eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
8هزار ویدیو
213 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
روزگار من (۴۰) بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ 🚘🚘🚘🚘 اون خدا بیامرز قبل فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔 هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ... عمو ـ خوب کردی زن داداش شاید خودم برش دارم چون ماشین خودم خیلی داغون شده باشه داداش کی از شما بهتر 😊😊😊 در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم دستت درد نکنه ... اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد 👀 👀 👀 دیگه وقت رفتن بود عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم .. این روزا همش حالم خوب بود چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍 ما همیشه شیفت صبح بودیم امروز سحر مدرسه نیومده بود منو زینب تو حیاط نشسته بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد 🎤🎤🎤🎤🎤 که برم دفتر مدیریت زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم یعنی چیکارم دارن!!! پس بلند شدمو رفتم درو زدم و وارد شدم سلام دادم ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش خبر داری !! منم گفتم نه خانم درسته ما همسایشونیم اما بنا به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری ببخشید خانم چیزی شده ؟؟ نه عزیزم... رفتم پیشه زینب.. فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟ هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن منم گفتم ازش بی خبرم همین اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم صدای اژیر ماشین پلیس از کوچه اومد 🚓🚓🚓 پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود که جلوی در سحر اینا پارک شده بود سحر تو ماشین نشسته بود و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست ماشین که رفت من دوییدم پذیرایی پیش مامان ، مامان ... مامان..🗣🗣🗣 چیه ..چی شده!!؟ چرا هول شدی ؟؟ وااای مامان نمیدونی چی شده یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود اعظم خانمم سوار شد رفتن مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم صدای تلویزیون بلند بود یعنی چی شده🤔🤔🤔 نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم هر دومون رفتیم تو فکر تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ... بعد از ظهر قرار بود برای انجام تحقیق برم خونه زینب اینا یه جورایی ته دلم عاشق عباس شده بودم 😍😍😍 با ذوق و شوق رفتم خونشون تو اتاق با زینب نشسته بودیم مامان و باباشم خونه نبودن نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
روزگار من (۴۱) منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد زینب گفت: احتمالا عباسه منم حواسم نبود از زینب جلوتر دوییدم طرف پنجره عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد زینب زد زیر خنده اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه 😅😅😅😅 زینب ـ اره میدونم مشخصه بازم خندید😆😆😆 عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن منم خیره شده بودم بهش زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد و نشست منم ماتم برده بود😳😳 زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم حرفش که تموم شد هردوشون متوجه نگاه من شدن زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟ اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت اهااای دختر کجایی؟؟!! میگم نظرت چیه؟؟ هاااا....نظرم چیه؟؟!! امان از دست تو معلومه حواست کجاست عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن زینب اینجام 😁😁😁 اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم تو خونه همش پیش مامان ازشون تعریف میکردم مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد صدای زنگ خونه بلند شد گفتم کیه؟؟ اعظم خانم بود باتعجب گفتم مامان اعظم خانمه... وارد خونه شد سلام کرد مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟ میشه بشینم... بله بفرمایید اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود که یه روز تمام خونه نرفته بود سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین سرش بلا اومده بود وبا شکایت هایی که شده بود قاضی حکم ازدواج اجباری صادر کرده بود اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه اومدم دعوتتون کنم خواهش میکنم بیاین خوشحال میشم. مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
سلام اینم دوپارت ازرمان داستان روزگارمن شرمنده بابت تاخیررمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... به روایت شهید مهدی زین الدین عند_ربهم_یرزقون اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ... نبودنت ، همان بلایِ عظیم است ؛ که زمین را تنگ کرده! و اینک... بـــــهار و... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار... با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸 از میله‌های غربت هزار ساله رهایت می‌کنیم! و زمین را ؛ از بلایِ هزار لایه... 🥀 روزمان را با تو ؛ نو می‌کنیم ...❤️ ❀ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆ هـــــم خودشان بودند وهم لباس هـــــایشان... ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 نگاهم بین جمعیت در بود. بیش‌تری‌ها لباس‌هایشان یک شکل بود ولی چیزی که بیش‌تر به چشم می‌آمد پارچه زرد رنگی بود که یا به بازویشان و یا به بسته بودند. همان پارچه زردرنگی که مُنَقَّش به شعار «کلنا عباسک یا زینب» است، همان که نماد بود. 🍃 نگاهم از آن سربند زردرنگ به سمت کشیده می‌شود. صدا و چهره‌اش آشنا می‌زد برایم. کمی فکر کردم، خودش بود! همان که چند روزی دنبال یا بودم که و عشقی که مادرش از او می‌گفت را به تصویر بکشد. و این خودِ خودش بود! 🍃 حسی که در صدایش بود و سینه‌ای که از ضرب گرفتن‌هایش می‌سوخت آن را به رخ می‌کشید. چشمانم حالا دیگر جماعت عزادار را نمی‌دید، یاسر را می‌دید! ... 🍃 گریزی بر گذشته می‌زنم، بر خیلی سال قبل. مثلاً بیست و نه سال پیش. زمانی‌که چشم گشود و پا به این جهان گذاشت و شد . 🍃 به علت بودنش، در امر تحصیل مشکل داشت و نتوانست تا آخر ادامه دهد. پس از سال‌ها میدان درس و تحصیل را به برادرش سپرد. راهنمای برادر کوچکش شد تا حداقل او بتواند در این راه‌پله‌های ترقی را یکی‌یکی طی کند. اما خود فکری دیگر در سر داشت. ... 🍃 از اینجا به سوی یا شاید هم . مادر را به سختی راضی کرد که برای مداحی به می‌رود. و مادر نمی‌دانست در کنار و جنگ، گاهی هم می‌کند! چندمین اعزامش بود نمی‌دانم. فقط می‌دانم این کلیپی که مقابل چشمان من پخش می‌شود آخرین هنرنمایی او زیر بود. 🍃 و به وقت بیستم آبان هزار و سیصد و نود و دو ساعت چهارده و سی دقیقه دیگر خبری از صدای او و سینه زدن‌های اطرافیان نبود. هر چه بود و بود... 🍃 سالگرد شهادتت مبارک ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۸ دی ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۰ ابان ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار : ۱٩ ابان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : بهشت رضا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید یاسر جعفری 🌻 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید منصور مسلمی سواری 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh