کریم باوفا، آقا ابوالفضل
خداوند سخا، آقا ابوالفضل
دلی دارم که نذر مرقد توست
ببر تا کربلا، آقا ابوالفضل
#دخیلک_یا_باب_الحوائج✨❣️
#میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)✨❣️
#مبارڪـ_باد✨❣️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💚🌷سلام ای که ندیده
جهان چنان تو یلی
سلام حضرٺ 💚عباس
سلام 💚ابن_علی_ع
سلام آن که لبش
تشنه و خودش 💚دریا
سلام معرفٺ حق
سلام 💚کوه_وفا
💚شاه_وفا...
💚🌷 #السلام_علیک_یا
💚🌷 #باب_الحوائج_قمر_بنی_هاشم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
🌺علمدار خوش آمد🌺
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مداحی آنلاین - سلام یار و یاور حسین - میرداماد.mp3
6.46M
🌸 #میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)
سلام یار و یاور حسین
سلام مرد واله خدا
بهههههههه به!!! چه مولودی ای داریم امروز، عجب جشنیه، دستا بالا رفته یا نهههههههه #سید_مهدی_میرداماد سنگ تموم گذاشته ها😊👏👏👏👏😊
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
گاهـے ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسم ِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#شهید
#رفیقتودریابـــــ
#جامـــــانده_ام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
پنجشنبه ها روز دعاست
روز عشق است،
روز قول و قرار است،
پنجشنبه ها بوی بهشت میدهد
عطر مزار شهدا...
پنجشنبه ست؛
شادی روح پاکِ سردار دلها،
شهیدمحمدرضا تورجی زاده
جمیع شهدای عزیزمون،
امام عزیز وراحل
جمیعِ اموات،صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم.
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفدهم
با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم.
شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم
_الو
_سلام
_سلام بر مامان خوشگلم
_شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا
_وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم.
_بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده .
صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت
_مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد
_بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی
با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است.
با صدای خفه ای گفتم
_چشم .الان میام.
_منتظرتم .خداحافظ
تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم
_عزیزم میشه منو برسونی خونه
کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت
_من معذرت میخوام
با خجالت لب زدم
_این چه حرفیه آخه .
_حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود
با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم
_ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم.
با لبخند دستش را گرفتم
_بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون.
_بریم زندگیم.
با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هجدهم
کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید
:روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟
_چشم .نمیای بریم داخل؟
_نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش
_رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار
حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم.
مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم
نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم .
با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم.
پیامک ها را باز کردم
(سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه)
(روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ )
(خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده)
(خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم)
با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد .
سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم.
داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد
_جانم
_سلام.خوبی
_سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی
لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم
_اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت.
_من که چیزی نگفتم عزیزم.
_کیان قضیه نهار فردا شب چیه
_عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند.
با اتمام حرفش زیر خنده زد
_چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون
با همان خنده گفت
_به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد .
به لحن با نمکش لبخندی زدم
&ادامه دارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نوزدهم
_میگم نکنه شما به مامان گفتی زنگ بزنه و ما رو دعوت کنه ،اره؟
_نه عزیزم ،من رسیدم خونه مامان خودش حرفش رو پیش کشید ،من فقط اصرار کردم مهمونی رو ظهر بندازه.
_حالا چرا ظهر
خندید
_شاید باورت نشه ولی مامانت چنان شب خواستگاری زهر چشم گرفته ازم ،که جرات نمیکنم کاری کنم که ناراحت بشه .منم که طاقت ندارم تا فرداشب نبینمت واسه هین مهمونی روظهر انداختم .
بلند و بی دغدغه به لحن با نمک کیان خندیدم
_شما نخنده کی باید بخنده خانوم .انا مظلوم
با صدایی که از لبخند میلرزید گفتم
_اره جون من تو خیلی مظلومی .
_باور کن همه بهم میگن جناب مظلوم
_اونا تو رو نشناختند.باید بیام واسشون از مظلومیت توبگم
خندید و من دلم برای دیدن روی ماهش غنج رفت
_اتفاقا فردا نهار خاله ها و عمه ها مهمون ما هستند تا عروس خانواده شمس رو ملاقات کنند.یادت نره از مظلومیتم بگی بهشون.
با تصور اینکه سیمین و فروغ خانم هم در مهمانی هستند حسابی ابرو در هم کشیدم
_روژان جان چیزی شده
با گیجی لب زدم
_هان
_خانومم میگم چی شد چرا چیزی نمیگی
_هیچی.من باید برم فعلا کاری نداری
_فعلا یاعلی
تماس را که قطع کردم دوباره روی تخت دراز کشیدم.سیمین و حرف هایش در ذهنم رژه می رفت.نمیدانم چرا کودک درونم گوشه ای کز کرده بود .انگار او هم از این دیدار ترسیده بود.
اوهم از کنایه شنیدن بیزار بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیستم
با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون آمدم .
اسم مردمحجوب من روی گوشی چشمک میزد.
_سلام
_سلام عزیزم .روژان جان میشه چند لحظه بیای دم در
چشمانم گرد شد همین چنددقیقه پیش با او صحبت کرده بودم و او خانه بود به این سرعت چرا به دیدنم آمده بود.سوالات در ذهنم رژه میرفتند
_خانومم منتظرتما
با صدای کیان به خودم آمدم.
_چشم الان میام
با عجله مانتوعبایی را پوشیدم و شالم را برداشتم و از اتاق خارج شدم
_کجا میری عزیزم
به مامان که روی مبل نشسته و کتاب به دست داشت نگاهی کردم
_کیان اومده دم در ،کارم داره
_برو عزیزم تعارف کن بیاد داخل زشته دم در نگهش داری
_چشم بهش میگم
در حالی که شال را روی سرم محکم نگهداشته بودم، با عجله تا جلو در دویدم .
در را باز کردم .نفس نفس زنان گفتم
_سلام خوبی
با لبخند نگاهم میکرد
_سلام عزیزم .ممنونم تو خوبی؟دویدی؟
_اره میخواستم زیاد منتظر نمونی
_مهربون کیان.
لبخند زدم
_بیا بریم داخل
_نه عزیزم همینجا راحتم
_من و تو که الان باهم صحبت کردیم چی شد اومدی اینجا
_ناراحتی برم هوم؟
_اتفاقا خیلی هم خوشحالم.
دستم را میان دستان پرمحبتش گرفت
_وقتی پای تلفن یکهو صدات ناراحت شد و سریع خداحافظی کردی،
اعصابم بهم ریخت .میدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم. اومدم ببینم چرا ناراحت شدی
_ببخشید اذیتت کردم .
_در صورتی که بگی میبخشمت
_میشه نگم
_نوچ ،جان کیان راه نداره
سرم را پایین انداختم، چه میگفتم آخر.بگویم سر حسی بچهگانه تو را عذاب داده ام.بگویم از اینکه عمه فروغت حرف بارم کند و یا از اینکه سیمین با نگاه عاشقانه تو را نگاه کند،ناراحتم.
_چیزی نیست آخه
_من اومدم همون چیزی نیست رو بشنوم ازت .خواهش میکنم
سرم را پایبن می اندازم
_اگه بگم بهم نمیخندی
_این چه حرفیه عزیزم .بگو قول میدم نخندم
_خب راستش .من از رویایی به عمه فروغت و سیمین ناراحتم
دستم را میگیرد.
_ببین عزیزم زهرا به من همه چیز رو گفته، اینکه عمه چی گفته و یا دخترعمه ام چه حرفی زده.روژان قبولم داری؟
_معلومه که قبولت دارم
_هیچ وقت من قصد ازدواج با دخترعمم رو نداشتم و خودم بارها به عمه سربسته گفته بودم ولی وقتی دیدم هنوز انتظار دارند رک و راست حرفم رو زدم.پس به هیچ کس اجازه نمیدم که گله کنه.حالا تو شدی همه زندگیم و کسی حق نداره به زندگیم حرفی بزنه عزیزم.اگه فردا هرکسی چیزی گفت خودم جوابش رو میدم و نمیزارم لحظه ناراحت بشی.حالا اگه به حرفم اعتماد داری ببخند.
کیان مرد بودنش را بارها با رفتارها و حمایت هایش به من ثابت کرده بود.کودک درونم به احترامش ایستاده بود و دست میزد و من باعشق به او چشم دوختم و لبخندی واقعی بر لب آوردم
_ببین با خنده چقدر زیبا میشی .نبینم بخاطر حرف های بقیه خودتو ناراحت کنی عزیزم.من همیشه هواتو دارم خانومم
با لبخند دستش را فشردم
_من خیلی خوشبختم که تو رو دارم .ممنونم که همیشه هوامو داری.
_منم خوشبختم.خب دیگه عزیزم برو داخل .منم برم به کارهام برسم .فردا ظهر میبینمت عزیزم
_چشم .مواظب خودت باش .
با لبخند وارد خانه شدم و دیگر ترسی برای رویایی با عمه فروغ و سیمین نداشتم چون مطمئن شدم که کیان هواسش به من است و نمیگذارد بقیه با حرفهایشان آزارم بدهند.
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯