فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن
▪️امام سجاد علیه السلام :
هر كس به تقسيم الهى قانع باشد از بى نيـازترين مـردم اسـت.
🏴 سالروز شهادت حضرت زین العابدین امام سجاد علیه السلام را تسلیت می گوییم.
#شهادت_امام_سجاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چگونه علاقه ام را به امام زمان ارواحنافداه بیشتر کنم؟
#امام_زمان
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🪴خوشبختی یعنی:
یه کسی توی زندگیت هست که
تورو به "سمت خدا" هُل میده،
نه به سمت پرتگاه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین مصاحبه شهید اسماعیل هنیه ساعاتی پیش از شهادت: مقاومت یعنی افتخار و غرور در سرزمینهای تمدنی
خونت جان تازه ای به مقاومت تزریق کرد وآخرین ضربه ها را به اسرائیل وارد خواهد کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش آقای پزشکیان گرمای خونین این آغوش آخر را در تک تک تصمیمات خود به یاد آورد...
دوستان دکتر پزشکیان، رئیس جمهور منتخب ماست،الان باید برای همیشه،گذشته و اختلافات کنار بره،هر تصمیم ریاست جمهوری یعنی یک ایران تصمیم
برای دکتر پزشکیان دعا کنیم،صمیمانه از ته قلب دعا کنیم،که خداوند در تک تک لحظات تصمیم گیری، به ایشان کمک کند تا در جهت منافع ملت و در راستای رضایت خداوند گام بردارند،ان شاءالله
خداوند برای عاقبت بخیری، ایشان را یاری کنند،الهی آمین.
♦️پسر هنیه: خون پدرم باارزشتر از خون کودکان فلسطینی نیست
پسر رئیس دفتر سیاسی جنبش حماس:
🔹خون پدرم از خون کودکان شهید در نوار غزه باارزشتر نیست.
🔹پدرم به خواستهاش رسید
🔹ما در یک انقلاب و مبارزه مداوم علیه رژیم اشغالگر هستیم.
🔹 مقاومت با ترور رهبرانش پایان نخواهد یافت.
🔹حماس تا زمان آزادی به مقاومت ادامه خواهد داد.
🔹پدرم هر روز احساس شهادت میکرد و ما به او افتخار میکنیم و سرمان را بالا میگیریم.
#هنیه
🔴 بعد از نماز ظهر و عصر پرچم قرمز #یا_لثارات_الحسین به مناسبت شهادت ناجوانمردانه شهید #اسماعیل_هنیه بر فراز گنبد مسجد #جمکران به نشانه انتقام خواهی خون این مهمان جمهوری اسلامی ایران به فراز درخواهد آمد
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز بیست و پنجم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید اسماعیل هنیه
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیام عروس شهید اسماعیل هنیه از غزه پس از با خبر شدن از شهادت هنیه: چشمها اشک میریزند و دلها غمگین میشوند و ما در فراق تو، ای ابو العبد، ای پدرمان، اندوهگین هستیم
▪️پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه:
خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم
رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت
در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینهی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود میدانیم.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
10 مرداد 1403 مصادف با 25 محرم 1446
⭕️سعید جلیلی: خون اسماعیل هنیه مهر پایانی است بر عمر رژیم جنایتکار
🔹نماینده رهبرانقلاب در شورای عالی امنیت ملی: بدون شک خون هنیه در امتداد شهدای بزرگ فلسطین از عزالدین قسام، شیخ احمد یاسین و عبدالعزیز رنتیسی و فتحی شقاقی تا چهل هزار شهید ده ماه اخیر غزه، مهر پایانی است بر عمر رژیم جنایتکار، اشغالگر و جعلی رژیم صهیونیستی که با یاری خداوند رسوایی هرچه بیشتر و افول سریعتر قدرتهای حامی او بویژه رژیم آمریکا را به دنبال خواهد داشت.
🔹دستپاچگی و تلاشهای مذبوحانه دشمن جلوهای دیگر از ضعف و گمانهای غلط اوست که میپندارد ترور، تردید میآورد و نمیفهمد این اقدامات بذر عزم را بیش از پیش در دل جوانان پاک و وارسته منطقه خواهد نشاند و اولین زخم کاری این گمان غلط دشمن از جایی که گمان نمیبرد بر سر او فرود خواهد آمد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبر اصلی آقا امام حسین علیه السلام و حضرت علی اکبر علیه السلام
تقدیم نگاهتون،
ان شاءاللّه روزی همه
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_نهم
❤️ #هوالعشــــــق
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند
_امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند
_خوبه دیگه بسه...
بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت در اتاق میرود که میگویم
_تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام
_آخه سجاد نیستا!
_میدونم!ولی بالاخره که میاد...
شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم.
لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم... هیچ کس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا...؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود.
از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
بازهم صدای تو
_بیا!...
آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد
_دل بکن ریحانه...از من دل بکن!
بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
نمیخوام هیچی بشنوم...
هیچی!!!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتادم
❤️ #هوالعشــــــق
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم
"برو بابا..."
کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود.
"اه چقدر سیریش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_بله؟؟
_سلام زن داداش!
باتردید میپرسم
_آقا سجاد؟
_بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه
_خوبم!!
_میخوام ببینمتون!
متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم
_چیزی شده؟؟
_نه!اتفاق خاصی نیست...
"نیست؟پس چرا صدایش میلرزید"
_مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم!
_جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم
_میشه یکم از کارتون رو بگید؟
_نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد...
"انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!"
بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند...
به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید
_بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_من باز میکنم
این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_کیه؟
_منم!...
خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_چی شده؟
آهسته میگوید
_هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه...قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد....
_علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_نه!برید...
پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد
_کیه بابا؟؟...
_آقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا...
"پشت سرش برم که خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزی به سرم میزند
_مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_آب بعد نون پنیر؟
_خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید
_آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم.
ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم.
_خدا حفظت کنه!
در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد
_بیاید اینجا...
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_یکم و #هفتاد_و_دوم
❤️#هوالعشــــــق
سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه...
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_میشه سریع بگید...
سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم
_....امروز...#خبرررسید#علی...#شهید...
و کلمه آخرش را خودم میگویم
_شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد!
نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم....
"دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب باعجز میگویم
_خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!..
+این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم...
#یا زینب...
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_دوم
❤️ #هوالعشــــــق
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت...
اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند...
همگی سر به زیر اشک میریزند...
نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند
"دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم.
_برادرش روشو باز کنه!
به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند!
نمیفهمم چه میشود...
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد...
چیزی نشده که!!فقط...
فقط تمام زندگیم رفته...
چیزی نشده...
فقط هستی من اینجا خوابیده...
مردی که براش جنگیدم...
چیزی نیست...
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همرازو همسفر من...
علی من!...
علی...
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_گریه کن زن داداش...تو خودت نریز...
💞
گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش...
سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم...
درست بالای سرتو!
کف دستم را روی تابوت میکشم...
خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد...
_علی؟...
لبهام رو روی همان قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
_عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم مینشیند
_زن داداش اجازه بده...
سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_بزارید من اینکارو کنم...
سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!!
مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار...
پایان دلتنگی ها...
💞
دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم.
نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد...
دورت کفن پیچیده اند...
سرت بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته...
ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته...
لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گردو خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت را لمس میکنم...
"آخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود"
آنقدر آرام خوابیده ای که میترسم با لمس کردنت شیرینی اش رابهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت...آهسته نوازش میکنم
خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چند تار از موهایت را تکان میدهد
_دیدی آخر تهش چی شد!؟...
تو رفتی و من...
بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات... چقدر زبر شده...!
_آروم بخواب...
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پر پر شدی...
فقط...
فقط یادت نره روز محشر...
با نگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرف هارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می آورم...گونه ام راروی پیشانی ات میگذارم...
_هنوز گرمی علی!!...
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی...
"هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!"
تلخ ترین لبخند زندگیم را میزنم
_گریه نمیکنم عزیز دلم...
ازمن راضی باش...
ازت راضی ام!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_سوم و #هفتاد_و_چهارم
❤️ #هوالعشــــــق
+اسمع و افهم...
اسمع وافهم...
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی در گوشت میگوید...
بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی...برو دل کندم...برو!!
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد...
یکدفعه میگویم
_بزارید یه بار دیگه ببینمش...
کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوستت دارم!
و سنگ لحد را میگذارد
💞
زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند
چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ببخش علی...اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند...
تداعی آخرین جمله ات...
_میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...🌹
خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود.
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
❤️ #هوالعشــــــق
چشمهایم راباز میکنم.
پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند...
چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم
_علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم
_آخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد...
_علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
💞
شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.
لب به دندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم:
_بله...؟؟
_سلام زن داداش...ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!!
_شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده...؟؟؟
مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستید فکروخیال کردید؟؟؟....
خودم را جمع و جور میکنم
_دست خودم نبود مردم از نگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_در حیاط؟؟؟
_بله دیگه!!!
_الان میام!...فعلا!
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
💞
چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن تو!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه"
✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع آخر دیروز😭
چقدراین صحنه آشناست... 😭😭
#اسماعیل_هنیه