eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 •← ... 5⃣6⃣ شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:😄 _خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت:😐 _شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:😄 _چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم با خندہ گفت:😃 _آفرین. عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت: _هانیہ چادرت ڪو؟ 😟 خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:😜 _رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون ☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:😌 _منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم:😇 _جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود.☺️🙈 "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:😉 _یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم:☺️ _نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت: _هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم: _آرہ میاد حسینیہ!😊 یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،🚗 پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــ💚ــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم، سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد.☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️ استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من!😍 مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:😉 _مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:😊 _باهم بریم! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود، در رو باز ڪردم و پیادہ شدم. پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:☺️ _سلام! آروم جوابش رو دادم. دیگہ نایستادم و وارد حسیــ💚ـنیہ شدم. با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! 🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند 😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت: _مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.😉😌 چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:😊 _هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم 😊 و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیــ💚ـنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم، چادر سفید تورے✨ با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.😊 شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم: _چطورہ؟😌 با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:😍👌 _عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش 📸رو گرفت سمتم و گفت:😊✋ _وایسا! با خندہ گفتم:☺️🙈 _تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉 _چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:☺️ _بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت: _بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!😉😍 با تعجب گفتم:😳 _وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم: _واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😄 سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!☺️🙊 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 6⃣6⃣ خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:😟 _هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم:😣 _خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے😍 سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:😌😉 _خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:😊 _براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد:☺️ _شیرینے اول زندگے! گونہ هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم: _ممنون! +سلام زن داداش!😄✋ سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم: _سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم:😊 _منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد: _هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم:😄 _از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: _خاڪ تو سرت!😕😄 صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانے👳♂ مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:😊 _عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! 😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.😣 روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:😊 _شڪلات! نگاهے بہ دست هاے عرق ڪرده م، ڪردم. شڪلات🍬 بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن 📖رو برداشت وبوسید😘 آروم گفت: _حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍 آروم گفتم: _من آمادہ ام. قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. 🌸🌸🌸 نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے ✨نور انداختم. روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟 دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!🌟 اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:😢 یا فاطمہ! صداش پیچید:🌸 مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد.😢 🌸🌸🌸 هم زمان روحانے گفت: _دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:😊 _با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم، با لبخند گفت:😍🙂 _مبارڪہ! خندہ م گرفت،😄اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم: _مبارڪ شمام باشہ!😍 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ جانم فدای نام شما قربان آن مقام شما😍 یاصاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه دل عاشقِ♥️سلامِ شما یاصاحب‌الزمان 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چشمانت را باز کن لبخندی بزن ♥️ میسازی با همان لبخندِ اول صبـحت، بهتریـن روزم را‌‌‎‌👌 بر لعل لبت غنچہ ی چہ زیباست 😍 دل در هوسِ "خندہ ی تو" غرق نیاز است لبخند را چند است که ندیدیم😢 یکبار دیگر خانه ات آباد ... بخند دل ما تنگ همین لبخند است ... 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 بعضی ها آفریده می‌شوند برای ،برای ، برای و بعضی می‌شوند تا بمانند. . 🌱 تو آفریده شدی و آسمان بودی در آغوشِ زمین چه خوشبخت بود زمین که چند صباحی تو را مهمان داشت.♥️ . 🌾 زرق و برق نگهدار تو نشد! چرا که تو از ابتدا برای بودی و روحتِ طاقتِ این همه شلوغی و بی‌رحمی را نداشته! همین لطافت و بزرگیِ روح پایت را به باز کرد...♡ . 🌱 مقارن شده با شروع و تو آن فرزندِ خلفی بودی که رفتی تا را بگیری.😢 . 🍃 خانطومان؛ میدانِ تو بود آنجایی که آسمان روحت را به کشید و زمین بوریایی شد برای جسمِ اربا اربایت...💎 . 🌾 ، چند صباحی را سر بر دامانش، دور از هیاهوی شهر سپری کردی اما چشم انتظاریِ تو را باز‌گرداند.❣ . 🌱 حالا منزلگاهِ ابدی‌ات مسیرِ گاه و بی‌گاه بچه هاست و تو از آسمان، نظاره گرِ دلتنگی‌ها، لبخند می‌زنی.🙂 . 🍃 در این وانفسایِ زر و زور و تزویر؛ را بگیر... مبادا گردبادِ دنیا ما را ببلعد.🌪 . به وصل خود دوایی کن دیوانه ما را...💔 ، مدافعِ زینب ✍نویسنده: ☀️به مناسبت سالروز تولد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 •← ... 7⃣6⃣ خجالت مے ڪشیدم بگم،🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: _دزد و پلیس بازیہ؟!😉 آروم گفتم: _نہ!ولے فعلا تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊 باشہ اے گفت و قطع ڪرد. بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:😄 _من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ ت ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم، بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ. پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم، دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:☺️😍 _دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت:☺️ _سلام. زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن ملایم گفت:😊 _ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟ خندہ م گرفت،😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش، اما بہ چشم هاش نگاہ نمے ڪردم. سنگینے👀 نگاهش💓 ضربان قلبم رو بالا مے برد! جدے گفت: _هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے. سرفہ اے ڪردم و گفتم: _صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد: _ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم، نگاہ هامون بهم گرہ خورد.👀👀 برق چشم هاے عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم. جدے گفتم: _خشمگین خودتے!😕 خندہ ے ڪوتاہ ڪرد😄 و گفت: _راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم، چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒 گذشتہ م،گذشتہ ے من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ.😔 وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم😠 نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س! همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم: _بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! 😞✋ از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢 ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ صداش پیچید: _ڪجا میرے؟😟 برگشتم سمتش، رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:😊 _هانیہ خانم! لبخندے☺️ نشست روے لبم برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! _بلہ! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! _چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁 وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد: _حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍 لبخند عمیقے زدم، میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! 😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:😐 _نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:😥 _حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم: _اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار😐✋ حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت: _صبر ڪن!😟😒 پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت:😕 _من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش، دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت:☺️ _ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بے اختیار گفتم:😍🙈 _امیرحسین! با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد، چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:😍☺️ _جانہ امیرحسین! دلم رفت براے جان گفتنش!😍☺️🙈 مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش. _بریم نامزد بازے؟!🙈 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 8⃣6⃣ چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇 ڪنارم خالے بود، روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم.نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ 😍خیرہ شدم.تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها، عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود. بلند گفتم:🗣 _امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:😍 _جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:😍☺️ _ڪے بیدار شدے؟! +بعد نماز صبح نخوابیدم.😊 وارد آشپزخونہ شدم، لباس هاے دیشب تنش نبود!تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید.😄 لب هام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم: _جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:😊😒 _رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت: _خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊 از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:😉 _صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب 🍽ڪنار پیالہ هاے فرنے🍚 بود انداختم.بازوش رو گرفتم و گفتم: _تشڪرات همسرے!😍 گونہ ش رو آورد جلو و گفت:😌 _تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:☺️😄 _پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت: _یالا دختر خانم!😌😍 رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:😃 _از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت: _وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄 گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.چند لحظہ بعد گفت:🙁 _الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:😄 _انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘 لبخندے زد 🙂😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:😉 _لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:😌😇 _خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز.با اخم ساختگے گفتم:☺️😒 _لازم نڪردہ! نون سنگڪ🍪 و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلند شد. همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم: _واے بچہ ها!☺️ در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم. سپیدہ👶 نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد.😢همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم: _جانم دخترم،جانم.😍 نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد.خندہ م گرفت،😄 سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد.بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم.😘 همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم: _نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ 👶و گفتم: _مامانے الان میام میبرمت نترسیا.😍 آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم:😍😊 _الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم:🗣 _امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت: _ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟!😄 با لبخند گفتم: _بیام ڪمڪت؟😃 همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت: _نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها!😊 تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن، امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ 👶و مائدہ گفت:😍😇 _خب اول بہ ڪے بدم؟ .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_6023623372724766313.mp3
4.58M
🎵 🍂ای دل وامونده، دل تنهامونده 🍂دلی که از رفیقای شهیدش جامونده 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★دلمـ تنگ ست ⇜که مرا از بهر خویش نمیخواهند❌ ★ شهیدانی🌷 ست ⇜که مرا با خویش میخواهند ★دلمـ💔 تنگ همانان است ⇜که با پای👣 خویش رفتند ⇜و با هزارن برگشتند. ★دلم تنگ همانان است ⇜که از بهر حفظ ⇜از جـ❣ـان خویش بگذشتند... ★نه تنها برمن ندارند✘ ⇜که منتم را هم ♡دلم تنگ است ♡... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯 ماه خون ماه غم است 🖤فاطمیه یک ماتم است 🕯فاطمیه چشم گل پر شبنم🥀 است 🖤فاطمیه عمر گل ها هم است 🕯فاطمیه دیده تر است 🖤اشک ریزان در عزای است😭  🖤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸 از می توحید مستند 🇮🇷شهیدان سرخوش♥️ازجام الستند 🌸 و نمی میرند هرگز❌ 🇮🇷شهیـ🌷ـدان هستند ⚜وَلاتَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللّهِ امواتا، بَل احیاءُ عِنْدَ رَبِّهمْ یُرْزَقون 💢گمان مبر آنان که در راه خدا شدند؛ مرده اند! آنها اند و نزد پروردگارشانند🕊 و متعنمند. 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_ارزش_مجالس_حضرت_زهرا.mp3
5.28M
🏴 ♨️ارزش مجالس حضرت زهرا(س) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀روزها پی در پی میگذرد، تاریخ باسرعت طی می شود و غمی بزرگ در این میان به چشم میخورد😔 🥀غمی جانسوز که بعد از گذشت ۱۴قرن، جای زخمش تازه است. گویا در این غم سری نهفته است که تنها کاشفش هستند و امروز اول این ایام است،ایامی که نه تنها و (ع)و (س)بلکه تمام شیعیان را کرد🖤 🥀خاطره سوختن بین در و دیوار و شکسته از یاد شیعیان نمی رود.مگر می شود بخورد بر صورت و لگد بر پهلو و تو در غفلت باشی؟ 🥀واکنون این زخم تازه و تازه تر میشود از آن هنگام که ماه میهمان بستر شد و هیچ گلایه نکرد تنها کرد بر تابوت و امان از آن غروبی که دیدگان برهم گذاشت و هل اتی را غرق در گذاشت😢 "بی توبا شمع علی تا به سحر میسوزد شمع میمیرد او بار دگر میسوزد یک نفر مثل درختان سپیدار بلند در خیالش همه شب بین دو در میسوزد" ✍نویسنده: به مناسبت سالروز شهادت 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷| در یکی از 💥در شهر حلب، تکفیری ها با موشک های پیشرفته ی (کورنت) و (تاو) ادوات زرهی را به می کشیدند🔥 به همین خاطر هیچ تانک و نفربری جرات و مانور نداشت❌ همانجا بود که به خبر دادند که چند نفر از رزمندگان زخمی شده اند ولی با وجود این موشک ها امکان جابجایی نیست🚷 👌آقا مهدی بدون و اندیشی سوار یک نفر بر شد و به سراغ بچه ها رفت🏃🚑 این در حالی بود که ممکن بود مورد اصابت موشک قرار بگیرد و زنده زنده در بسوزد😯 رفت و همه ی را یکی یکی سوار نفر بر کرد و به بیرون آورد😍✌️ |🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
…🏴 🌷ایام فاطمیه سال 92 بود. قرار شد ماکت خونه حضرت زهرا (س) رو درست کنیم. درو دیوار خونه رو گل زدیم. 🌷 موقع آتیش زدن در که شد، محمد حسین رفت بیرون، گفت: " خودت این قسمتشو انجام بده، طاقت دیدن این قسمتو ندارم...😭" 🌷اون سال ایام فاطمیه با اون تمثال خونه حضرت زهرا (س)، حالو هوایی داشت.… 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣6⃣ فاطمہ و 👶مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها.🍚 صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! 😋فاطمہ👶 و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!😧 خندہ م گرفت،😄 قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ.👶رو بہ امیرحسین گفتم:😉 _خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:😌😉 _خیلے! خندیدم😄 و چیزے نگفتم. دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. بچہ ها🙁👶 با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.😋 تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم، با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم: _همسر!😍 همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:😌 _همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،😉من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان😍 و من هانیہ جان!😘 نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!😇 توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم وگفتم: _امیرحسینم.😍 گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت: _دخترا با من! من با تو!😉 همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم: _من با تو! بعد از خوردن صبحانہ، بچہ ها👶👶 رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے 📚امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ📑 بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن، فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش😕 بهم میخورہ! ڪتاب ها📚 رو گذاشتم توے ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم: _ڪے میاد بریم دَر دَر؟😍😊 توجهشون بهم جلب شد، با عجلہ بہ سمتم👶👶 اومدن.نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:☺️ _دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ 👶😠👶و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!لپشون رو ڪشیدم و گفتم:☺️ _حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ 👶چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:😊😍 _آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:😊 _میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!😌 ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ 😍و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم.😊 مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. 😌سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد.☺️ نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،😍👀 همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها 📑رو جلوے صورتش گرفتہ بود، تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار. استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم. با لبخند زل زدم🙂👀 بہ صورتش، ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود.😍 حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم. هیچوقت ازش دلسرد نشدم، حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ😌 و اتاق گوشہ ے حیاط 🏡خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم. حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ 👀😕و گاهاً بد رومونہ! حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام!😊 ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم! انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ! سنگینے👀😍 نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت: _چیہ دید میزنے دخترخانم؟!😌😉 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣7⃣ سرم رو انداختم پایین ☺️و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم. همونطور گفتم:😍 _نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم. با شیطنت گفت:😉 _بنداز عزیزم بنداز. ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم. در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط. چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:😳😄 _چہ شدت هیجانے! +دختراے توان دیگہ!😉 نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم: _موفق باشے!😊 چشم هاش رنگ عشق گرفت!لب هاش رو بهم زد: _هانیہ!😍 +جانم!😍 _خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!😊 مثل خودش گفتم: _لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.😌😉 ڪنارم ایستاد: _اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.😍 نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:😊 _نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:😊 _ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم. امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے براے من عزیز بود.😊 با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم. بابا محمد، 👴پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:😊 _سلام بابا جون صبح بہ خیر. سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:☺️ _سلام دخترم صبح توام بہ خیر. با ذوق😍 نگاهش رو دوخت بہ دخترها. _سلام گلاے بابابزرگ. بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد👴 انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت: _ببر خونہ تون.😊 خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲️رفت. با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار. متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم: _اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن.😊 رو بہ بابامحمد گفتم: _ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان.😋😊 راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟ سرش رو تڪون داد و گفت: _فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ. در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت: _هانیہ جان!😍 با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:😊✋ _سلام بابا! بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:😊 _میخورے؟ امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:😊 _نوش جونتون. همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت: _ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم. پشت سرش راہ افتادم، بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد. با صف!شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:😧 _واے دیر شد! بچہ ها رو بردم توے اتاق، لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے. مائدہ👶 و سپیدہ👶 رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم. زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:😍☺️ _اونطورے نڪنا میخورمت! مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن. بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود! یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.😊 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣7⃣ 🔴 امیرحسین وارد اتاق شد، تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت. همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:😍☺️ _هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست. نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد. _صبرمیڪنم تا آمادہ شے.😌 ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن. از توے آینہ با لبخند زل زد بهم. جوابش رو با لبخند دادم.گفتم:😇 _حس عجیبے دارم امیرحسین. مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:😌😍 _بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روے تخت بلند شدم.😊 _حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــ👑ــے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم.☺️🙈 روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!😌 چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم: _من آمادہ ام بریم!😍 امیرحسین فاطمہ و مائدہ 👶رو بغل ڪرد و گفت: _بیا یہ سلفے بعد!📷😉 ڪنارش روے تخت نشستم، سپیدہ👶 رو بغل ڪردم. 📸موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت: _من و خانم بچہ ها یهویے!😍 بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روے تخت بلند شدم،سپیدہ👶 رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم: _سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت. از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب گفتم: _یا فاطمہ!😊🌸 بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ 👶و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت: _بسم اللہ الرحمن الرحیم. همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت: _پیش بہ سوے نذر خانمم! 😍💕😍💕😍💕😍💕😍💕 شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم: _یادش بہ خیر!😇 از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیـ💚ـــہ شدیم. امیرحسین ماشین🚙 رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم. در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من. مائدہ و 👶👶سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چند تا از شاگردهاے امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن. آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت:😊 _هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم، شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم. خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے گفت:😟 _ڪجایید شما؟! صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم: _ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد. باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.☺️ _خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم: _بغل باباشون.😊 دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت: _بریم بیارمشون. باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:👶😊 _امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت:😍 _سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:😌😊 _دو قدم راهہ،بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت، سپیدہ رو ازش گرفتم.سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:😊😍 _برو همسرے موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:😍😉 _خداحافظ بابایے! نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!😍 _خداحافظ عزیزاے دلم. با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم، صداے همهمہ و بوے گلاب 🌸باهم مخلوط شدہ بود. آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم، چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید: اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد. بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن، 😳☺️دنبال صداے پدرشون بودن. سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـ🏴ــم یا فاطمہ. قطرہ ے😢 اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید! مثل دفعہ ے اول، بدون شروع روضہ! صداے امیرحسین مے اومد. بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم: _مادر! با دخترام اومدم! ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh