بسم الله الرحمن الرحیم
#طرح_زندگی_شهدایی
#شهید_مدافع_حرم
4_شهید عباس دانشگر
محل ولادت:سمنان
تاریخ ولادت:۱۸ اردیبهشت سال۱۳۷۲
شهادت: سوریه
تاریخ شهادت:۲۰ خرداد سال۱۳۹۵
مزار:امامزاده حضرت علی اشرف سمنان
#یازینب
👇👇👇👇
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_اول
#گذری_بر_زندگی_شهید
عباس دانشگر فرزند مؤمن هیجدهم اردیبهشت سال 1372در شهرستان سمنان در خانوادهای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.
از آنجایی که همیشه خنده بر لب داشت رابطه صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که در اولین برخورد هر کس شیفته او میشد از سن هشت سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت شرکت میکرد و با دوستانش هر سال در اعتکاف شرکت میکرد.
حضور او در جلسه دعای کمیل و دعای ندبه چشمگیر بود. او در بیشتر سخنرانی که در مسجد بود شرکت میکرد این حضور فعال او زمینهای برای ساخته شدن شخصیت اجتماعی و معنوی او در سالهای بعد شد. او در دوران تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان جزو شاگردان ممتاز کلاس بود. برای ارتقاء تحصیل خودش تلاش زیادی کرد. او با ارادهای قوی که در ادامه تحصیل داشت توانست با رتبه عالی در دانشگاه سمنان در رشته مهندسی کامپیوتر(نرم افزار) قبول شود و از طرفی به خاطر دور اندیشی و عشق و علاقه که به سپاه پاسداران داشت در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و قبول شد. او یک هفتهای در فکر بود که کدامیک را برگزیند. اکثر دوستان و آشنایان به او پیشنهاد دادند که در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدهد، ولی او به این نتیجه رسید که دانشگاه امام حسین(ع) که یک دانشگاه انسانسازی است انتخاب کند. به دیگران میگفت من دوست دارم برای خدمت به اسلام وارد سپاه پاسداران شوم.
او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری بهخاطر فعالیتهای فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه اعتقادی و اخلاقی خود را روزبهروز کاملتر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشتههای مناجات او با خداوند متعال برمیآید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا میدید و از اعمال روزانه خودش حساب میکشید.
او در این دوران سهبار در پیادهروی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد و چندین بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد.👇👇👇👇
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_اول
#ماجرای_ازدواج
او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمیگذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی میخواهی به سوریه بروی او گفت میترسم زمینگیر شوم و توفیق از من سلب شود. او اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم.
روزهای پایانی مأموریت او بود مدت 50 روز در محورهای متعدد درگیری حاضر میشد و در سختترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه میجنگید. او در بیستم خرداد 1395 در حالی که 23 بهار از سن او میگذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در دانشگاه امام حسین(ع) به زادگاهش سمنان آورده شد و در شهرستان سمنان هم پس از تشییع مردم شهید پرور در امامزاده حضرت علی اشرف(ع) به خاک سپرده شد.
مادر عباس: 15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم. پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود. او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بود و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمد. شرایط سختی بود، اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم. دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم، اما برکات معنویای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برایم آسان می کرد. یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را به جماعت میخواندیم. حتی اگر گاهی مسجد نمیرفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا میکردیم. همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود. عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سئوالاتی میکرد که پاسخ آنها را نمیدانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت
میبردم. از 8-9 سالگی بهصورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگتر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت میکرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئتهای مذهبی بود. عباس جوان خوشرو و شوخطبعی بود، همه اهل محل و مسجدیها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصههای قرآنی داشت
#یازینب
👇👇👇👇
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_دوم
#دلتنگی_وابستگی
خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش میشد. از او میخواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس تمام هفته را سر کار بود و آخر هفتهها هم در کلاسها و مراسم سخنرانی شرکت میکرد. البته او هم ابراز دلتنگی میکرد.
این سالهای آخر احساس میکردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود. مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد 23 ساله و عروس 17 ساله بودند.
دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند.
فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.
عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خندههایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ میانداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچهها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.
این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی
ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود!
#یازینب
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
👇👇👇👇
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_دوم
#شهادت
خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیلهای دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم اینوقت شب علت حضورشان چه بوده است؟
چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد. این اواخر فوقالعاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز میخواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم. یقین داشتیم عباس شهید میشود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچهام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی"
دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده و در میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است.
با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت: عباس امشب مهمان شهدای مناست. پسرم خیلی بعد از حادثه منا بیقرار شده بود و تا مدتها آرامش نداشت. تا مدتها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود. ما خیلی چیزها را بعد از شهادت عباس فهمیدیم. عباس هیچوقت از کارها و کلاسهایش چیزی به ما نمیگفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دورههای بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس میکرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاسهای استاد پناهیان و دکتر عباسی شرکت میکرده است
#یازینب
👇👇👇👇
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_سوم
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان
روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادتها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد.
وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچهها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوستمان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد.
قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. دوباره گفتم: عباس اینجا دیگر کاری نیست و بقیه هستند، بیا برویم، ولی باز هم عباس قبول نکرد. سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما میخواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. نگاههای آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد.
عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکیهای دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است. داشتیم برمیگشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد انشاالله که پیکر عباس را پیدا میکنیم.
ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگر از دوستان شهیدمان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگر پیکر عباس هم برنگردد. وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیکتر میشدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده میشد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهرهاش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچههای سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.
ادامه دارد...
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_سوم
#وصیت_نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم, شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم.
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند.
بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س) به حرمت نگاه خسته ی زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده.
شهید عباس دانشگر
1395/2/2
#یازینب
👇👇👇👇
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_سوم
نماهنگ به تو فکر کردم...
شهید عباس دانشگر
#کلیپ_تصویری
#یازینب
👇👇👇👇
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
1_970072744.mp3
4.09M
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_دوازدهم
#استاد_معتز_آقایی
#ماه_مبارک_رمضان
التماس دعا
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به عاشقان حضرت آقـــ❤️ــا
حاج محمودکریمی🎤
الله الله الله چه علمداری👌😊
پیشنهاد دانلود
🍃ماشالله بترکه چشم حسود
#یازینب
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
میگفت:
مشکل ما این است که
برای رضای همه کار میکنیم، جز رضای خدا.
میگفت:
رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
میگفت:
چادر یادگار حضرت زهرا(س) است.
ایمان زن وقتی کامل میشود که حجاب را
کامل رعایت کند.
#یازینب
#شهید_ابراهیمهادی
@Shahid_Amir_Lotfi_313
《کانال رسمی شهید امیر لطفی》