eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾به تاریخ این سرا که بنگری، در تمام برگ هایش، روایت بزرگانی ایستاده مقابل جور، نوش روحت می‌شود. چه در عرصه‌ی نبرد آغشته به خون و چه در مصاف . 🌾به برخی رجل سیاسیِ مدعی و غرب نشانِ امروز، ننگرید، در پیشینه‌ی سیاست ما، مردانی استوار و بی باک از ظالم بوده اند، که موجب بالندگی و اند. افرادی مانند . 🌾مگر خصوصیت او چه بود؟ از مدرّس عالِمتر هم داشتیم. مدرّس خصوصیت عمده‌اش این بود که هیچ عامل ارعاب و و تطمیع و فریبگرى در او اثر نمى‌کرد.*😌 🌾او باور داشت که خدا یاری‌گر و روشنایی‌ست. باور داشت که این قدرت های جفا پیشه، آنگونه که خود را قوی می‌نمایانند، نیستند. باور داشت که باید بایستد. باید بهر مردمی که او را برگزیده اند، فریاد سر دهد❣ 🌾ملت ما مرهون خدمات و های او است و اینک [که] با سربلندی از بین ما رفته، بر ما است که ابعاد روحی و بینش او را هر چه بهتر بشناسیم و بشناسانیم.*♡ ✍پ.ن: * بیانات رهبری در جمع نمایندگان مجلس شورای اسلامی (۱۳۷۳) *بیانات امام خمینی(ره)؛ صحیفه امام، ج ‏۱۹، ص ۷۴ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونهم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣3⃣ بهار با ناراحتے گفت:😒 _حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم:😠😬 _نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے... ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. 🍶 _بیا آب بخور حرص نخور! 😕 با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم: _آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!😠 بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:😳 _چرا اینطورے میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! 😄😥 پوفے ڪردم: _بے مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:😨 _سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! 😐با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! 😃 با خندہ نشست، چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت: _واے هانیہ!قبض روح شدیا! 😃 حق بہ جانب گفتم: _اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! 😬 چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! _نمیشہ ڪہ نیاے!🙁 بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم: _خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار! بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ 😳👀شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ🏢 سریع بلند شد و گفت: _هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش:👀 _چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش! همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت: _سریع برو بیرون!😠 بنیامین پوزخندے زد و گفت: _حسابم با تو جداست برادر!😏 رسولے با تحڪم گفت: _ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏 سهیلے همونطور ڪہ بازوے 💪بنیامین رو گرفتہ بود گفت: _ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت: _خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!😏 بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀👀 توے چشم هاش بدون ترس! چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد! سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت: _شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!✋ رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت: _استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄 معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت، رسولے رو بہ من گفت: _خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!😊 با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت: _نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!😉 چشم غرہ اے بهش رفتم. _برو بهار ڪلاست دیر نشہ!😠 سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت: _خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم! با تعجب نگاهش ڪردم،😳 با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت: _منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣3⃣ آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم: _مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕 چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم: _مامان!🗣 جوابے نگرفتم، وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳 نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد! ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم: _داداش چیزے شدہ؟ 😟 چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀ _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀ برگشت سمتم، دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد: _مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم: _چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨 سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد: _نہ هستے همراهش نبودہ!😔 با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد: _هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞 چشم هام رو بستم، سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم: _بگو شوخے میڪنے!😥 سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
از شام بلا شهید آوردند| حاج میثم مطیعی - aghigh.ir.mp3
8.08M
🍂این گل🌷 را به رسم هدیه 🍃تقدیم کردیم 🍂حاشا اینکه از 🍃حتی لحظه ای برگردیم 😔 🎤 🌹🍃🌹🍃 @bidariymelat
🌹🕊 راستی چه رازی هست که یافاطمه الزهرا سلام الله علیها برپیشانی شهدا🌷 بسته میشود درد پهلو یا بازوی شکسته⚡️ می دانی بوی می آید دلم هوای مادرکرده😭 امان ازدل زهرا، امان ازدل علی یا فاطِمه اِشفِعی لَنا عِندالله💔 ✨یا زهرا سلام الله علیها✨ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار نیست✘ فقط غروبهای پنجشنبه تا  سراغت را بگیریم قرار نیست فقط جمعه ها ظهورت را بکشیم ✅آری شنبه هم میشود از ناله سر داد یکشنبه هم میشود را کشید دوشنبه هم میشود دنبال گشت سه شنبه هم میشود با آقا کرد چهارشنبه هم میشود به خاطر  گناه نکرد🔞 دوریت درد💔 بی درمان امان است، تورا به حق بیا 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آغاز خوشبختی است😍 که پایان ندارد✘ شهید که بشوی🕊 خوشبختِ میشوی ... خدایا مارا با خوشبخت کن 🙏 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کسی که خدا را فراموش کند، خودش را فراموش کرده! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺸـ❤️ـﻖ ﯾﻜﺪﺳﺖ ﻣﯿﻜﻨﻢ ﺭﺍﻩ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻜﻨﻢ⛔️ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﺎﺩﻩ ﻛﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ ﻣﺴﺖ ﻣﯿﻜﻨﻢ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺸـ❤️ـﻖ #ﺗﻮ ﯾﻜﺪﺳﺖ ﻣﯿﻜﻨﻢ ﺭﺍﻩ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻜﻨﻢ⛔️ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﺎﺩﻩ ﻛﺴﯽ ﻧﺪﯾﺪ ﺗﺎ
3⃣8⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰در سال 1387 در ساری جذب شد و در لشکر 25 کربلای ساری، مشغول به کار شد✅ و در20 آبان ماه همان سال ازدواج(عقد)💍 نمود. 🔰سه ماه بعد از عقد، برای طی کردن دوره ی ویژه ی صابرین شرکت کرد و به اصفهان اعزام شد؛ که این دوره آموزشی، به درازا کشید. مدتی بعد، برای دفاع 👊از مرزهای کشور به زاهدان اعزام شد که همزمان بود با دستگیری . 🔰در میادین مختلف یادواره ی شهدا🌷 و کارهای فرهنگی و بسیج محل و ... حضور بسیار فعالی داشت👌 و هرجایی که ایی احساس می کرد، آنجا را با حضورش پر می کرد. چه از لحاظ مسائل نظامی و چه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی. 🔰سيد رضا صوت🎶 بسیار داشتن و به همین دلیل هر وقت که در مسجد🕌 محل حضور داشتن، تلاوت قرآن📖 و ادعیه با ایشان بود. یکی از برنامه های همیشگی ایشان،  تلاوت زیارت در روز جمعه بوده که از طرف مردم محل، استقبال مى شد.  🔰سید رضا عاشق بود و علاقه ی زیادی به مقام معظم رهبری داشت💞 و خود را ، سرباز آقا می دانستند😌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃از آغاز تولد، آنچه در وجود جاریست، تنها است و عشق و تو هستی که تصمیم می‌گیری عشق را به پایِ کدام پرورش دهی؟! معشوقِ زمینی یا اویی که در آسمان به نظاره نشسته است!؟😊 . 🍃پرستوهای اما راه و رسمِ عاشقی را خوب بلدند. بال و پر می‌زنند، گویی خسته از این به دنبالِ سرپناهِ امنی راهِ آسمان را پیش‌گرفته اند🌹 . 🍃بندگی سرلوحه کارشان و دلبری از معبود راهِ رسیدنشان به آسمان است. ، پرستویِ عاشقی که هیچ چیز جلودارِ پروازش نبود حتی شیرینیِ تولدِ تنها دخترش! . 🍃دختران بابایی‌اند اما سهمِ سنگِ مزاریست که میان او و بابا فاصله انداخته است و این بین، همسری که زینب‌گونه را پیشه کرده است😓 . 🍃میثم قبل از پرواز، هردو را به سپرده و خودش میانِ آسمان نظاره گرِ آنهاست و کنارشان نفس می‌کشد، بودنش حس می‌شود. حضور میثم در رگهای زندگی جاریست❤ . 🍃عشق به زندگی، به همسر و فرزند چیزِ کمی نیست اما توانِ مقابله با اراده میثم را نداشت، او برای آسمان بود و سکویِ پروازش، حلب♡ . 🍃انسانها به خواست‌گاهشان باز می‌گردند و میثم به . آنچه خدا هدیه داده بود، باز پس گرفت🕊 . 🍃عالم سراسر است نامکشوف، که بر مقیمانِ نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد❣ 🕊🌷 ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾🌼🌾🌼🌾🌼 🌳هروقت به سر آمدید سعی کنید روضه علیه‌السلام و یا حضرت زهرا سلام الله علیها بخوانید و مرا به فیض بالای گریه😭 برسانید. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت
❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣3⃣ مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢 من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ ے هستے، 👶آروم اشڪ مے ریختم!😢 مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم: _هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!😣😞 صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!😩😭 نالہ ڪرد: _دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید 😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢 صورت مریم اومد جلوے چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم! نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،👀 با چشم هام گفتم: قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!😒 بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے، طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم: _خالہ جون هستے یادگار مریمہ، ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔 نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید، دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب 😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊 خالہ فاطمہ با گریہ گفت: _هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...😒 نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم! عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم: _عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ ے دومش!😊 باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم، تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!😏 صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ، گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روے صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست! آروم گفتم: _توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊 چشم هاش رو باز ڪرد، دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم: _گشنتہ؟ نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم، خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم! دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد: _دخترمو بدہ!😞 صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بے حال نشستہ بود روے تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت، همون غم! سرد گفتم: _میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!😐 دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد: _خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت: _دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!😖 حرفش عصبیم ڪرد،😠 نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد: _ببین... نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد: _از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ م!😞 زل زد بہ صورت هستے، چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم: _دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!😒 رفتم بہ سمت در، همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒 نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم! چیزے نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟! چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 3⃣3⃣ همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _مرگ مریم هنوز باورم نشدہ،یہ حس و حال گنگے دارم!😕 بهار دستم رو گرفت و گفت: _من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوے چشمتہ!😒 رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ،🏢 یڪے از دخترهاے ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت: _بیاید ڪمڪ!😰 نفس نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد: _استاد سهیلے! نگاهے بہ بهار انداختم😥👀 و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥 با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم: _برید ڪنار!😥 دو تا از طلبہ ها👳♂👳♂ جمعیت رو ڪنار زدن، سهیلے نشستہ بود روے زمین، از گوشہ سرش خون مے چڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود!😣 سریع گفتم: _بہ آمبولانس زنگ بزنید!😰🚑 ڪسے گفت: _تو راهہ!💨🚑 یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت: _نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣 بهار با عصبانیت گفت:😠 _بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ! سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم: _ڪسے چیزے ندارہ پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روے سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مے ڪردم گفتم: _ڪدوم پاتونہ؟😥 چشم هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد: _چپ!😣 سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش! با صداے خفیف گفت: _مراقب خودت باش! از فعل مفرد😟 استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صداے آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفرے ڪہ درمورد ماجرا صحبت مے ڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید:👤 _یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مے رفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم: _بنیامین!😥 حالا متوجہ حرفش شدم! سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت: _هانے منو ڪہ نفرین نڪردے؟!😨😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _چے؟!😳 با خندہ گفت: _آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄 محڪم بغلم ڪرد: _شوخے میڪنما،ناراحت نشے! ازش جدا شدم،بدون توجہ بہ حرفش گفتم: _حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒 بهار بہ شوخے گونہ م رو ڪشید: _فیلم زیاد مے بینیا حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄 زل زدم بہ مسیرے ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشہ!😒 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
مناجات: امون از زمونه گرفتار دردم
9.47M
🎵 #صوت_شهدایی 💔✨کجا جای من بود میون شماها 💔✨به رسوایی من نخندید آی رفیقا 🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★ساقی سبو بر لب هر مست نداد ❣نوبتِ ما که رسید ★میکده را نداد😔 ★حالِ خوش بود ، آه دریغ ❣بعدِ ★حال خوشی دست نداد 😔 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ چقدر حال جهــ🌎ــان را پریشان کرده است😔 علیه السلام 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
زیبایی چهارفصل🍂🍃 سال دروغی بیش در برابر زیبایت نیست ...😍 شهید جاویدالأثر (کمیل) حزب الله 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_یار_بیاید_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.59M
♨️یار بیاید 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎋🎋 👇 💟بعضی از رو زیر خاکی نگه داشته رونمایی میکنه!✨❤️✨ ⚡️روز قیامت!! 🌾بکشی تو نمیتونی شونو📖 دربیاری! 🌾بکشی سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی! 🌾بکشی و رسمشونم نمیتونی یادبگیری! ⇜تو کوه ها ⇜لا برف ها🌨 ⇜بین ⇜لای اعماق آب های اروند🌊 خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه ... 💟ما هنوز نشدیم!😔 👈مگه برای کسی پرده روز عاشورا کنار رفته⁉️ پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای 💔 پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی😭 ♨️برای بعضیاش رفت کنار👇 « » دیگه زندگی نمیتونه بکنه که ... 🎤روایتگر: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹وقتی میخواست وارد سپاه شود ماه طول کشید! وزنش نسبت به وزن ایده آل سپاه بود، چند وقتی شروع کرد به غذا خوردن🍝 ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت🚫 روزی که باید برای تست وزن میرفت، ای اندیشید!! 🔸پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید☺️ و چند میله بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی💰 را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن سپاه برساند...! و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد...!😂 🌷 به روایت همسر بزرگوار شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh