🌷شهید نظرزاده 🌷
📽ویدئو فیلم مخفیانه از وضوگرفتن شهید مدافع حرم #محسن_حججی درصحن حرم امام رضا(؏) عدم #اسراف در حین
رزمایش داشتیم
زمستون بود و هواےسرد بیابون
صبح زود هم که همیشه سردترین زمان شبانه روز بود
برای نمازصبح بیدارشدیم
برای وضوگرفتن آب میذاشتیم سرکتری که گرم بشه و باهاش چندنفرےوضو می گرفتیم
محسن آسیناشو بالا زد ورفت بیرون چادر،دم تانکرآب برای وضوگرفتن
گفتم:چرا ازهمین آب کتری استفاده نمےکنے!؟
گفت:آب گرم کمه میخوام به بقیه برسه من طوریم نیست
باهمین آب وضو مےگیرم!
#شهید_محسن_حججی
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم74 ☘🌹استاد پناهیان؛ 💢چقدر خوبه آدم اوستا بالا سر خودش داشته باشه .
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 75
☘🌹استاد پناهیان
تو رو خدا به خاطر نماز به دیگران نگاه نکنید.
منم پیشت بد نماز خوندم نرو اونطرف بگو ایشون که روحانی بود ،
زیاد خوب نماز نخوند من چه جوری بهتر از اون بخونم ؟
تو نماز خوب خودت و بخون
ماهاییم که نماز همدیگه رو خراب میکنیم ، به هم دیگه نگاه ، میکنیم
میگیم ما هم مثل دیگران .
چه سم مهلکیه ...،
شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله اهل فهمین ، اهل فضلید.
یک بیابان گرد ، اومد پیش امیرالمومنین
گفت :
یا علی ، درجات اهل محبت رو برای من مطرح کن .
چند درجه داره ؟ کلاس اولش و بگو ، کلاس دومش و بگو ، کلاس سوم تا مراتب عالی .
آقا امیرالمومنین (ع) فرمودند که :
کمترین درجه اهل محبت ، سه تا شرط داره .
اول، گناهش رو خیلی بزرگ میشمره ، چه گناه انجام داده باشه چه نه ، گناه انجام دادن براش خیلی سنگینه ،
دوم ، طاعت و عبادت و هرچی کار خوبه سبک میشماره ، و سومین ویژگی خودش رو آقا داماد عالم هستی میدونه .
احساسش اینه ،
غیر من ، خدا به حساب هیچکس دیگه نمیخواد برسه ، فقط میخواد به حساب من برسه .
فدات بشم من به بقیه چیکار دارم ؟ که مثل بقیه زندگی کنم .
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_16682192.mp3
2.52M
🎤 #استاد_عالی
⁉️چطور میشه یه مرد باغیرت، خانمش با یه تیپی، بیرون بیاد.
#حتماً بشنوید. #حتماً #حتماً #حتماً
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_دوم (٣ / ٢) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷....تع
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_سوم (٣ / ٣)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به #اعتراف تکان دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی شم، اخراجت نمی کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. #عکس تمام قد #خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...»
🌷گفت: «هی به من می گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر #بچه های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می کنن؟ چی می گن؟ برای خود شما بد نمی شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر #مرتضی. گذشته ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. #خودم سیاه کردم.
🌷....من تو استان خودمون #قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمان بازی حرفه ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. #معتاد شدم. اون هم چه جور! می افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ کس محلم نمی ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره #مواد داشتم له له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد #تشییع_جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. #خدا داشت درس بزرگی به من می داد....
🌷اون جماعت هیچ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون #جوون مرده داشتن زار زار گریه می کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده ام، هیچ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و #بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می دم منم به #همون_راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که #شهید بشم.»
🌷آقای راننده قصه ی تکان دهنده ای داشت. ایام می گذشت و او هر روز رشد بیشتری می کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می خوام #رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو #عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). #شب_اول_عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می کردم، یک #معبر او، به موازات هم پیش می رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می خوام برم #اطلاعات.» گفتم: «بفرما.»
🌷از #گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها می رفتند تو عمق خاک #عراق برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « #برزگر» به او می گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می ماند، دیگر برنمی گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می شنود که می گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشته ام.
🌷بالای نامه نوشته بود: « #خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می شدم و پیکرم را به شهرم می بردند، با گذشته ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا #بدبین می شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، #حافظ_کل_قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد....
راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى
#پايان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 🌷🌷((( #عباس ي است كه در #دوران ما به علقمه زد)))🌷🌷 #قهرمان_وطنم #خلبان_شهید
آن بلنــدای آسمانـــ...
جایگاه تو بودـــ....
توئے ڪه به حقــــ...
#عبـاسِ دوران بودے و هستیـــ...
و یڪ تنه به علقمه زدیــــ...
پر کشیدی 🕊و آزاد گشتیــــ...
پرواز را یادم بده...
تا از هوســــهای دنیــ🌎ــا آزاد شوم...🍃
#شهید_عباس_دوران
#خلبـــان_پرافتخار_ایــران🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#من_خودم_هستم!
🌷نامزدم ٢٥ هزار تومان داده بود تا از طرف او برای خودم #هدیه بخرم. داشتم می رفتم حرم.... داخل اتوبوس از کیفم #دزدیدنش؛ خیلی ناراحت بودم. رفتم خانه ولی به کسی چیزی نگفتم.
🌷فردا صبح دیدم #مادرم ٢٥ هزار تومان دستش بود. آن را به من داد و گفت: تو #پول می خواستی چرا به من نگفتی؟! گفتم: من پول نمی خواهم. گفت: چرا می خواهی. ولی هر کاری کرد پول را قبول نکردم. آخرش با #دلخوری گفت: وقتی بابات گفته می خواهی، حتماً می خواهی!
🌷بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم به اندازه یک دنیا #تنگ شد. مادر نمی خواست زیر بار برود که بابا چه طوری به او گفته که من پول لازم دارم. آن هم ٢٥ هزار تومان! پیله شدم که گفت دیشب #خواب بابات رو دیدم. ٢٥ هزار تومان دستش بود. گفت: این پول رو بده به خدیجه سادات و بگو این قدر #غصه نخوره. من خودم هستم.
راوى: خدیجه سادات فرزند شهید سید خلیل ر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh