🌷شهید نظرزاده 🌷
💠محبت به همسر و خرید گل🌺 💟شهید سیاهکالی سعی می کردند #محبت خود به همسرشان را به صورت عملی نشان بدهن
0⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 یانگوم سرآشپز😅
🔰فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خانطومان چهارمین سال فراقـ💕 ⇜از: خان طومانیهای #جامانده ⇜به:13کبوتر خونین بالِ گردان🕊️ 🔸رفته بودی
🌿با قلب 💞خود ورقى میسازم و با خون خود جوهری و با #استخوان خود قلمی میسازم و دستنوشتهای به📝 يادگار بر روی آن حك میكنم ...
🍃برشى #از وصيت نامه
#شهید_مرتضى_كريمى؛
#مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 26 📖 صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد. با خودم گفتم: الان که وقت نماز نیست اگر
🕊 #افلاکیان_خاکی 27
📖 به شدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت:
دلیلی نداره برای ما که فرمانده ایم چلوکباب بیارند، برای نیرو ها غذای دیگر.
و بعد هم دستور داد...
#شهید_حسین_خرازی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودو ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسه
💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد،
یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان.
🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم.
در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود!
🌺 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند...
بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند...
☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم. اما خبری از شهادت نشد
یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند..
🍃 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من صحبت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم.
باز به ذهن خود مراجعه کردم. چندنفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند.پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند،اما عروج آن ها رو هم دیده بودم. آن پنج نفرم به شهادت می رسند.
🌳چند نفری را در خارج اداره دیدم که آن ها هم...
دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
🦋رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
راهی است به سر منزل دل های شکسته
در روز جزا جرئت بر خواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
🌾تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسمت ما هم میشود یانه...
و اما یک نکته خیلی مهم اینکه ماها تو زندگی روزمره خیلی جاها بهمون تلنگر وارد میشه و کتاب سه دقیق در قیامت به قول نویسنده خودش اشاره داره به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله اون تلنگری به بعضی از افرادی بزنه که هیچ وقت این چیزا رو جدی
🍂 نمیگیرن...حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودن: بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرن،در این مورد ان شالله بیشتر کار کنیم....
🌺اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک...
التماس دعا
پایان...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_49.mp3
9.53M
#چگونه_عبادت_کنم❓ ۴۹ 🤲
💢باید تمرین کنیم؛
کم کم سجادههامون بشن حجلهگاه عاشقیمون❗️
یه جوری عاشق،💞 که دنبالِ بهونه بگردیم برای رفتن به این حجلهگاه ....
#استاد_شجاعی👆
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌹خوبان روزگار #مسلمان زینبند
🍃دیوانه حسین و پریشان زینبند
🌼آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
🍃حتما کنیز و #پیرغلامان زینبند...
به یاد #مدافعان_حریم_ولایت🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
💢از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
💢پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
💢سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
💢من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
4_5994504482300362987.mp3
7.01M
🎧 #مداحی_شهدایی
#مدافعان_حرم
#سید_رضا_نریمانی 🎤
🔹تو که رفتی، هوای خونمون مه شد
🔸تو که رفتی، گلای آرزوم له شده
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✨🍃🌺🍃✨
♦️سهم ما در وسط معرکهی #عشـق ،چه بود❓
♦️غم و دلتنگی و حسرت ،
همه یکجا با هم ..⚡️
#ســردار دلهــا❤️
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💞صبحت بخیر ای #غزل ناب دفترم
🌱ای اولین سروده و ای شعر آخرم
💞صبحی که یاد #تو در آن شکفته شد
🌱گویا تلنگری زده بر صبح🌤 محشرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
🍁🍁🍁🍁🍁
🦋هے شهـدآ از اون #بالابالاها
🍃واسه ما پادرمیونے میڪنن
🥀هے ما از این #پایین پایینا
🍃با گناه #خرابش میڪنیم..❗️
میگما بس نیست..⁉️
#خودمونوپیداڪنیم🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - کرونا و عنایت امام حسین - حجت الاسلام دارستانی.mp3
3.07M
♨️عنایت امام حسین علیه السلام به مداحی که در ایام کرونا از دنیا رفت..
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
☘💥☘💥☘💥☘
🔅●هروقت قرار بود #مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.
🔹 اما این بار فرق داشت. مدام گریه😭 می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم #توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
♦️صبح🌤 با اشک و قرآن📖 بدرقه اش کردم.
●دستی به #صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"
ﺭاﻭﻱ : #همسر_ﺷﻬﻴﺪ
#شهید_شجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🏴مراسم شهادت امام جواد
(علیه السلام)🏴
💺سخنران:
حجت الاسلام قاسم سوری
🎤بانوای:
کربلایی محمد دروودی
کربلایی حسین شیرمحمدی
📆زمان:
دوشنبه (۳۰تیر)
ساعت شروع: ۲۱:۰۰
🚪مکان: #مشهد
قاسم آباد؛ استاد یوسفی۲۴؛ طبقه بالای مسجد المنتظر عج؛ پایگاه بسیج نرجس(درب ورود از سمت پارک)
🔴فقط برادران🔴
😷لطفا باماسک ورعایت پروتکل های بهداشتی تشریف بیارید😷
🚩هیئت محبان جوادالائمه (علیه السلام)
🍃🌷🍃🌷
@ShahidNazarzadeh
🔻 #تلنگر
🔅 شهدا در لحظه شهید نشدند ...☺️
آنها سالها در جهاد اکبر جنگیدند ⚔
و روزها در سرما،گرما،سختی،☀️🌨🌪 گرسنگی،خطر و... به سر بردند.
لحظه #شهادت لحظه گرفتن پاداش است.🎁
عاقبت به خیری آسان بدست نمی آید ...❌
#شهدا_شرمنده_ایم🥀
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page275.mp3
687K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_وپنجم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠از ذریه پاکِ #سادات بود و عاشق #اهل_بیت_علیهمالسلام
🔰در #جامعه_المصطفی_العالمیه درس خواند و مُلَبَس به لباسِ جدش رسولالله شد. #تبلیغ_دین میکرد و #تزکیه_نفس
🔰در ایام امتحانات بار سفر بست! در جواب پدر که فرمود: بعد از امتحانات برو! با صلابت گفت: نه❌ الان اسلام در خطر است و نیاز به حضور رزمندگان در جبهه #مقاومت_اسلامی است. مگر ما از آنها که میجنگند عزیزتریم؟ و رفت🚶♂
🔰روز #عید_فطر نماز را در حرمین عسکریین علیهم السلام اقامه کرد. دو سه روز بعد، در حالی که با چند تن از همرزمانش برای کمکرسانی به رزمندگان اسلام، راهی شده بودند، ماشینشان مورد حمله #تروریست ها واقع میشود.
🔰پس از طی مسافتی با پایِ پیاده، در اثر انفجار مینِ💥کاشته شده در روستای "المزرعه" از توابع شهر #بیجی در استان "صلاحالدین" عراق بال به سوی آسمان گشود.
🔰پس از عاشقی های بسیار، #سیدمحمد در آغوش ملکوتیان آرام گرفت.
#پروازت_مبارک
اِبنِ فاطمه سلاماللهعلیها🕊
#شهید_سیدمحمد_موسوی
#ایام_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷جهـ🌍ـان برای شما... #او برای #من کافیست 🌷مرا رها بکنیدم به دشتِ🍃 دامنِ #او 🌷به گم شدن وسطِ پ
#ڪلام_شهید 🌾
🌻امیـدوارم ...
🍂حضرت زهرا (س) عنایتی ڪند
تا به هـدفی ڪہ از ورود به #سپاه
🌻داشتهام آن هم تنها خواستنِ شهادت
🍂از خـداوند بود ، نائل آیم .✅
#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_سعید_علیزاده
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh