eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ #قسمت_سی 📖وقتی برگشت
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ 📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت زرد شده بود. از اموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 امده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان بدهی 📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی⁉️ -برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم . روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. 📖ایوب یا بیمارستان بود یا . یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. 📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم ". شَستم خبر دار شد دوباره مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت رفتن ندارند🚷 آن ها بروند دانشگاه 🔸با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای‌ اول جنگ لباس رزم برتن‌ کرد ‌وقتی گفت ‌می‌خواهـد به جبهه ‌برود همه گفتند تو زیادی داری حیف است بروی در این بیابان‌‌ها خرج شوی‌، در جوابشان ‌گفته ‌بود: 🔹"کسی که این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یک چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من جوری که دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود💬؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما‌ جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـ♥️ـهه..." همیشه می گفت: جنـگ در همه امور مـا است... ✍پ.ن: این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در به اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر به خاک سپرده شود، نکته عجیبی که درباره این شهید زبانزد است زیبایے😍 است که چند روز پس از و به هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست. 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۸ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر بود حماسی می‌نوشت برای بچه هایی که می‌دانستند این به زدن ها شاید خودشان را گرفتارِ این کند ❌اما میدان خالی نکردند❌ حماسه ای از جنسِ همان حماسه بچه های جان بر کف های جنگ! 👈برای بچه هایی که این روز ها خطر کردند💥 و هر کدوم تو یه دارن زحمت میکشن یکی معبر، یکی تولید ماسک😷 و ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 4⃣ 🔮مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید؟ از کدامشان بیش تر خوشتان آمد؟ گفتم: ، شمع خیلی مرا متأتر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع، چرا شمع⁉️ من خود به خود گریه کردم، اشكم ریخت😢 گفتم: نمی دانم. این شمع. این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی و نشان بدهد. 🔮مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ، آشنا شوم. مصطفی گفت: "من" بیش تر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم «شما😳 شما کشیده اید؟» 🔮مصطفی گفت: بله، من کشیده ام. گفتم: شما که در و خون زندگی می کنید. مگر می شود! فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید✘ بعد اتفاق عجيب تري افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت: هرچه نوشته اید خوانده ام و دورادور با پرواز کرده ام🕊 و اشک هایش سرازیر شد. این ما بود و "سخت زیبا بود" 🔮بار دوم که دیدمش برای کار در مؤسسه آمادگی کامل داشتم👌 کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم. در مؤسسه کنار بچه ها و در شهر های مختلف و یکی دو بار در . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود، بی آن که خود او عمدي داشته باشد. با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود حجاب درستی نداشت❌ اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند، غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها... 🔮او از این خانه🏠 که یک اتاق بیش تر نیست و درش به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها میتوانند هر ساعتی که دلشان می خواهد بیایند تو، بنشینند روی زمین و بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و "غاده" چه قدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی ! به نظرش مصطفی یک شاه کار بوده؛ غافل گیر کننده و جذاب☺️ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهیدی که به دیدار امام زمان نائل آمد و امام زمان هدیه اش را پذیرفتند. #شهید_خانمیرزا_استواری🌷 #بخو
5⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷 🔰نامش بود، هرگز ندیدمش ⚡️اما بعد از عملیات وصیت نامه اش📜 را بطوراتفاقی خواندم چندجمله مراتکان💓 داد!!! 🔰سلام بر مولایم عجل الله فرجه که را نصیب من کرد!!! و بر من منت گذاشت. وسلام برآن مولایی که عزیزترین چیز من یعنی قرآنی📖 که هدیه بود و همیشه باخود داشتم را آنحضرت به رسم هدیه🎁 از من !!!! 🔰عزیزان، برادران، امام زمان علیه السلام در ها حضوردارد✅ و ماهمه زیر آن بزرگوار هستیم. توشاهدی، من درطول عمرم چشمم به نامحرم نیفتاده🚫 زیرا باتو عهد بستم که دردنیا ازدواج نکنم❌ وفقط با حورالعین ازدواج کنم💍!!! خدایا سپاست که توفیق دادی نمازم📿 را همیشه در بخوانم... 🔰سرتا پا اشتیاق شدم تا را زیارت کنم..فقط شنیدم اهل مرودشت هست رفتم و درگلزار شهدای🌷 مرودشت قبرش راپیدا و زیارت کردم😃 نشانه خانه شان🏡 پرسیدم و پیدا کردم خانه ای بسیار وزندگی تقریبا روستایی عشایری از نام هم معلوم بود ترک بودند. در را بازکردند گفتم: منزل ⁉️ 🔰گفتند: بله. گفتم:آمده ام دقایقی بنشینم باروی باز پذیرفتند. بود وهیچکس جز او در منزل نبود❌ گفتم اش من رابه اینجا کشانده. برادرش متوجه حال وهوای من شد. 🔰گفت ایکاش الان می بود تا به جای من اوتعریف می کرد. گفتم: اشکال ندارد🚫 حرف شما هست.ابتدا پرسیدم موضوع قرآن هدیه ای🎁 چیست؟؟؟گفت برادرم بود ونیز ورزشکارهم🏓 بود سابقه جبهه و مجروحیت💔 زیاد داشت زمانی مجروحان جنگی را به زیارت می برند. 🔰برادرم تعریف کرد در حسنیه همه دریک صف بودند وامام هم روی صندلی🛋 نشسته بودند. رزمندگان هریکی به نوبت دست امام را و میرفتند. وقتی نوبت به من رسید👤 دیدم باکمال تعجب😧 ازجابرخواستند دوقدم جلو امدند وخواستند دست من ببوسند. 🔰من شدم ونگذاشتم من خم شدم و رابوسیدم. امام انجا به من قرآن کوچکی📕 هدیه دادند خیلی برایم تعجب بود که چطور امام این برخوردبامن داشتند⁉️میدانستیم که این قران راخیلی دوست دارد (شهید) و همیشه همراه دارد و بعد ما هم در وصیتش خواندیم که درجبهه به امام عصر (ع) هدیه داده است💞 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★ساقی سبو بر لب هر مست نداد ❣نوبتِ ما که رسید ★میکده را نداد😔 ★حالِ خوش بود ، آه دریغ ❣بعدِ ★حال خوشی دست نداد 😔 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 💢شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهداء(ع)
1⃣6⃣2⃣1⃣ 💠زندگی_به_سبک_شهدا . 📝 همسر  علی تجلایی : 💜 از  که می آمد می پرسید: «چی یاد گرفتی؟» یک بار با  گفتم «یک حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه! : ✔(ع)و فاطمه زهرا(س)کارهای خونه رو با هم تقسیم می کردن. مثلا  هیزم می آوردن و حضرت علی عدس پاک می کردند!...» 💜 من به  گفتم. خیلی خندید، بعد گفت: «حالا بلند شو عدس بیار پاک کنم! چون شنیدم، مکلف شدم این کار رو بکنم!» ✔ گفتم«عدس نداریم ولی لپه داریم!» لپه ها رو آوردم. ریخت توی سینی داشت پاک می کرد که زنگ خانه را زدند. 💜سینی را هل داد زیر تخت!!  بود. احوال پرسی کرد و زود رفت.. به شوخی گفتم«چی شد؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنی؟!!» گفت«نه، باخودم گفتم یا  منه یا مادر تو.اگه مادر من باشه ممکنه ناراحت بشه که عروسم بعدازاینهمه مدت که شوهرش اومده خونه به پسرم کار داده، مادر تو هم باشه حتما میگه نسیبه رو لوس می کنی!… نمی خواستم ناراحتشون کنم. 💜لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم. تو بدونی کافیه!… برای من مهم تویی!…» . ✔ به  با آن همه  و رفتار  اش نمی آمد توی  لپه پاک کند یا ظرف بشوید، ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم، سریع می آمد کمکم!...✔ ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 💞نکته ای از زندگی: آقایون، خانوما! جدای کمک کردن در کارها به هم، جدای  به خواسته های هم و جدای گوش دادن به صحبت های همسر.... خیلی مهمه که جلوی خونواده ی  و خونواده ی خودمون با رعایت احترام و  هوای همسرمونو داشته باشیمـ❗ سردار  🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دلنوشته✍ #رفیق_شهیدم❣ درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواند
🔰در منطقه درهمان روزهاے اول جنگ، پنج جوان👥 به گروه ماملحق شدند. آنها از یک روستا باهم به آماده بودند. چند روزے گذشت. دیدم اینها اهل نیستند❌ تا اینکه یک روز با آنهاصحبت ڪردم. بندگان خدا آدم هاے خیلے ساده اے بودند... 🔰آنها نه سواد📝 داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه♥️ به آماده بودند جبهه. از طرفے خودشان هم دوست داشتند ڪه نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن ، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: 🔰این آقا پیش نماز شما، هر ڪارے ڪرد شما هم . من هم ڪنار شما می ایستم وبلند بلند نماز را تڪرار مے ڪنم تایاد بگیرید👌 🔰ابراهیم به اینجا ڪه رسید دیگر نمیتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😂 چند دقیقه بعد ادامه داد: در رڪعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع ڪرد راخاراندن، یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردند به خاراندن سر😅 🔰خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را ڪنترل مے ڪردم. امادر وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت خم شد ڪه مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز ڪردند😄 اینجا بودکه دیگر نتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیر خنده😂😆 خاطره ے شیرین از 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣2⃣ 📝این اواخر دیگرخیلی کم می دیدمش. بودنش در خانه تعجب داشت. یک زمانی آرزو داشتم تلفن داشته باشیم تا بتوانم سراغش را بگیرم یا با فامیل ها تماس بگیرم، ولی حالا صدای زنگ تلفن📳 برایم ترسناک شده بود. می ترسیدم توی آن بحبوحه ی ترورهای سال شصت، اتفاقی برایش بیفتد. مسئولیتش کم نبود؛ فرمانده سپاه 📖زهرا هر لحظه منتظر خبرهای بد بود. ولی چیزی به یوسف یا بچه ها بروز نمی داد. نگران می شد😥 ولی میدانست زندگی است که خودش انتخاب کرده. یوسف را دوست داشت و به خاطر او این غربت و دوری و را تحمل می کرد.راضی بود به تقدیر،ولی نگرانی و هول و ولایش دست از سرش برنمی داشت. 📖یکی از دوست هایش هم وضعش مثل او بود.شوهرش مثل یوسف مدام یا جبهه بود یا تهران جلسه ی فرماندهی داشت. به هم که می رسیدند، می خندیدند😄و می گفتند: انگار تا شوهرامون نشده باشند، این نگرانی و اضطراب هم هست! سربه سر هم می گذاشتیم. 📝یوسف که شهید شد🌷 دوستم من را که دید، خواست دل داریم بدهد. خندید و گفت: خودمونیم، تو یکی خوب از هولش دراومدی، دیگه انتظار نمی کشی. گاهی چند روز ازش خبر نداشتم. فرصت تلفن زدن هم نداشتم. اگر کسی سراغش را می گرفت، نمی دانستم تهران است یا رفته . اصلا نمی دانستم شب می آید خانه یا نه. 📝اگر به خودم بود موقع شام یک چیزی سر هم میکردم و با بچه ها میخوردیم ولی دوست داشتم اگر بیاد غذای گرمی🍲 درست کنم که میدونستم چند روز است غذای درست و حسابی نخورده نمیدونستم چیکار کنم هروقت ازش میپرسیدم: بلاخره امشب میایی یا نه؟! 📝اگر تهران بود و جلسه داشت میگفت: معلوم نیست کار ما هیچ حساب و کتاب نداره❌ اگر هم جبهه بود میگفت: اگر من بیام تهران پس این ها چه کنن که ماه به ماه زن و بچشونو نمیبینن⁉️ سال تحویل سال شصت هم از جبهه نیومد گفت‌: اگر بقیه ها از جبهه اومدن من هم میام. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷🌺🌷🌺🌷🌺 #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ای در خاکریز های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی، ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های . با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان گریه کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت.روضه بخوان. برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو شاید در به رویمان باز شد. از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های تاب بیاریم نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر،یکی با دست های قلم شده یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت. در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. این پایان ندارد سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده ، نشانه ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو خوشبخت می شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است.سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴نسل تو به پشتش گرمه از تبار ابراهیم هادی ها ... 🥀پرچم مارو تو بالا بردی افتخار دهه ها ... 🕊 🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💥 🌱رفیق حواست بہ مین های مجازی هست⁉️📱 این جنگ بشی ... 🍂دیگہ تمومہ ...👋🏻 جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️‌ــدا .. ولی ...☝️🏻 🌱قربانی نرم  ... از ... حواست باشہ ... باشہ ...✔️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh