بعد از چند دقیقه⏱ با چند یکبار مصرف به جمع ما برگشت و ظرف‌های غذا🍲 را گذاشت وسط و گفت: . 🔰م.ع همین که چشمش به غذاها افتاد😍 کنترلش را از دست داد و به سمت حمله کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که با ولع پشت سر هم را به طرف دهانش می‌برد، مدام تکرار می‌کرد: " ".😅 🔰از آن روز به بعد، ما هم را "هادی عشقـ❤️ من" صدا می زدیم. حدود بعد، در حالی خبر پرواز🕊 هادی را شنیدم که هفت سال بود از او خبر نداشتم😔 راوی: علی اصغر بهمن نیا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh