eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع حرم بعد از شهادتش دست نوشته ای از شهید پیدا می کنند که نوشته بود : خدایا ! اگر خلقت تو نمی داند ، تو میدانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت ابن الحسن (عج) را داشته‌ام . و در وصیت نامه ملکوتی این شهید فراز های آسمانی هست که می فرماید ؛ خدایا خسته ام، شکسته ام، دیگر آرزویی ندارم جز شهادت. احساس می‌کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. از عالم و عالمیان می‌گریزم و به سوی تو می آیم. تو مرا در رحمت خود سکنی ده ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چوپانی گله اش را به صحرا برد 🐑🌿. وقتی به درخت گردوی تنومندی رسید🌳🥜،از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. باد، ای🪵 را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. چوپان خواست از درخت پایین بیاید که ترسید مبادا بیفتد و دست و پایش بشکند🪨🍁. مستاصل شد و در آن حال زار گفت: خدایا! گَله ام نذر تو،اگر از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی دست پیدا کرد و جای پای محکم تری یافت☘. آنگاه گفت: خداوندا! تو که راضی نمی شوی زن و بچه ی من از و خواری بمیرند و تو تمام گله را صاحب شوی؟ نصف را به تو می دهم و نصف دیگر هم برای خودم… قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: خدایا! نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟آنها را خودم نگهدای می کنم، در عوض کشک و پشمش را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره هم که بی مزد نمی شود. پس کشکش مال من،پشمش مال تو. وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید🌿، نگاهی به آسمان کرد و گفت: مرد حسابی! چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول مان یک کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد..! عهدی که در طوفان با می بندیم، در آرامش نکنیم☺️🖇... اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «ویژگی های مهم مردان آخرالزمان» 👤 استاد 👌 چه تعالیمی در آخرالزمان ضرورت بیشتری دارند؟ ‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸 می روم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حاج‌قاسم در سوریه از منطقه‌ای عبور می کرد، ماشینی را دید که خراب شده، نزدیک رفت، آقایی به همراه خانم باردارش که وضع حملش هم نزدیک بود داخل ماشین بودند، چراغ انداخت چهره مرد را که دید هر دو همدیگر را شناختند، او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده یک بخش عظیمی از داعش بود، سردار دستور داد خانم را به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه، خود سردار هم دنبال کار خودش رفت! چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند، وقتی سردار آمد، متوجه شد همان فرمانده داعشی می‌باشد، به سردار گفت: به ما گفتند ایرانی‌ها ناموس شما را ببینند سر می‌برند و ... اما من دیدم تو به زن باردارم و من کمک کردی، ۶۰۰۰ نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم. سردار دل‌ها🌷 📎 به روایت سردار رفیعی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کلاس های حضوری شروع شده 😍 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید؛ و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان (عج) ... این کار عمرِ شما را با برکت می کند؛ و "مورد توجه خاص حضـرت" قرار می گیرید... 🌱 | (ره) | ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
های نوشته شده درباره 🖇🪴 : ۱_لبخندی به رنگ شهادت ۲_آخرین نماز در حلب ۳_تاثیر نگاه شهید ۴_راستی دردهایم کو ؟ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•••🔗📓" ای‌شھید.. میشودمن‌راهم‌تفحص‌کنی؟! خیلی‌وقت‌است‌ درمیدان‌مین‌دنیا‌گیر‌کرده‌ام! ‌🔗⃟📓¦⇢ ⊰‌᯽⊱┈╌❊‌‌♥❊╌┈⊰᯽⊱ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔅 ✍ تار و تور و تیر خدا✨✋🏻 👤حاج‌اسماعیل دولابی می‌گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدم‌ها را جذب می‌کند. مجذوب خودش می‌کند. 🔹، است. نغمه‌های آسمانی است. خیلی‌ها را از طریق قرآن جذب خودش می‌کند. 🔸خیلی‌ها را با خودش جذب می‌کند. مثل مراسم و مراسم ماه رمضان و شب قدر. 🔹 خدا همان بارهای است. غالب آدم‌ها را از این طریق مجذوب خودش می‌کند. اولیای خدا برای این مشکلات لحظه‌شماری می‌کردند. 🔸شیخ بهایی می‌گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی ای سرت گردم چرا دیرم زدی. 🔹اگر کسی به گرفتاری‌ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی‌ماند. این گرفتاری‌ها باید زمینه امید ما را فراهم کند. 🔸گرفتاری‌ها باید زمینه ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می‌رسد، ناراحت می‌شویم. این شیوه خداست. ❱ 🖇🌿 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄* *✨ زیارت امام حسین "علیه السلام" در 🌛شب جمعه از اهمیت و فضیلت ویژه ای برخوردار است🌸✨ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 *✍ امام صادق* ″علیه السلام فرمودند:* *✨خداوند متعال در هر شب جمعه ، نظر و عنایت خاصی به امام حسین «علیه السلام» می کند و جمیع پیامبران و اوصیای آنان را به زیارتش می فرستد.* *💗حال که ما در این شب جمعه در کنار مضجع شریف آن امام بزرگوار نیستیم تا عرض ادب کنیم ، از همین راه دور این زیارت کوتاه و مختصر را می خوانیم تا اسم ما را هم در طومار زائران آن حضرت ثبت کنند. ان شااله* 🌷🕊 سه مرتبه بگوییم: *«✨ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْکَ یٰا اَباٰعَبْدِاللّٰه ✨»* 🌷🕊یک مرتبه بگوییم: *«✨ اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَکٰاتُهُ ✨»* 🌷🕊 سپس بگوییم: *✨« اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا مَوْلاىَ وَ ابْنَ مَوْلاىَ ، وَ سَیِّدى وَ ابْنَ سَیِّدى اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَوْلاىَ ، اَلشَّهیدُ بْنُ الشَّهیدِ ، و القَتیلُ بْنُ الْقَتیلِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ الله وَ بَرَکاتُه ، أَنَا زائِرُکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ بِقَلْبى وَ لِسانى وَ جَوارِحى ، وَ إِنْ لَمْ اَزُرْکَ بِنَفْسى مُشاهَدَةً لِقُبَّتِکَ ، فَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللهِ ، وَ وارِثَ نُوح نَبِیِّ اللهِ ، وَ وارِثَ إِبْراهیمَ خَلیلِ اللهِ ، وَ وارِثَ موسى کَلیمِ اللهِ ، وَ وارِثَ عیسى رُوحِ اللهِ ، وَ وارِثَ مُحَمَّدِ حَبیبِ اللهِ وَ نَبِیِّهِ وَ رَسُولِهِ ، وَ وارِثَ عَلِیٍّ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ وَصِىِّ رَسُولِ اللهِ وَ خَلیفَتِهِ ، وَ وارِثَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَصِىِّ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ ، لَعَنَ اللّٰهُ قاتِلیکَ ، وَ جَدَّدَ عَلَیْهِمُ الْعَذابُ فی هذِهِ السّاعَةِ ، وَ فی کُلِّ ساعَة ، أَنَا یا سَیِّدى مُتَقَرِّبٌ إلَى اللّٰهِ جَلَّ وَ عَزَّ ، وَ إِلىٰ جَدِّکَ رَسُولِ اللّٰهِ ، وَ إلىٰ أَبیکَ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ ، وَ إلىٰ أَخیکَ الْحَسَنِ ، وَ إلَیْکَ یا مَوْلاىَ ، فَعَلَیْکَ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَکاتُهُ ، بِزِیارَتى لَکَ بِقَلْبى وَ لِسانی وَ جَمیعِ جَوارِحی ، فَکُنْ یا سَیِّدی شَفیعى لِقَبُولِ ذلِکَ مِنِّی ، وَ أَنَا بِالْبَراءَةِ مِنْ أَعْدائِکَ ، وَ اللَّعْنَةِ لَهُمْ وَ عَلَیْهِم ، أَتَقَرَّبُ إِلىَ اللّٰهِ وَ إِلَیْکُمْ أَجْمَعینَ ، فَعَلَیْکَ صَلَواتُ اللّٰهِ وَ رِضْوانُهُ وَ رَحْمَتُهُ »✨* ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگه‌میخوایی به‌مردونگی به‌عـزت به‌غیـرت به‌خـدمت و‌به‌وطـن‌دوستی‌برسی حتـما‌حـٰاج‌قاسم‌‌رامـرور‌کن:)♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 💖 ⃣ 🍂ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺮﻡ ﺟﺎﯾﯽ . ﯾﻪ ﮐﻼﺳﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻪ ! - ﺑﺮﻭ ﻭﻟﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎ، ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ۶ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ . 🍁ﺯﻫﺮﺍ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ . ﺗﺎ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪﯾﻢ . ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﻮﺩ . ﺁﺧﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﻔﻢ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﮕﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺒﺮﯼ ﻣﻨﻮ؟ - ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ! ﻣﺰﺵ ﻣﯿﺮﻩ ! ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ! 🍂ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﺎﺷﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺭ ﻭ ﻣﺰﺍﺭﻫﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺵ ! ﻣﻨﻮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﻗﺒﺮﺳﺘﻮﻥ؟ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻪ ! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺒﺮﺳﺘﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ! 🍁ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺪﻭ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺳﺒﺰﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺑﻌﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺎﺭﺗﻨﺎﻣﻪ ﺷﻬﺪﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻋﺮﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ : ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻭ … ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﺪﯾﺪ، ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ، ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ … 🍂ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﻣﯿﺰﺩ . ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯿﻢ . - ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺳﺖ؟ ! فقط خندید راه ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ . ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺑﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : “ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﮔﺎﻥ ﻋﺸﻘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺭﺷﺎﻥ ﺯﯾﺎﺭﺗﮕﺎﻩ ﺍﻫﻞ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ ”. ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻧﻈﺮﻡ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ .… ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 ⃣ 🍂ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺳﺮﺯﺩﯾﻢ : ﺷﻬﯿﺪ ﺟﻼﻝ ﺍﻓﺸﺎﺭ، ﺷﻬﯿﺪ ﺧﺮﺍﺯﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﺯﻫﺮﻩ ﺑﻨﯿﺎﻧﯿﺎﻥ، ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺘﻮﻝ ﻋﺴﮕﺮﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﺜﻤﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﻫﺪﺍﯾﺖ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺴﻠﻢ ﺧﯿﺰﺍﺏ ( ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ) ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ … ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ . 🍁ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﮔﻔﺖ : ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ( ﺱ ) ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻬﺎﺩﺗﻢ ﺗﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﺧﻮﺭﺩ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﻭﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﭘﺮﭼﻢ ﯾﺎﺯﻫﺮﺍ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، ﺯﻫﺮﺍ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﺮﻡ . 🍂ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ ﺳﺮﮐﻠﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﺎﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ . ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻡ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺁﻗﺎ . ﺳﺒﺪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ . ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﻼﮎ ﻓﻠﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺒﺪﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . 🍁ﺯﻫﺮﺍ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻦ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﮑﯿﺸﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ؟ ﺳﺮﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻼﮐﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ”: ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ( ﺱ ) .ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ! 🍂ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ . ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻏﺎﻓﻞ ﮔﯿﺮﺕ ﮐﻨﻢ . ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﺌﻴﺘﻤﻮﻥ ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﯾﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ … . ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸صلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ... پام برسه به حرمت، حسابی گریه میکنم تو این زمونه من فقط، به روضه تکیه میکنم نوبت من هم میرسه، تلخی هامو عسل کنم بیام میونه حرم و، ضریحتو بغل کنم... 📌 ۵۵ روز تا محرم... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 💎اَلسَّلاَمُ عَلَي الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ الأُْمَمَ أَنْ يَجْمَعَ بِهِ الْكَلِمَ وَ يَلُمَّ بِهِ الشَّعَثَ وَ يَمْلأََ بِهِ الأَْرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً وَ يُمَكِّنَ لَهُ وَ يُنْجِزَ بِهِ وَعْدَ الْمُؤْمِنِينَ ✋ 🌸سلام بر مهدي كه خداي عزّ و جلّ امّتها را به وجود او وعده داد، كه به وسيله او سخنها را جمع كند، و پراكنده ها را گرد آورد، و زمين را به او پر از عدل وداد نمايد، و به او جايگاه و قدرت دهد، و وعده اش را به اهل ايمان به وسيله او وفا كند. 📘فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ همان چای بسش بود! 🔻 قرار بود مقام معظم رهبری برای بازدید و دیدار تشریف بیاورند. پدر، چهار پنج روزی درگیر تدارکات دیدار بود. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم با بسیجی‌ها رفته بودم برای کمک. ظهر که شد، رفتم همان قسمتی که پدر مشغول بود. برایم چای آوردند. می‌خواستم بروم که دفتردار پدر گفت: دارند ناهار می‌آورند، کجا می‌روی؟ پدر صدایش را شنید. گفت: بگذار برود. ناهار برای کارکنان است. فرج‌الله بسیجی است و همان چای بسش بود! 📚 از کتاب | نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار 📖 ص ۹۴ #⃣ ❤️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh