eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💕🍃💕🍃💕 [ همیشه کسی رو براے رفاقت انتخاب کن ڪہ اونقدر قلبش بزرگ باشہ ڪہ براے جا گرفتن توے قلبش لازم نباشہ خودتو بارها و بارها کوچیڪ کنی..🍃] یکی مثل : شهید ابراهیم هادی 🌷 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اختیار نکردم به جز تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیار نیست    🌷اللهم عجل لولیک فرج 🌷
🎀بعضی اذکار مدادن یعنی حسنات برای ما مینویسند. 🎀بعضی اذکار پاک‌کن هستند یعنی خطاها رو پاک میکنن. 🎀اذکار مداد✏️ سبحان الله الحمدلله لا اله الا الله الله اکبر لا حول و لا قوه الا بالله 🎀اذکار پاک‌کن🧽 استغفرالله ربی و اتوب الیه استغفرالله و اسئله التوبه 🎀ذکری که هم مداده و هم پاک‌کن😍 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🎀یادمون نره ماه ربیع ماه صلوات بر محمد و آل محمد هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بچه‌ها درس بخونید که تا امام زمان اومد، برید کنارش بایستید بگید آقاجان کدوم کارت رو زمینه؟ ما درخدمتیم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬✨ مکاشفه عالم بحرینی در مورد امان نامه هایی که امام رضا (علیه السلام) به زائرینشان اهدا می‌کردند. 🏷 های _امام_رضایی
📸 ماه‌گرفتگی در حرم امیرالمومنین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍یاد آن روزها بخیر یاد آن مردان بی ادعا... 🔹ما از مرگ نمی ترسیم که مرگ ما شهادت است و شهادت حیات عند الرب عقل های محجوب و آیینه های قیر اندود فطرت بشر غربی چگونه خواهند توانست که معنای حیات عند الرب را در یابند. 🔸حیات عند الرب نقطه پایان معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمی توان یافت. 🔹ای وجدان های نیم خفته چشم بیداری بگشایید و ای بیداران گوش فرا دهید مائیم که بار تاریخ را بر دوش گرفته ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. 🔸خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است یاخالق الاصباح ما در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته ایم یاری فرما...
4_6017054430698934315.mp3
1.96M
🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ 🌸کیمیای سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف 🎧 قسمت سوم 🌪 به👈🏻 عشق امام زمان جـــ♡ــان مون♥ انتشار این سلسله مباحث ؛ باقیات الصالحات است برای شما🌸🌱 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 ╰⊱♥⊱╮ღ꧁🌸꧂ღ╭⊱♥≺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠سردار شهید حاج «مجید زینلی»، فرمانده گردان اباالفضل العباس(ع) لشکر 41 ثارالله تولد: 1339 شهادت: 3/5/1367 اگر می‌خواهید توی عملیات موفّق باشید و فاطمة زهرا «سلام الله» شب عملیات به فریادتان برسد نماز شب را ترک نکنید. 💯 ما از نظر نظامی در برابر عراقی‌ها چیزی نیستم پس همین نماز شب‌ها و توسّل به ائمه علیه السلام است که ما را پیروز می‌کند. 💕هرچه داریم از فاطمة زهرا سلام الله داریم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات @Shahid_ebrahim_hadi3
💠سرِ یک مسألة جزئی بحثشان شده بود. هرقدر مجید آرام بود، طرف، سروصدا می‌کرد و بی‌ادبی. 🔹وقتی جدا شدند، گفتم: این همه بِهِت بدوبی‌راه گفت، چرا چیزی بهش نگفتی؟! 🔹گفت: حضرت امیر(ع) در برابر غصبِ حقشان سکوت کردند که چی؟ که ضربه به اسلام نخورد. 🔹 من هم برای این‌که بحثمان بالا نگیرد و باعث کدورت نشود، چیزی نگفتم @Shahid_ebrahim_hadi3
💠زندگی‌اش شده بود جبهه. گفتم: مادر! تو که این‌قدر می‌روی منطقه، من نگرانت می‌شوم. 🔹خندید و گفت: مگر خودت نمی‌گویی هرکس از جدّش یک ارثی می‌برد؟ خُب! شما هم که جدّت حضرت زهرا(س)ست، 🔹نمی‌خواهی ازش ارثی ببری؟ می‌خواهی تو دنیا راحت باشی و داغ پسرت را نبینی؟ @Shahid_ebrahim_hadi3
💠پدر و پسر توی یک گردان بودند. پدر بسیجی بود، مجید هم فرمانده‌اش. 🔹بعد از شهادت برادرش، پدر می‌گفت: هرچی باشد، تو برادرش هستی. تو هم باید توی مراسم تشییع و تدفین باشی. 🔹می‌گفت: تکلیف من این است که بالای سر نیروهای گردان باشم. 🔹دست آخر گفته بود: به‌عنوان فرمانده دستور می‌دهم بروی و جنازة حسین جان را بگذاری توی قبر @Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جایی که همه‌مان زمین‌گیر می‌شدیم، حتی به روی خودش هم نمی‌آورد که از آسمان آتش می‌بارد؛ گویی نمی‌دید دوروبرش چه اتّفاقی می‌افتد. می‌خواند: اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای @Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
💠پدر و پسر توی یک گردان بودند. پدر بسیجی بود، مجید هم فرمانده‌اش. 🔹بعد از شهادت برادرش، پدر می‌گفت
می‌گفتیم: کِی باشد که این جنگ تمام شود. می‌گفت: وقتی خبر شهادت من را برایتان آوردند. همان شد؛ قطعنامه که پذیرفته شد، خبر شهادتش را آوردند. @Shahid_ebrahim_hadi3
💐 سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمی‌داشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. _حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ _مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟ مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت: _دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت! _خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته! _از ما گفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ 💐 نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف می‌زد و دستور می داد: _مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط! نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) می‌گفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند. مرتضی کریمی بلند فرمان داد: _بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت! حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که می‌خواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد: _مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب. نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف می‌زد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد: _مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب. _از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن. این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد: _لبیک یا زینب😭😢 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا