فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پویش
#روز_بیعت
🔸روزشمار؛ ۵ روز مانده به #روز_بیعت
🔸نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت امام زمان (عج)
🔸با انتشار این فایل در استوری و فضای مجازی ، انتخاب تصویر پویش به عنوان عکس پروفایل خود و بازنشر محتوای مهدوی با هشتگ #روز_بیعت به این پویش بپیوندید و دیگران را نیز برای پیوستن به پویش دعوت کنید.
اللهم عجل لولیک الفرج
#روزشمار
#روز_بیعت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_نهم
.
.
.
حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده
ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️
فاطمه_عزیزمم
من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم
چه اینجا چه کربلا
حلما_😢
فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟
حلما_چرا خودشه😍
دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون
مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول
فاطمہ_ممنون مادرجون
حلما_کاراتو کردی عشقمم؟
مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا
ساعت 6حرکته ان شاالله
حلما_ایشالا
.
.
.
مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم
فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود
انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه
مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود
یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن
اوناهم شب اخری بود که نجف بودن
خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم
یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد
از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم
دوساعتی مونده تا اذان
به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم
نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔
همه جمع شده بودن
حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین
حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄
حلما_سلام😔
حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر
مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم
حلما_نهه من حالم خوبه😊
چشمام فقط یکم خستن
رفتیم سوار اتوبوس شدیم
نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم
تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد
سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم
و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت
.
.
.
حسین_حلمااجان
حلمایی
چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم
_هوم
حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب
حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕
حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊
حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی
حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍
حلما_اوهوم😍
الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟
حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین
هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه
حلما_وای چه خوب😭😭
اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن
مادرجون_بهتری حلما جان؟
حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊
همه از اتوبوس پیاده شدیم
اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری
برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد
حلما_چی میگه این پسرمون
فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣
_خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما
فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍
.
.
این دوتا خیلی خووبن 😍
آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره
قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد
هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐
اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
سلام امام زمانم سلام💙
صبحت بخیر آقاجااااانم 💙
سلام بر تو ای مولایی که بر زمان احاطه داری!💙
مثل باران بهاری که نمی گوید کی
بیخبر در بزند و سرزده از راه برسد 🤲
خدا ظهورت را برساند 🤲
تعجیل درفرج وسلامتی وآرامش قلب نازنین مولایمان آقا امام زمان عليهالسلام
دلتو نورانی کن با۱۴ صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد
وعجل فرجهم ❄️❄️
اللهم عجل الویک الفرج
🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#در_محضر_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حسن_باقری
#زمین_غصبی
نزدیڪ ظهر بود . از شناسایی بر میگشتیم .
از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم . آن قدر خسته بودیم ڪه نمیتونستیم پا از پا برداریم، ڪاسه زانوهامون خیلی درد میڪرد . حسن طرف شنی جاده شروع ڪرد به نماز خوندن. صبر ڪردم تا نمازش تموم شد .
گفتم : « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخون »
گفت : « اون جا زمین ڪسیه ، شاید راضی نباشه .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
<<صبحتون معطر به دعای شهیدان>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖤حضرت سکینه ﴿سَلامُ اللهِ عَليها﴾ مشعل معرفت و دانش عربی.
🌹حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای ﴿حَفَظَهُ اللهُ تعالي﴾ :
«سکینهی کبری» که شما اسمش را در کربلا شنیدهاید، دختر امام و شاگرد زینب سلام الله علیها یکی از مشعل های معرفت و دانش عربی در همهی تاریخ اسلام است ؛ کسانی که حتّی زینب و پدر زینب و پدر سکینه را قبول نداشتند، به این اعتراف می کنند.
🍂🥀 پنجم ربیع الاول سالروز وفات حضرت سکینه خاتون (سلام الله علیها) تسلیت باد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهیدی که باحجاب شد
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری
تجلّی زهرا، نبود این بعید
که خیرالنّسایت بنامد امام...
#حضرت_سکینه_سلاماللهعلیها
#حسین_طاهری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
درهرصورت، قربانــیاصلــی،
خود 'زنانجامــعـــه' هستند..🚶🏿♀‼️
⊹
⊹
#حجاب
#حرف_حق
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #شهیدان
🔻امام گفت سالها به باید بگذرد تا جایگاه شهیدان ما معلوم بشه....!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دختران خیابان این انقلاب برای این خاک پدر می دهند، نه روسری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقام والای #حضرت_سکینه بنت الحسین(علیه السلام)در بیان آیت الله جوادی آملی☝️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند...
وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم...
بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته....
گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم....
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
#شهید_سجاد_عفتی🕊🌹
#اللهمعجللولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر عبدالله هست🥰✋
*محافظ رئیس جمهور*🌙
*🌷شهید عبدالله باقری*
تاریخ تولد: ۲۹ / ۱ / ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌷راوی← بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد🪄خانواده نمیدانستند که پسرشان محافظ آقای احمدی نژاد است،‼️خانوادهاش و بچه محلهایش او را در تلویزیون و همراه رییس جمهور میبینند‼️و به بچه محلهایش میگوید من خیلی اتفاقی آن پشت بودم.13 سال محافظ آقای احمدی نژاد بود، از زمانی که وی شهردار تهران بود تا پایان ریاست جمهوری.🌾مادر شهید← یاد ندارم به او گفته باشم نماز بخوان و روزه بگیر.📿قبل از سن تکلیف انجام واجبات را شروع کرده بود.📿 بهخاطر مسئولیتش مغرور نبود. مردمدار، متواضع و فروتن بود. همسایهها میگفتند دست به سینه به ما سلام میکرد.پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود،یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم،🥀نگاهش دلم را لرزاند🥀گفت: مامان من، تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟⁉️گفتم: مادر نرو سوریه🥀عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقتها که چادرت رو میکشیدی سرت و دست ما پنج تا رو میگرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد،🏴در روضه ضجه میزدی و میگفتی: کاش کربلا بودیم یاریات میکردیم،یادته؟ بلند بلند داد میزدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم،بفرما الان وقت عمل شده گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟!🥀 گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون،🥀مگه اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن،🥀 آنقدر گفت و گفت تا راضیام کرد. داوطلبانه راهی سوریه شد🕊️و عاقبت در شب تاسوعابه شهادت رسید
شهید _عبدالله _باقری🌈
شادی_ روحش _صلوات🌈
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_یک
.
.
.
همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن
به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید
کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن
شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم
سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد
صدای مداح گریمو شدید تر کرد
پااهام از شدت هیجان میلرزید
این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام
تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام
خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه
☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم
دلم یه حرفایی میزد برای خودش
وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه....
.
.
.
هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت
قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت
خیلی خسته بود بدنم
پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن
من حال نداشتم از جام پاشم
ولی نمیشه که نمازم نخونم
از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم
اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم
.
.
نماز ظهرمو خوندم
دیدم گوشیم زنگ میخوره
اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍
حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن
زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه
حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی
زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁
حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️
زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟
حلما_اره همیجاست چطور؟
زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘
حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘
حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه
گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁
ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_دوم
.
.
.
تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت
من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم
این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل
اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین
دوراهی سختیه😭
مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن
حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول
با لبخند حرفمو تایید کردن
راه افتادیم به سمت حرم امام حسین
شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت
کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک
یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش
اونموقه درکشون نمیکردم
و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم
اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون
تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍
رفتیم سمت ضریح
مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم
مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن
فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن
حلما_باشه حتما😍😍
به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم
هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد
شش گوشه که میگن همینه
امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست
وای خدای من
پا گذاشتم رو چه خاکی
یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته
واقعا درست گفته
پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐
هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد
داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم
که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم
آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح
چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود
بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه
گریه شوق
گریه دلتنگی
گریه خجالت
گریه شرم
گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت....
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨