5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️میشه یه سوالی کنم؟
امامتون الان کجاست؟😭
📌قرائت همگانی دعای #عرفه به نیت تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
در این عید قربان🌹
عادتهاۍ بد خودمان را ذبح کنیم❗️
#عیدسعیدقربان مبارک🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت262
نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت.
–اینا همش تقصیر منه تلما.
سرم را تند تند تکان دادم.
–نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟
او هم سرش را تکان داد.
– تلما یه قولی بده.
ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریهام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم.
امیرزاده نگاهش را به صورتم داد.
نم چشمهایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت.
–قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه...
هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گرهی نگاهمان را باز کند.
–بیا دیگه...
امیرزاده گفت:
–قول بده تلما.
با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش میکردم.
–به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی.
به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشهی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت.
من مدام برمیگشتم و امیرزاده را نگاه میکردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونههایش جاری بود.
چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود.
آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هقهق گریه امانم نداد.
از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت.
همان لحظه چشمم به بچهگربهها افتاد که با هم بازی میکردند.
هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد.
خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت:
–زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا.
با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم.
اخم کرد.
–بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم.
سکوت طولانی حکمفرما شد.
بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین میرفت.
نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم میکرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی میجوید.
آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر میکرد. ولی انگار رانندهی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم میکرد. آب دهانم را قورت دادم و
فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه میکرد، انگار اصلا متوجهی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت:
–کامی آرومتر، چته سر میبری؟
خنده چندش آوری کرد.
–حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس میبرم. بعد هم بلند خندید.
هلما اخم کرد و جدی گفت:
–امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟
کامی کمی خودش را جمع و جور کرد.
–نه خانم، چطور؟
هلما عصبانی شد.
–برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟
کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت.
–خانم دیدید که خودش ول نمیکرد. باور کنید من نمیخواستم...
هلما حرفش را برید.
–خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار.
کامی با تعجب پرسید؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت263
–مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟
هلما بیتفاوت گفت:
–خودمون می ریم تو برو به کارت برس.
–ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار میکنه.
هلما نگاهم کرد.
–چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش میدونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه.
تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی، حد خودت رو بدون.
کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد.
هلما با صدای بلند گفت:
–میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟
کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد.
بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازههای زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم میزدند.
کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد.
هلما به خیال این که میخواهد ماشین را متوقف کند گفت:
–آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد.
–میذاشتی میرسوندمتون دیگه.
–نمی خواد، این جور که تو رانندگی میکردی شانسی زنده موندیم.
بعدشم اول آخر میخواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد.
هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت:
–توام بیا جلو بشین.
در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم میکرد که ترسیدم.
کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا میکردم که زودتر برود.
کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم.
–خانم میخواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد.
من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی میگشت پناه گرفتم.
هلما نگاه چپ چپی به من انداخت.
–چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم.
کامی خودش را متعجب نشان داد.
–این چرا این جوری میکنه؟ انگار گوشاش نمیشنوه؟ بذارید خودم ببرمش...
هلما حرفش را برید.
–نمیخواد، این از تو میترسه. تو بیا برو کنار خودش میره.
کامی همان طور که به طرف هلما میآمد گفت:
تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده.
هلما پوفی کرد.
–مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعهی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمیخواد فوری با همه پسرخاله بشی.
بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت.
–بقیهش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت میکنم.
کامی با بیمیلی پول را گرفت و گفت:
–طلب خیر.
هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت.
همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد.
–دخترخاله، حالا خدمت می رسیم.
از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم.
ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت.
–چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟
کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم.
از آینه میدیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه میکند.
رو به هلما گفتم:
–هنوز وایساده اون جا، نرفته.
هلما نیشخندی زد.
–آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر میکرد.
بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد:
–ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده.
هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت264
نفسم را به یک باره بیرون دادم.
هلما لبش را کج کرد.
–چرا ازش میترسی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–تو ازش نمیترسی؟!
با شتاب دنده را عوض کرد.
–ترس چیه بابا، اون یه کارگره، ساعتی کار می کنه، گوش به فرمان منه.
لب هایم را بیرون دادم.
–ولی تیپش اصلا به کارگرا نمیخورد!
–کارگر ساختمون که نیست. منظورم اینه این جور آدما رو ما ساعتی یه جورایی اجاره شون میکنیم. به خاطر هیکلشون و زور بازوشون واسه این جور جاها به درد میخورن.
ابروهایم بالا رفت.
–ولی جوری حرف می زد انگار بارها این مسیر رو اومده و جایی که میخوایم بریم رو میشناسه!
–خب قبلا یکی دوبار تو خونهی میثم کلاس بوده، اومده اون جا. واسه همین اون جا رو میشناسه. آخه این جا که داریم می ریم خونهی میثمه.
–یعنی اینم شاگردته؟
–شاگرد من نیست، شاگرد یکی از مربیای دیگه س. منتهی تو کلاسای جمعی همه با هم آشنا میشن دیگه.
خنده ی تلخی زدم.
–حالا شاگرد زرنگه؟
هلما سرش را تکان داد.
–آره، خیلی زود اتصال پیدا می کنه. حتی یه کمی از دوره ی مربیگری رو هم گذرونده. پای پول که وسط باشه همه زرنگ میشن.
لب هایم را بیرون دادم.
–این میخواد مربی بشه؟
هلما شانهای بالا انداخت.
–آره! چه اشکالی داره. هر کی بخواد میتونه، فقط باید بتونه اتصال بده. الانم گاهی به جای بعضی مربیا سر کلاس میره.
–یعنی انرژی میده؟
سرش را کج کرد.
–یه همچین چیزایی.
پوزخندی زدم.
–این بیشتر بهش میاد انرژی بگیره. تو ماشین که بود کل ماشین رو انرژی منفی گرفته بود. اون قدر حس بدی داشتم. خدا رو شکر که زودتر رفت.
پایش را محکمتر روی گاز گذاشت و گفت:
–اتفاقا خیلی پر انرژیه، هر وقت دور هم جمع می شیم میبینم خیلی از دخترا میگن ازش انرژی میگیرن.
با تعجب نگاهش کردم.
–چقدر دخترا عجیبن! مگه کلاساتون مجازی نیست؟
–چرا، ولی گه گاهی حضوریه. واسه این که بچهها همدیگه رو ببینن. چند سال پیش که من خودم شاگرد بودم همیشه حضوری بود.
خانهای که میخواستیم برویم تقریبا حومهی شهر بود.
نگاهی به هلما انداختم.
–هر روز این همه راه میای و میری؟
–نه، این جا کاری ندارم. من خونهی مامانم زندگی میکنم.
–بالاخره من نفهمیدم این آقا میثم نامزدت هست یا نه؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–یه کم باهات خوش رفتاری کردم دیگه پررو نشو.
وارد محلهای شدیم که پر بود از برج های بلند و شبیه به هم. جلوی یکی از برج ها ماشین را متوقف کرد. چند پسر بچه کمی آن طرفتر مشغول بازی بودند.
هلما سوییچ را برداشت و گفت:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت265
–تو بشین تو ماشین.
نگاهی به موبایلش انداخت و سرش را تکان داد و داخل کیفش پرت کرد.
بعد از پیاده شدن، ماشین را دور زد و در طرف مرا باز کرد و ناگهان سرش را نزدیک صورتم آورد و دندان هایش را روی هم فشار داد و با خشم گفت:
–ببین من یه حرف رو دوبار نمی زنم، بخوای دست از پا خطا کنی همین اول کاری یه بلایی سر خودت و علی میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. خودت دیدی که فقط کافیه به امثال کامی اشاره کنم، اونا هر کاری می کنن.
با دهان باز خیره نگاهش میکردم.
نگاهی به اطراف انداخت.
–الانم مثل بچهی آدم همراه من میای، بدون حرف و حرکت اضافه، فهمیدی؟ بعد دستم را محکم گرفت.
–پیاده شو بریم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. در عرض چند ثانیه عصبانیتش از بین رفت و به حالت عادی برگشت. با دقت اطرافم را از نظر میگذراندم.
با خودم فکر کردم.
"اینایی که این جا زندگی میکنن خونه شون رو چطوری پیدا می کنن؟ این جا خونهها چقدر شبیههمه!"
وقتی به ساختمان ها دقت کردم دیدم شماره و حروفی که روی سر در هر برج نوشته شده، با بقیه فرق میکند. حتی فرم پلهها و سر در هر مجتمع با یکدیگر متفاوت است.
وقتی شمارهی مجتمعی که ما مقابلش قرار گرفتیم را نگاه کردم.
هلما داد زد:
–چشمات رو درویش کن، زیادی فضولی میکنیا.
دوباره از تغییر حالتش تعجب کردم. نگاهم را به صورتش دادم. رنگش پریده بود و خیلی خشمگین به نظر میآمد.
در مجتمع باز بود. وارد شدیم و سوار آسانسور شدیم. هلما شمارهی شش را فشار داد. به طبقهی سوم که رسیدیم در آسانسور باز شد و دو خانم همراه یک دختر کوچولو وارد آسانسور شدند و با دیدن هلما با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. یکی از خانم ها چادری و دیگری مانتویی بود.
دختر کوچولو که تقریبا دو سه ساله به نظر میآمد نگاهش را به من داد. لبخند زورکی خرجش کردم. او هم لبخند زد و بعد نگاهش را به طرف هلما چرخاند.
کمکم لبخندش جمع شد و با بهت و حیرت خیره به هلما ماند.
آن خانم چادری پرسید:
–هلما خانم خوب شد دیدمتون، چند روزه که آقای دکتر نیستن، تو مجازی هم خبری ازشون نیست. اتفاقی براشون افتاده؟
آن خانم دیگر گفت:
–منم بهشون زنگ زدم ولی گوشی شون خاموش بود.
هلما لبخند زورکی روی لبش کاشت.
–ایران نیستن، چند روزی رفتن مسافرت.
تو گروه پیام گذاشتن که فعلا کلاسا تعطیله، ندیدید؟!
آن دو خانم به یکدیگر نگاه کردند.
آن یکی گفت:
–ولی آخه ما شهریهی این ترم رو واریز کردیم.
هلما لبخندش جمع شد.
–مشکلی نداره، بعداز این که تشریف آوردن ادامهی کلاسا برگزار میشه، نگران نباشید.
یکی از آنها پرسید:
–کار واجبی بوده وسط کلاس سفر رفتن؟
هلما دوباره نقابش را به صورتش زد.
–بله دیگه، باید یه دورهای می دیدن، در رابطه با همین درسا، اینه که رفتن اون جا.
– تو این کرونا رفت و آمدشون خیلی باید سخت باشه.
–نه، آقای دکتر خیلی وقته واکسن زدن، مشکلی نیست.
خانم چادری به دوستش نگاه کرد و زمزمه کرد.
–مگه اینام واکسن می زنن؟ یادته اون دفعه میگفت هر کس کرونا گرفت بیاد خودم ...
هلما وسط حرفشان پرید.
–بله، درسته، ولی دیگه واسه مسافرت اجباریه باید زده بشه. بعد هر دو خانم نگاه کنجکاوشان را به من دوختند. سعی کردم نگاهم، زبانم شود و بهشان بفهمانم که من به زور این جا هستم.
همین که خواستند سوال دیگری بپرسند در آسانسور باز شد.
چشمم به آن دختر کوچولو افتاد، این بار با دهان باز چشم از هلما برنمیداشت.
همگی از اتاقک فلزی بیرون آمدیم. وارد پاگرد بزرگی شدیم که سه واحد آپارتمان داشت.
خانم ها هم همراه ما آمدند و هر کدام جلوی درب واحد خودشان ایستادند و مرا هم زیر نظر داشتند. هلما جلوی واحد وسطی ایستاد و داخل کیفش دنبال کلید گشت.
دختر کوچولو دست مادرش را رها کرد و به ما نزدیک شد. مدام دولا می شد تا بتواند صورت هلما را که در حالت نیمرخ بود، ببیند.
بالاخره هلما کلید را پیدا و در را باز کرد. رو به آن خانم ها گفت:
–بااجازه تون! در آخر نگاهی به دختر کوچولو که حالا دیگر نزدیک در بود انداخت.
دخترک به طرف مادرش عقب عقب رفت و پشتش پنهان شد.
خانهی آن خانم ها هم، یکی واحد سمت راست ما بود و دیگری واحد سمت چپ.
لیلافتحیپور
#پارتهدیه🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سلام بندههای خوب خدا❤️
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق انشاءالله 🤲
عیدتون مبارک💐