«هر روز با قرآن»✨
•••••••••••••
#صفحه_434🍃🌹
سوره مبارکه #سباء_#فاطر 🍃🌹
#جزء_22🍃🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به روح بزرگوارِ
#شهید_حسین_بادپا🌈🌿
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
و سلام بر او که می گفت:
خدا، خدا، خدا
همه چیز دست خداست.
تمام مشکلات بشر
«به خاطر دوری از خداست.»
@shahid_ebrahim_hadi3
هدایت شده از 💖 یاس نبـی 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـمـ رب المهدے"عــجل الله تعالی فرجه الشریف
#فراخوان_عاشقان_حسینی
#فراخوان_عاشقان_مهدوے
✍🏻 عاشقان امام زمان عجل الله... به نیت سلامتی و ظهور مولا عجل الله تعالی فرجه الشریف چله داریم
هر کس لبیڪ گو است بسم الله
شروع چله هامون بعد از تکمیل افراد چله
چله هامون👇🏻👇🏻👇🏻
#چله_دعای_عهد
#چله_یک_دعای_فرج
#چله_سه_سوره_مبارکه_توحید
#چله_زیارت_آل_یاسین
عزیزانی که مایل به شرکت در هر کدوم از چله ها هستن پی وی پیام بدین تا اسم شریف شون رو ثبت بزنیم.
🌟💫سروران ڪَرامـے شرڪت در همه چله ها اجبارے نیست 😊
بودنتان در چله ها دلڪَرمے براے ادامه راه
✍🏻 حتے بــا شرڪت در یڪ چله همـراهمـان باشـید
اجرڪم عندالله
@mohebezahra18
❌🌷🍃در کرامات شهید یوسف الهی این داستان را خوانده بودیم ،ان بسیجی که شهید یوسف الهی به او گفته بود شهید نمی شوی ،شهید بادپا بود🌷🍃❌
🌷🍃یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچهها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.🌷🍃
🌷🍃 اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.🌷
🌷🍃 اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد مطلبی بود که میبایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچههای اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میلهای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میکردند.🌷
🌷🍃 حسین بادپا یکی از این نگهبانها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف میکرد که: « دفترچهای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میکردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»🌷🍃
🌷🍃 آن شب خیلی خسته بودم، خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند میشوم.🌷🍃
🌷🍃نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شدهام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچهها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل
اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچهها تا میله، فاصله چندانی نبود.🌷🍃
🌷🍃 سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .🌷🍃
🌷🍃 گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمیشوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو میگویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت میدانی.🌷🍃
🌷🍃گفتم: من نمیدانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیاش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی میگذاشتی و مینوشتی که خواب بودم.
🌷🍃گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمیشوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمیتوانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.🌷🍃
🌷🍃 و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بودهام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر میکردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمیبردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟
🌷🍃گفتم: راجع به مطلب آن روز میخواستم صحبت کنم. گفت : چی میخواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست میگفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟
🌷🍃 گفتم: آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا
🌷🍃چه می خواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدهای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمیشوی.
🌷🍃گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم میدهی نمیشود بگویم. گفتم: حالا که قسم دادهام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار میکنی میگویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زندهایم.گفتم: هر چه تو بگویی.
🌷🍃گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
🌷🍃 من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت میکردم
.وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم.
باور کردم که دیگر شهید نمیشوم.😔
❌چه شد که شهید حسین بادپا لایق شهادت شد ⁉️
🍃🌷شهید صدرزاده تعریف می کنه : یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته.🌷🍃
🔺 حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.🌷🍃
🔺به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.🍃🌷
🌷🍃آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید
🔺بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟
🔺 حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.
🔺🍃در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.🔺🍃
🌷حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟🍃🌷
🍃🌷سردار حسین بادپا بعد از این خواب درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.🍃🌷
🍃🌷حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.🍃🌷
🍃🌷ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.🍃🌷
در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!🍃🌷
🍃🌷حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.🍃🌷
🍃🌷حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه،
✨شهید حاجقاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسفالهی مقایسه کرده و میگوید:✨
🍃🌷«محاسن سپیدکردهها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر میبرند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست میشود. مشکل جایی است که غافل از عمر میشویم، اگر خائف شدیم، غافل نمیشویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسفالهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسفالهی پیشی گرفت.»🌷🍃
🌷صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری
🚩 داغیست به دل، رفتن خوش غیرتها
🌷شهید حمیدرضا الداغی
🌷شهادت: ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌷سبزوار. هنگام دفاع از دختر ایرانی
🔹دختری با پوشش نامناسب در خیابان حاضر می شود
🔹گرگ های انسان نما به او طمع می کنند و می خواهند او را بربایند
🔹جوانمردی سر می رسد و با اهدای جان خود، آن دختر را نجات می دهد.
🔺آیا اگر آن دختر حجاب درستی می داشت، این جوان به شهادت می رسید؟
🔺اگر رسانه ها در طول این سالها اینقدر غیرت را سرکوب نمی کردند، این جوانمرد دست تنها می ماند و باز هم به شهادت می رسید؟
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌در خبرها آمد؛
بعد از مزاحمت اراذل و اوباش برای دو دختر سبزواری، مردی که در آن نزدیکی حضور داشته برای کمک به دو دختر وارد صحنه شده اما اراذل و اوباش با چاقو به قفسۀ سینه، قلب و پشت سر این فرد زدند و او بر اثر شدت جراحات جانش را از دست داد...
📌پ ن؛
وقتی اقتدار پلیس میشکند
وقتی امر به معروف و نهی از منکر همگانی تعطیل میشود
هر کرکس و ناکسی به خودش حق تعرض به نوامیس ملت را می دهد
و اگر مردی پیدا شود که انسانیت بخرج دهد جانش بهای انسانیتش خواهد شد...
پلیسِ خراسان رضوی این اراذل و اوباش را بازداشت کرده است ولی کدام قصاص و تقاص آن غیورمرد را به خانواده و جامعه باز خواهد گرداند؟!
✍️ م_طالبی_دارستانی
این هم نتیجه ی بی حجابی!
#حجاب
#امربهمعروف
#شهید
@shahid_ebrahim_hadi3