eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ مدافع حرمی که در مانند علی اصغر (ع) شهید شد. 3️⃣ : برگشتیم منزل شهید صدرزاده. به من گفتند مرتضی زخمی شده. تا آخر شب جماعتی می رفتند و می آمدند. انگار کسی نمی توانست بگوید چه اتفاقی افتاده. آخر شب به خانم آقا مصطفی گفتم حرف آخر را اول بزن. گفت: انتظار حرفی که انتظار داری از من بشنوی چیست؟ گفتم، مرتضی شهید شده؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد. انگار فقط به آنچه می دانستم مهر تایید خورده بود. تمام فکرم این بود چطور به بچه ها بگویم. 💥 تنها پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ گفت به گلو سرم را به طرف آسمان بالا گرفتم و گفتم ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اهمیت روز 🎙مرحوم استاد 🤲🏻 2 رکعت نماز و... «» ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5938495140938122579.mp3
4.4M
من حرم لازمم دلم تنگ است... به وقت مداحی💛 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
و یاد 🖐🏻 🎋 سرلشکر پاسدار و جمعی از همرزمانش در سانحه سقوط هواپیمای نظامی در حوالی فرودگاه ارومیه "در روز عرفه" آسمانی شدند. 🕊شهدای عرفه در نوزدهم دی ماه سال 1384 در این حادثه به دیدار حق شتافتند. 🌹شادی روح جمیع شهدا علی الخصوص شهدای روز عرفه فاتحه و صلوات 🦋و چه خوب که اعمال امروزمون رو به نیابت از جمیع شهدا انجام بدیم👌 🤲🌱 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز‌عرفه‌ است به‌خدا‌بگیم . . خداجون‌ماخودمون‌بلد‌نبودیم ! بیایم‌بگیم‌اشتباه‌کردیم ؛ ببین‌با‌کی‌اومدیم . . ما‌با‌حسینت‌اومدیم . به‌حسینت‌ما‌رو‌ببخش💔
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️میشه یه سوالی کنم؟ امامتون‌ الان کجاست؟😭 📌قرائت همگانی دعای به نیت تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
در این عید قربان🌹 عادت‌هاۍ بد خودمان را ذبح کنیم❗️ مبارک🥳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت262 نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت. –اینا همش تقصیر منه تلما. سرم را تند تند تکان دادم. –نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟ او هم سرش را تکان داد. – تلما یه قولی بده. ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریه‌‌ام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم. امیرزاده نگاهش را به صورتم داد. نم چشم‌هایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت. –قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه... هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گره‌ی نگاهمان را باز کند. –بیا دیگه... امیرزاده گفت: –قول بده تلما. با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش می‌کردم. –به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی. به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشه‌ی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت. من مدام برمی‌گشتم و امیرزاده را نگاه می‌کردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونه‌هایش جاری بود. چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود. آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هق‌هق گریه‌ امانم نداد. از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. همان لحظه چشمم به بچه‌گربه‌ها افتاد که با هم بازی می‌کردند. هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد. خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت: –زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا. با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم. اخم کرد. –بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم. سکوت طولانی حکم‌فرما شد. بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت. نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم می‌کرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی می‌جوید. آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر می‌کرد. ولی انگار راننده‌ی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، انگار اصلا متوجه‌ی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت: –کامی آرومتر، چته سر می‌بری؟ خنده چندش آوری کرد. –حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس می‌برم. بعد هم بلند خندید. هلما اخم کرد و جدی گفت: –امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟ کامی کمی خودش را جمع و جور کرد. –نه خانم، چطور؟ هلما عصبانی شد. –برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟ کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت. –خانم دیدید که خودش ول نمی‌کرد. باور کنید من نمی‌خواستم... هلما حرفش را برید. –خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار. کامی با تعجب پرسید؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯