eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم 💞تا صبح رو
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣4⃣ 💞{منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود بشان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت: «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»} 💞 از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام نمی توانم.» 💞دایی شاعر است. به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: «می آورم خودت برای فرشته بخوان.» منوچهر خندید و چیزی نگفت. 💞بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهراً حالش خوب بود، حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.... 💞ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکترش زنگ زدم. گفت: «زود بیاوریدش بیمارستان.» عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم: «نه چیزی نرفتیم.» گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» 💞از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.» منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. 💞 شب آرام تر شد. گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.» صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهفتم 💞{ هیچ خاط
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 8⃣4⃣ 💞صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» 💞 نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست. 💞غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟» چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر مرا صدام زد. گفت: «نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. 💞هُدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: «نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 💞 منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان چه کار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید.... ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣4⃣ #قسمت_چهل_ونهم 💞سرم را گذا
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 0⃣5⃣ 💞از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس، دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. 💞سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. 💞صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: «این که رسمش نیست حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. » مُهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: «راحت شدی، حالا آرام بخواب.» 💞چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم 💞{رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد.} 💞 تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم «منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟» آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. 💞 گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست......... ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ادمین نوشت 🌺دوستان سلام✋ از شما به خاطر اینکه همچنان همراهمون هستین، سپاسگزاریم🙏🌸 💢خاطرات بسیار زیادی از دفاع مقدس و مدافعان حرم به خصوص شهدای شاخص🌷 در کانال گذاشته شده که میتونید با جستجوی اسم شهید، در کانال شهید نظرزاده، به خاطراتشون دسترسی پیدا کنید و مطالعه نمایید. ⭕️«به عنوان مثال: با جستجوی هشتگ در کانال شهید نظرزاده، میتونید خاطرات شهید باکری رو مطالعه نمایید👌» 💢چند از هشتگ اسم شهدا که در کانال میتونید جستجو نمایید👇 ( ) ( ) ( ) ( ) ( ) 🌷و بیش از صد و پنجاه شهید دیگر🌷 💢چند نمونه از هشتگ های و که در کانال استفاده شده👇👇 (1200 مورد) (110 قسمت) (100 مورد) (12 قسمت) (10 قسمت) (9 قسمت) (6 قسمت) ( در 8 گام به همراه توضیح کامل) (بیش از 100 مورد) (117 قسمت) (57 قسمت) و (75 قسمت) (61 قسمت) (16 قسمت) (51 قسمت) (87 قسمت) (امام مهدی در قرآن) (16 قسمت) (بیش از 170 قسمت) ( 36 قسمت) (104 قسمت) (9 قسمت) (13 قسمت) (17 قسمت) (17 قسمت) (12 قسمت) (10 قسمت) (22 قسمت) ؟ (8قسمت) 💢رمان👇👇 (شهید ایوب بلندی) (شهید منوچهر مدق) ⭕️برای دسترسی به این مطالب های بالا👆👆 رو در کانال جستجو نمایید. ♨️استفاده و کپی از شهید نظرزاده در گروه ها و کانال های دیگه با ذکر مانعی ندارد😊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر( فرشته ملکی ) 1⃣ #قسمت_اول ✨✨ﻫﺮﭼﻪ ﯾﮏ دﺧﺘﺮ
#عاشقانه_شهدا❤ حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.🙈 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.😋 از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ!!!🍜 آبش زیاد شده بود.کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. 🍵 منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد!😍😋 خودم رغبت نکردم بخورم!😖 روز بعد گوشت قلقلی درست کردم.☺ شده بود عین قلوه سنگ.😐تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!😁 قاه قاه می خندید و می گفت: چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ 😂 و واقعا می خورد...!!😳 به من می گفت: دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری 😘 #همسر_شهید_منوچهر_مدق پ.ن:داستان عاشقانه زندگی این شهید بزرگوار و همسرشون رو میتونین در کانالمون مطالعه بفرمایید👇👇 رمان #اینک_شوڪران 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣ 📖رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می امد و روبرویم مینشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه که می امد، تا می نشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این نیست. 📖ایوب امد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت☺️ یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم💕 نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. 📖دیوار روبرو را نگاه می کردیم. و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم. بحث را عوض کرد. +خانم غیاثوند، حرف های برای من خیلی سند است. _ برای من هم +اگر امام همین حالا فرمان بدهند که را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم _اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم💖 +شاید روزی برسد که بنیاد به کار من رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم _میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده برگردد، انقدر پای انقلاب می ایستم👊 که حتی بگیرند و اعداممان کنند. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣ #قسمت_دوم 📖رفتم بالا و
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣ 📖این را به اقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با میگفت. اقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم. 📖بعد رو به مامان کرد و گفت: انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد✅ از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد. ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم. عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند. و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند. 📖ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد❌نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید. چشم های من میشوند چشم های شما. کمی مکث کرد و ادامه داد، موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم. _اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت که بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. که بعضی از دختر ها برای گرفتن با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣ 📖گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره به خانواده من نگویید❌ من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: . سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍 📖گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید: چه شرطی؟؟ نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. 📖ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار نکردید. نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند چند لحظه مکث کرد. ؟ 📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣ #قسمت_چهارم 📖گفتم: _ام
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ 📖پرسیدم چی؟؟؟؟ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. 📖ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای، اما من ... پریدم وسط حرفش، از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید❌ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. 📖دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه میزد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ را ببیند و رو کن به من. 📖خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت، گفت: خب است. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ 📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده اقای مدنی می ایند خانه ما. 📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو. 📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. 📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ #قسمت_ششم 📖دعای کمیلما
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣ 📖حرف ها شروع شد خودش را معرفی کرد کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت: از هر راهی جبهه رفته است ، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبت های مردانه که تمام شد اقاجون به مامان گاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است✅ 📖تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد هایش بود. جانباز هایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر♿️ بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با انها است اما از ظاهر ایوب نه❌ 📖مامانم با لبخند من را نگاه کرد😍 او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت: تو که نمیخواهی رد بدهی⁉️خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست. ان انگشتش هم که توی راه کمینی (خمینی) جانتان این طور شده. توکه دوست داری 📖توی دهانش نمیگشت اسم را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام☺️ سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از معلوم بود 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh