🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷#طنز_جبهه6⃣3⃣ 💠 تو هنوز بدنت گرم است 🔹می گفت توی یکی از #عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت #
🌷 #طنز_جبهه 7⃣3⃣
🔹روزهای اولی که #خرمشهر آزاد شده بود،
توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم.
🔸 روی دیوار خانهای عراقی ها نوشته بودند: «عاش الصدام»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...😂
🔹کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_دوم (٣ / ٢)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « #مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم #نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه اش در تخریب می گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از #عرفانِ_مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز می ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می کنن، منم می کنم. الکی لبهامو می جنبونم. هر وقت دولا می شن، منم می شم. دستاشون رو می گیرن جلو صورت، منم می گیرم. ولی راستش #هیچی بلد نیستم.»
🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می داد، هم از زرنگی اش. خیلی زرنگ و #باهوش بود. رانندگی اش حرف نداشت. رد گم کنی اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی نمازی اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « #عباس_دهباشتی». بچه ی «زابل» بود. طلبه ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. #هیچ_کس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می آمد، می رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می شمرد. #قرآنش را بر می داشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟»
🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می خواد بره! می گم تو #قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه #نه. شما یه چیزی می گین که خیلی #طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه می خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا #آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا #نماز را یادش داد.
🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی کنی؟ #مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان دهنده ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی شم.» گفت: «راستیاتش، من #سیگاری _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی شد. چون....
🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی #دو_پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می رم تو توالت می کشم. بعد آدامس می جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده ای بود این #راننده ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود
🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می رفتیم « #خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ای بود که لباسهایش را در یک دستش می گرفت و با دست دیگر شنا می کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می رفت آن ور «کارون» و برمی گشت. #تعجبم از این بود که هیچ وقت زیر پوشش را درنمی آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش #قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم....
🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری
#ادامه_در_شماره_بعدى....
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣1⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠يكبار ديگر لبخند....
🌷در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های #خرمشهر نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم😪 اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید. گلوله💥 مستقیم تانک های عراقی از چهار #بسیجی که کنار هم بودند، تقریباً چیز سالمی باقی نگذاشته بود.
🌷به فاصله ی دو متر آن طرف تر... #فرهاد، آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد😓. احساس کردم که #آخرین نفسهایش است. گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود😔. #دوشکا و چهار لول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما، نه آدمی زاد📛!
🌷.... #خون زیادی از او می رفت. به پشت روی زمین خواباندمش، گِل های صورتش را با باقیمانده ی شربت آبلیمویی💦 که در قمقمه ام داشتم، شستم که خاک های کنار سرش را به گِل نشاند.
🌷صدایش کردم🗣: فرهاد! فرهاد!... دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. #خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم😔. آنقدر خودم را باخته بودم که زبانم بند آمده بود. به #خاطرم آمد كه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی📷 هست. چندتا عکس قبل از آمدن، با بچه ها دسته جمعی گرفته بودیم📸.
🌷....دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به #فرهاد گفتم: فرهاد جان اگر می توانی یک بار دیگر #چشمانت را باز کن و لبخندی بزن😊 که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از #شهید🕊 شدنت بگیرم و براى پدر، مادرت و دوستانت یادگاری باشد🌠. فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای #آخرین بار چشمان نازنینش😍 را باز کرد.
🌷لبخندی #پرمعنی بر دو غنچه ی لبش نقش بست😊. وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم📸 به محض اینکه دریچه ی دوربین را از روى چشم کنار زدم، فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد😢، نگاهش ثابت ماند و.... و به لقاء الله پیوست😭.
🌷با #صلواتهای پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم، چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم😌. به یاد تمامی بر و بچه های #مسجد محله، مخصوصاً بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد، پیشانی بلندش را بوسیدم 😗و برای آخرین بار نگاهم را #باتمامى وجود به او انداختم و #چفیه ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم.
راوی: #رزمنده_اصغر_آبخضر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬👆 #روایت_آســـمانے2⃣
مجموعہ نماهنگ زیبا و دیدنے یادمانهای #راهیان_نور
این قسمت: #خرمشهر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻رهبر انقلاب: صدای #شهید_آوینی، آن صدایی است که بزرگترین حرفها را میزد و خودش اعتقاد داشت. مثلاً می
4⃣3⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊❤️
💠 روزهای مقاومت در #خرمشهر
🌷اولین باری که با #شهیدآوینی برخورد داشتم توی #خرمشهر بود...اون ایامی که جنگ تن به تن شده بود و شهر داشت سقوط میکرد💥، همه؛ زن و مرد، پیر و جوون با هر چی که داشتند دفاع میکردند👊.
🌷 توی اون بحبوحه یهو یه #جوونی رو دیدیم که با دوربین📹 اومده و از من داره فیلم میگیره! اعصابم ریخت به هم😣...
🌷گفتم مرد حسابی الان وقت فیلم📹 گرفتنه؟! اون #تفنگ رو بردار چهارتا تیر بنداز💥سمتشون؛نمیبینی دارن پیش میان؟
🌷گفت: «من به چیز دیگهای مأمورم، #وظیفهی الان من ثبت تصاویره📼 و وظیفهی شما جنگیدن👊!.»
🌷(الان میفهمم چی گفت... کاری که اون فیلمها📽 کرد شاید #گلوله نمیکرد!)
خواستم #آرپی_جی بزنم اونم رفت پشت سرم که ازم فیلم بگیره،شلیک کردم 💥و بعد نگاه کردم پشت سرم دیدم نیست😧!
🌷نگو آتیشِ🔥 آر پی جی #پرتش کرده بود چند متر اونورتر!نگاه کردم دیدم سیاه و دوده زده 👤چسبیده به دیوار!
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh