🍃قرآن، از تو شرمندهام؛ حتی آنان که تو را میخوانند و تو را میشنوند، آنچنان به پایت مینشینند که خلایق به پای #موسیقی هر روزه نشستهاند. اگر چند #آیه از تورا بخوانند، مستمعین فریاد میزنند #احسنت..! گویی مسابقه نفس است.
🍃قرآن، من شرمندهام اگر به یک فستیوال مبدل شدهای حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو از آخر به اول یک #معرفت است یا #رکوردگیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کردند، حفظ کنی تا اینچنین تو را اسباب #مسابقات هوش ندانند.
🍃خوشابهحال هر کسی که دلش #رحلی است برای تو؛ آنان که وقتی تو را میخوانند، چنان حظ میکنند که گویی قرآن همین حالا بر ایشان #نازل شده است..
🍃آنچه ما با #قرآن کردهایم، تنها بخشی از #اسلام است که به صلیب #جهالت کشیدهایم."
♡دل نوشته ای از شهید♡
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_محسن_کارگر
📅تاریخ تولد : ۱۵ آبان ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت : ۲ مهر ۱۳۹۴
📅تاریخ انتشار : ۲ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید: بهشت ثامن.روبروی صحن جمهوری حرم امام رضا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید ولی الله چراغچی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃شرطش برای #ازدواج این بود که همسرش حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد .بیشتر دنبال #همرزم بود تا همسر ، از روزی که امام گفته بود جنگ در اولویت است درس و#دانشگاه را رها کرده و خود را به جبهه رسانده بود.
🍃با خطبه ای که امام خواند #تهمینه_عرفانیان_امیدوار شد هم رزمش تا او به نهایت آرزویش که #شهادت بود برسد. چند روز بعد از عقد، راهی جبهه شد. به قول دوستانش گاهی از تلفن زدن به همسرش امتناع می کرد و عقیده داشت باید فکر و ذهنش به طور کامل در اختیار جنگ و جبهه باشد و به مردم خدمت کند.
🍃از زلزله طبس گرفته تا روزهای جنگ، همه وجودش را صرف خدمت کرده بود. در کارنامه #جهادی اش سمت #فرمانده_گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه ۶ سپاه،مسئول طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و #قائم_مقام_فرمانده_لشکر_۵ به چشم می خورد. با فروتنی خاصی که داشت خیلی ها نفهمیدند او فرمانده است یا رزمنده معمولی...
🍃۶ سال روزهایش در جبهه شب شد و شب هایش شاهد #نمازشب و دعا برای رسیدن به کاروان دوستان شهیدش بود .
سرانجام با اصابت گلوله ای که به سرش خورد مجروح شد و پس از گذشت ۲۱ روز در بیمارستان و به دور از جبهه، به خیل شهدا پیوست.
🍃از او دختری به نام #فاطمه به یادگار مانده که مونس مادر است. اندکی تفکر لازم است تا بدانیم چه اندازه مدیونیم به سردار چراغچی ها و خانواده هایشان.
کاش به جای زخم زدن، مدیون بودن را یاد بگیریم و مسئول قطره قطره خونشان باشیم💔
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_ولی_الله_چراغچی
📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱٣٣٧
📅تاریخ شهادت : ۱٨ فروردین ۱٣۶٣
📅تاریخ انتشار : ۱ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت رضا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید مهدی عزیزی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♡بسم رب الشهدا♡
🍃دست برد سمت شبکه های #ضریح و دخیل بست. دلش مانند دستانش گره خورد به #شش_گوشه ای که قرار بود حاجت روایش کند، بیقراری میکرد گویی در منجلابی فرو رفته که هیچ راه نجاتی ندارد. و دقیقا حس میکرد در منجلاب #گناه فرو رفته و کسی نیست تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنی #شهادت برساند.
🍃دلش گرم بود به #ارباب، اربابی که دلش نمیآمد نوکرش بیش از این عذاب بکشد که درخواستش را خواند و امضاء زد و نام #مهدی در زمره شهیدان ثبت شد.
🍃به گمانم از همان اول مهدی ته قصه را خوانده بود که زبانش با کلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعی کرد شهید باشد تا شهید شود...❤️
🍃مادرش اما نمیخواست شیرینی این #سعادت_ابدی را به کام پسرش تلخ کند که به همه سفارش کرد: این لحظه برای پسرم خیلی شیرین است، مواظب باشید این شیرینی را به کامش تلخ نکنید😔
#تولدت_مبارک مدافع❤️
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
📅تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۱
📅تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
📅تاریخ انتشار : ۱ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۶
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_پنجاه_نهم
قطع میکرد!!!!
روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و
حوصله بودم
_ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم.
مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده
_ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشی قطع شد
از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود
_ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم.
گوشیم دوباره زنگ خورد
با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم
- الو
الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟
- علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم
وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه
- خوب حالا کارم داشتی
آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم
- راجب چی ؟
راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده
- خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟
هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور
شدم.
- علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه
_ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم
پروندیش
خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟
- دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش
یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو
- من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری
إ اسماء
- شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام
بخوابم
پروووو. باشه، پس فعلا
- فعلا
گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که
گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ...
بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم
بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن
صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی
قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنه مریم
_ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ...
سلام خوب هستید آبجی
بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم
گرفت
- ممنون شما خوب هستید ؟
الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
- خواهش بفرمایید
نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟
- آخه ...
_ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم
اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست
-بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ
خدافظ
_ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی
گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی
سریع جواب دادم
- الو سلام
الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟
- عزیزم بیدار بودم
چه خبر
- سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم
_ إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم
- با ناراحتی گفتم: خب بگو
محسنی بهت زنگ زد دیگه...
- آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن....
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽
#ســــلام_امام_زمانم
بایــــد ڪمے#خلوتــــــ ڪنم با حــال زارم😭
مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم😢
بــاید ڪمے در#خــویشتن آوار گــردم
تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم😔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هُوَالشَهید🌿
شهید مصطفے صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد.
قسمتی از وصیتـــــ نامه #شهیدصدرزاده
سلام
صبح زیباتون شـــــهدایـے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸 مراسم هفتگی 🔹
نرفتیم اما دارد این دل غم دوری و فراق
با اینکه نیستیم در راه اما دل که به راه حسین است
مراسم هفتگی فراق کربلا هیئت محبان جواد الائمه (علیه السلام )
و جلسه ای برای برپایی موکب بچه های امام حسن (ع)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
قصه شجاعت و ایثار #علی_لندی نوجوان ایذهای را باید در ابتدای همه کتابهای درسی چاپ کرد.
او پس از وقوع آتشسوزی در خانه همسایه بهدل آتش میزند تا زنی میانسال و زنی سالخورده را از مرگ برهاند. علی لندی توانست جان ۲ نفر را نجات دهد اما خودش با ۹۱ درصد سوختگی بستری است.
الان هم شهادت نصیبش خداحافظ قهرمان
دعایش کنید.😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏅قهرمانان دفاع مقدس
🖼 مَرد میخواهد گذشتن از دلبستگیها، گذشتند، تا بمانیم ..!
🔻 در میان جمعیت، چهره شبیه بههم دو رزمنده نوجوان که پدرشان همراهشان بود، نگاهـم را به خود جلب کرد.
ابتدا میخواستم با لنز تله و از دور عکاسی کنم که انبوه نیروهای اعزامی و بدرقهکنندگان نمیگذاشت کادر درستی ببندم. چارهای جز نزدیک شدن نداشتم، برخلاف جهتِ حرکت کاروان رزمندگان، از میان مردم راهم را باز کردم و به آنان نزدیک شدم.
پدر عرق چینی سفید بر سَر داشت و دو پسر لباسهای خاکی رنگ که بسیار بزرگتر از قالب تنشان به نظر میرسید، پوشیده بودند .
پدر دست بر شانه دو پسرش گذاشته بود و داشت آنان را تا پای اتوبوسها همراهی میکرد ...
📸عکاس : سعید صادقی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5900078711469770916.mp3
7.4M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۱۹
🎤 حجتالاسلام #دارستانی
🔸«داستان علی ابنمهزیار»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#کلام_شهید🕊⚘
◽️در راه خداوند باید زجر بکشید مشقت بکشید، مگر از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بالاتر هستیم!
برای تعالی اسلام🕊
باید سیلی😔 خورد
و خون دل💔خورد
#شهید_محمودرضا_عندالله🕊⚘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تـلنـگـر 💥
ﺭﻭﺯﻗﯿــﺎﻣـﺖﻧﯿﮑـیﻫﺎمــان
رﺍﺑـﻪﻣﺤﺒـــﻮﺏﺗﺮﯾـﻦﻓـــــﺮﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯿمــانﻧﺨـﻮﺍﻫیــــمﺩﺍﺩ...🖐🏻
ﺍﻣـﺎمجـﺒــﻮﺭﻣﯿﺸﻮیـمبـﻪﮐﺴﯽ
ﻧﯿـﮑﯽﻫﺎیمـانﺭﺍﺑـﺪﻫیـم😉🖖
ﮐﻪﺍﺯﺍﻭمـﺘﻨﻔــﺮﺑﻮﺩیـم
ﻭﻏﯿﺒﺘﺶ راﮐﺮﺩیم!!!😔🍃
👥حقالناس...
اوج حمــاقت است نهزرنـگی!
زرنـگی بنـــدگی خداست💜🙈
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♨️ سلام خدمت همه شما عزیزان
با اینکه جا موندیم 😔 از#اربعین اما اباعبدالله (ع) 😍 هنوز در دلمون هستن و حواسشون به ما هست😊 انشالله#موکبی رو برپا کردیم در مزار شهدای گمنام تا بار دیگر مارو به امام حسین(ع) برسونن و کمی از غم دوری کم کنن 😭
برای#برگزاری هرچه با شکوه تر موکب بچه های امام حسن (ع)😍 به#کمک شما عزیزان 👌 نیازمندیم شمایی که جاموندید و دلتون توی راه کربلاست 😢
سهم هر نفر ۴۰ هزار تومان سهم شما چقدره
از اباعبدالله و گره گشا حضرت رقیه (س) بگیریم 😊
انشالله که مورد قبول حق و اباعبدالله و مادر بزرگوار ایشان قرار بگیره 🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصتم
باشه چشم …
من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش
- چشم. خدافظ
خدافظ
_ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم
نگفت)از حرفم پشیمون شدم .
حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه
دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب
نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه
برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم.
_ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم
میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.
کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی
که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار
گذاشتم.
_ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵
اونجا باشه.
لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون
ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت...
سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم
روی نیمکت نشستم و منتظر موندم.
مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم
جواب نمیداد.
ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد
_ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم .
سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ...
مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود
اومدن...
_ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت:
تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی
افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود
که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت.
بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
_ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهای مریم ماسید ...
محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که
امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی
مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی...
_ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی
خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز
تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم
چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه
روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی
کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود
چیکار میکرد...
_ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره،
فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی
کشیدم و بغضمو قورت داد.
زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم"
شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم...
مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید
محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم
مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست
- إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ...
وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند
حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود.
گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان
_ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من
بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد.
کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود.
از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام
بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم
هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون.
_ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم .
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید...
ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود
#ادامه_دارد...🥀
نویسنده خانم علی ابادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♨️ سلام خدمت همه شما عزیزان
با اینکه جا موندیم 😔 از#اربعین اما اباعبدالله (ع) 😍 هنوز در دلمون هستن و حواسشون به ما هست😊 انشالله#موکبی رو برپا کردیم در مزار شهدای گمنام تا بار دیگر مارو به امام حسین(ع) برسونن و کمی از غم دوری کم کنن 😭
برای#برگزاری هرچه با شکوه تر موکب بچه های امام حسن (ع)😍 به#کمک شما عزیزان 👌 نیازمندیم شمایی که جاموندید و دلتون در راه کربلاست 😢
سهم همه ۴۰۰۰۰ تومان سهم شما چقدره
از اباعبدالله و گره گشا حضرت رقیه (س) انشالله اجرتون رو بگیرید 😊
انشالله که مورد قبول حق و اباعبدالله و مادر بزرگوار ایشان قرار بگیره 🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh