❣ #سلام_امام_زمانم❣
چقدر #نبودنت
حال جهــ🌎ــان را
پریشان کرده است😔
#امامزمان علیه السلام
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
زیبایی چهارفصل🍂🍃 سال
دروغی بیش
در برابر #چشمان زیبایت نیست ...😍
شهید جاویدالأثر
#ابراهیم_شهاب(کمیل)
حزب الله
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎋🎋 #روایت_گری👇
💟بعضی از #شهدا رو #خدا زیر خاکی نگه داشته
#روز_قیامت رونمایی میکنه!✨❤️✨
⚡️روز قیامت!!
🌾بکشی تو نمیتونی #خاطره شونو📖 دربیاری!
🌾بکشی سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی!
🌾بکشی #اسم و رسمشونم نمیتونی یادبگیری!
⇜تو کوه ها
⇜لا برف ها🌨
⇜بین #رمل_ها
⇜لای اعماق آب های اروند🌊 خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه ...
💟ما هنوز #مست_شهدا نشدیم!😔
👈مگه برای کسی پرده روز عاشورا کنار رفته⁉️ پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای #امام_حسین💔
پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی😭
♨️برای بعضیاش رفت کنار👇
« #آشیخ_جعفر_مجتهدی»
دیگه زندگی نمیتونه بکنه که ...
🎤روایتگر: #حاج_حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹وقتی میخواست وارد سپاه شود #نه ماه طول کشید! وزنش نسبت به وزن ایده آل سپاه #کم بود، چند وقتی شروع کرد به #زیاد غذا خوردن🍝 ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت🚫 روزی که باید برای تست وزن میرفت، #چاره ای اندیشید!!
🔸پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید☺️ و چند میله #آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی💰 را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن #ایده_آل سپاه برساند...! و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد...!😂
#شهید_روح_الله_صحرایی 🌷
به روایت همسر بزرگوار
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
◇تلنگرانه
این روزها باید دوید
لـب #خاڪریز
مبادا بشینیمـ و نگاه ڪنیمـ
إنَ اللهَ لا یُغَیِرُ مْا
بِقومِِـ حَتی یُغَیِروانْا بِاَنفُسِهمْـ
#شبیه_شهدا_رفتار_ڪنیم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے
#قسمت_سی_و_چهارم
مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:😠
_اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:
_خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕
لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:
_اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!😒
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟
سرم رو انداختم پایین، 😔موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم.
_هانیہ خانم با توام!😠
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:
_حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!😔
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:😐
_توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم.
سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
_چشم!😔✋
ادامہ دادم:
_بچہ ها میخوان برن ملاقات منم
برم؟😒
روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:
_نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠
شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:
_هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:
_جانم بهار.😒
صداے شیطونش پیچید:
_سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟😁
و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم:
_یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!😤
+خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟
صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:
_بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روے تخت.
_نمیتونم بهار،ڪار دارم!
+یعنے چے؟مگہ میشہ؟😳
_سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت:
+پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!😜
با خندہ گفتم:
_درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬
+پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!😄
خندیدم:
_آرہ من و سهیلے حتما!😄
با هیجان گفت:
+سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉
چینے بہ پیشونیم دادم.
_چطور؟😟
+ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے!
ڪنجڪاو شدم.
_پس ڪار ڪے بودہ؟😳
با لحن بانمڪے گفت:
+یہ بندہ خداے مست!
خیالم راحت شد،
احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،
سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون.
مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:😳
_جایے میرے؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
_آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒
ڪنارش زانو زد:
_امین جان پاشو الان آژانس🚗 میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:
_چے شدہ فاطمہ؟😒
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:😢
_هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:😨
_برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! 👀👀 سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:😠
_ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت، 😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے، 👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:😊
_اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:
_آب جوش نیومدہ!🍼🍶
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، 😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:
_جانم بابایے!😍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم
مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت:
_از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم:
_من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید:
_مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕
سوار تاڪسے شدیم،
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐
بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:
_سلام خستہ نباشید!😊
سرش رو بلند ڪرد:
_سلام ممنون جانم!😊
+اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:
_ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈
_انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣
تشڪر ڪردم،
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:
_مامان اونجاس!👈
جلوے در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️
_پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:
_سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد:
_تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:
_مادرم!😍
حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت:
_سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:
_بفرمایید مریض مورد نظر
اینجاست!😄
وارد اتاق شدیم،
سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:
_داداشے؟😊
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:
_بیدارش نڪن دخترم!😊
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:
_خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد
نیست!😄
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:
_خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:
_عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟☺️
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:
_اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:
_باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:
_واقعا دوقلویید؟😳
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
_آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌
_بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:
_خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊
با ذوق گفتم:😄
_خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:
_اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁
ابروهام رو دادم بالا:
_وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:
_غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄
بے اختیار گفتم:
_اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
4_497192702744462336.mp3
4.64M
#همسران_شهدا🌷
🌟تو ماهے و من ماهے این برکه کاشے
★اندوه بزرگیست زمــــانے که نباشے
🥀تقدیم به همســــران صبور شــــهدا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
♦️امام خامنه ای
🌟اگر زنان در #حركت اجتماعی یك ★ملتی حضور نداشته باشند،
🌟آن حركت به #جائی نخواهد رسید،
★موفق نخواهد شد.❌
🥀وداع #همسر و فرزند۲۰روزه
#شهید مدافع حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
#شبـــــتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌥کاش میشد #هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا #جا نبود
⛅️سالیان سال #تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا🤲 کردم برای #بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
⛅️باز هم گفتی که #فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍄🌿🍄🌿🍄
🍄گذشت #نڪردم کہ
بفهمم تـو را اما مےدانم ڪہ
🍄از جـان بگذرے باید #راحت تر باشد
تا پاره تنت را بگذاری و بروی...
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎋🎋 #روایت_گری👇 💟بعضی از #شهدا رو #خدا زیر خاکی نگه داشته #روز_قیامت رونمایی میکنه!✨❤️✨ ⚡️روز قیام
🎋🎋 #روایت_گری👇
#گفت_مامان_کار_خودتو_کردی…
🔰این قدر دعا کردی تا #جنازه ی من⚰ پیدا شد.
کار خودتو کردی⁉️
حالا خوب شد ⁉️
جیگرت خنک شد ⁉️
🔰حالا برات بگم
حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد
و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ، #قبرم و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍
🔰حالا برات بگم : ما #مفقودها که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها #حضرت_زهرا(س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، #خانوم بود .
🔰از اون موقعی که تو این قدر #دعا کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون #شهدایی 🕊که در محضر حضرت زهرا (س) هستند #نیستم .😔😭
آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا.
🎤روایتگر #حاج_حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃چقدر #اسم زیبای تو
برازندۀ توست..
ابراهیم بودی و
نفست را در آتش🔥 سوزاندی
و برای دل درمانده از #گناه من
هدایت کننده شدی💗
به راستی که پیامبر دل من تویی
#ابراهیم♥️
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#دلنــوشتــــــــــه📝
🌾فک کن بری #سوریه😍
به همه بگی فردا میرم پیش بی بی
بری تو صحن
پرچم یا #عباس
سربند کلنا عباسک یا #زینب
🌾بری تو حرم روبه روی ضریح
دست تو بزاری رو #قلبت با زبون بی زبونی بگی
خانوم جات اینجاست👈❤️ اونجا چیکار میکنین
بگی خانوم اجازه میدی،برم #دفاع کنم از حرمتون⁉️
🌾بعد،یه #پلاک،یه لباس نظامی،یه کلاشینکف، یه کلت،یه بیابون،بیابون نه #بهشت
پشتت یه گنبد🕌انگار #خانوم داره نگات میکنه😍
🌾خانوم نگات میکنه
#حس میکنی کنارته👥
بهت افتخار میکنه بهت #لبخند میزنه
یه نگاه به پشت سرت به #پرچم یا عباس میندازی
🌾میگی #ارباب تا اسم شما رو گنبد هست
مگه کسی میتونه به حرم چپ نگاه کنه👊
خم شی بند پوتینتو سفت میکنی
#سربندتو سفت میکنی اسلحه رو سفت میچسبی، #سلاحتو میگیری میگی یا عباس
🌾بعد از اینکه چندتا #داعشی حرومی👹 رو به #هلاکت رسوندی؛ببینی یه ضربه خورده به قلبت💘
🌾 #قلبت شروع میکنه به سوختن،از خون دستت میفهمی #مجروح شدی🤕
میگی بی بی ببخشید #شرمندم،دیگه توان ندارم😓دوستات جمع شن دورت👥👥 نفسات به شمارش بیوفته؛چشمات تار ببینه
🌾بی بی بیاد بالا سرت برا #شفاعت
خون زیادی ازت بره.دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون به مغزت برسه⚡️امابگی پاهامو بذارین زمین #سرمو بلند کنین
🌾بی بی اومده میخوام بهش #سلام بدم
چند دقیقه بعد #چشماتو ببندی😌
چند روز بعد به خانوادت خبر بدن #شهید شدی🌷
#عجب_رویایی😇
💢 #اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
بحق بی بی زینب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠شجاعت شهید
💟مجید خیلی شجاع بود
خیلی #مردونه جنگید برا حمایت از دین جانش❤️ را میداد. نترس و #شجاع بود...
💟مجید تو #حرم گریه میکرد😭 که بی بی بخرتش میگف ببین اشکامو #بی_بی نوکرت اومده ببین منو بخر،
⇜بزار بشم فدات
⇜بشم مثل #عباس مثل علی اکبرت
⇜عربا عربا بشم
⇜بزار مثل علی اصغرت #لب_تشنه جون بدم ..
خوش به سعادتت😔
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت:
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!
با صداے خواب آلود و خش دار گفت:
_سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه:
_چرا بیدارم نڪردے؟
حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت:
_سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت:
_ممنون شڪر خدا!
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت:
_راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟😉
سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت:
_حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندے زدم و گفتم:
_اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم:
_در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت:
_عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہ م گرفت،
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت:
_آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیا!😉
سهیلے با چشم هاے گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:
_اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:
_حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم:😔
_حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم!
_خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم:
_مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، ☝️سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم:
_پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم
از تاڪسے 🚕پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم:😕
_عجب اشتباهے ڪردم رفتم!
مادرم با خندہ گفت:
_از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردے هانیہ،عین پیرزناے هفتاد سالہ،
غر غر!😄
پشت چشمے براے مادرم نازڪ ڪردم و گفتم:
_دستت درد نڪنہ مامان خانم!😌
خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت:
_چقدر حلال زادہ! داشتم مے اومدم خونہ تون!😊
سلام ڪردم و دوبارہ قصد ڪردم براے باز ڪردن در ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد:
_هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ے ما،من و عاطفہ ام تنهاییم!
با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم:😉
_قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو دارے بلا خانم!
خندید،بعداز سہ ماہ!
همونطور با خندہ گفت:
_نمیرے دختر،ناهید دخترت شنگولہ ها!😉
مادرم بے تعارف وارد خونہ شون شد و گفت:
_چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد!😄
با خالہ فاطمہ وارد شدیم،چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت:
_راحت باش هانے جان امین سرڪارہ!
همونطور ڪہ چادرم رو در مے آوردم گفتم:
_شمام آپدیت شدے،هانے!😀
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت:
_یعنے میگے من قدیمے ام؟چیزے حالیم نیست؟
با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم:😄😳
_خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟
جارو،رو گرفت سمتم:
_یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد!😐😄
جدے اومد سمتم
جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم!
عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم:😄
_تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ!
خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن،😃😃
بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد،😘 بہ شوخے گفتم:
_اَہ مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ!😄😬
عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:
_حسود!
مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت:
_خواهر شوهر بازے درنیار دختر!😊
ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم:
_خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟🙁
و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید.😘
زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
02-shohada ke raftano.mp3
9.58M
🎵 شور #شهدایی
✨شهدا که رفتنو
✨پریدن از هفت آسمون
✨مادرای شهدا
✨موندن و خاطراتشون
🎤🎤 سیدرضا #نریمانی
#بسیارزیبا👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔻مادرانه هایمـ💞 برای #تو
★راضی ام از تو #علی_جان
که افتخارم✨ شده ای
✰اجر آن آب #وضو
برتن داغمـ💔 شده ای
★ #شکر گویم🙏 همه حال
درهمه ی حالت خویش
✰که تو برچهره ی #دینت
همچو خاالی شده ای
★مرحبا ای #پسرم😍
شیر #حلالت بادا
✰شاکرم که تو پرورده ی آن
#شیره_ی_جانمـ❤️ شده ای
★تو مرا در صف آن شیرزنان
#ام_وهب ها بردی
✰شکر گر کشته ی راه
#صاحب_الزمانم شده ای
#مادرانه
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh