eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
*💞 * *📚 * در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماجان؟ ساعت رو نگاه کردم، اصلاً حواسمون بہ ساعت نبود. یڪ ساعت گذشتہ بود. بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. جانم مامان! حالتون خوبہ عزیزم؟ آقاے سجادے خوب هستید؟ چیزے احتیاج ندارید؟ از جاش بلند شد و خجالت زده گفت: بلہ بلہ خیلے ممنون، دیگہ داشتیم میومدیم بیرون. ایـن رو گفت و از اتاق رفت بیرون. به مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم آخه الآن وقت اومدن بود؟ چرا اونطورے نگاه میکنے اسما؟ هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود. نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان، نه به ایـن که دلت نمیخواد برن. اخمے کردم و گفتم واااااا مامان، من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونا رو شنیدیم. رفتیم تا بدرقشون کنیم. مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم، پسندیدے پسر مارو؟ با تعجب نگاهش کردم ، نمیدونستم چی باید بگم! که مامان به دادم رسید. حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ که نمیشہ. ان شاء الله چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد. سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ اصـلاً انگار آدم دیگہ اے شده بود. قــرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان. بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس رو احساس کردم. نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزيئـن شده بود. عجب سلیقہ اے😍 مـنو باش، دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم. صبح که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد. نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم که یہ نفر صدام کرد. سجادے بود. بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم. خانم محمدی...؟ ✍ ادامه دارد .... *💞 * *📚 * خانم محمدے؟ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت ، دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود. اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ. پس چطورے اومده خواستگاری، اللهُ اَعلم. _سلام صبح شما هم بخیر. ایـنو گفتم و برگشتم که به راهم ادامہ بدم. صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید. میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم. راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شر و شور دانشگاه، رفیق صمیمیے سجادے بود. اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود، محسنی شیطون و حاضر جواب بود، اما در کل پسر خوبے بود. رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے رو گرفت و رفت. خلاصہ که تو دلم کلے به سجادے بدو بیراه گفتم. اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب که تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الآن. داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم، چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیرزنها؟ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام،   بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد. خندید وگفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود؟ زشت بود ؟ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟ بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالاها احتیاج داری به ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ. تو راه کلاس قضیہ دیشب رو تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد. تو کلاس یه نگاه به من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلاً تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ✍ ادامه دارد ....
*💞 * *📚 * در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماجان؟ ساعت رو نگاه کردم، اصلاً حواسمون بہ ساعت نبود. یڪ ساعت گذشتہ بود. بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. جانم مامان! حالتون خوبہ عزیزم؟ آقاے سجادے خوب هستید؟ چیزے احتیاج ندارید؟ از جاش بلند شد و خجالت زده گفت: بلہ بلہ خیلے ممنون، دیگہ داشتیم میومدیم بیرون. ایـن رو گفت و از اتاق رفت بیرون. به مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم آخه الآن وقت اومدن بود؟ چرا اونطورے نگاه میکنے اسما؟ هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود. نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان، نه به ایـن که دلت نمیخواد برن. اخمے کردم و گفتم واااااا مامان، من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونا رو شنیدیم. رفتیم تا بدرقشون کنیم. مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم، پسندیدے پسر مارو؟ با تعجب نگاهش کردم ، نمیدونستم چی باید بگم! که مامان به دادم رسید. حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ که نمیشہ. ان شاء الله چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد. سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ اصـلاً انگار آدم دیگہ اے شده بود. قــرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان. بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس رو احساس کردم. نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزيئـن شده بود. عجب سلیقہ اے😍 مـنو باش، دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم. صبح که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد. نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم که یہ نفر صدام کرد. سجادے بود. بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم. خانم محمدی...؟ ✍ ادامه دارد .... *💞 * *📚 * خانم محمدے؟ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت ، دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود. اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ. پس چطورے اومده خواستگاری، اللهُ اَعلم. _سلام صبح شما هم بخیر. ایـنو گفتم و برگشتم که به راهم ادامہ بدم. صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید. میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم. راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شر و شور دانشگاه، رفیق صمیمیے سجادے بود. اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود، محسنی شیطون و حاضر جواب بود، اما در کل پسر خوبے بود. رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے رو گرفت و رفت. خلاصہ که تو دلم کلے به سجادے بدو بیراه گفتم. اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب که تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الآن. داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم، چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیرزنها؟ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام،   بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد. خندید وگفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود؟ زشت بود ؟ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟ بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالاها احتیاج داری به ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ. تو راه کلاس قضیہ دیشب رو تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد. تو کلاس یه نگاه به من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلاً تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ✍ ادامه دارد ....
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده:
💢 🌹 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد
🌹 دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـے استراحت ڪنیم. نگاهم را به زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میڪنم. ڪلافه چادر خاڪےام را از زیردپا جمع میڪنم و نگاهے به فاطمه میندازم... _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😭 _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم😠 _ خب بپز😒میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے❣ 💗 تو از دوستانت جدامیشوی و سمت ما می آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رو.میدی؟ بطری را میدهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت را بالا میزنے و همانطور ڪه زیرلب ذڪر میگویـے، وضو میگیری... نگاهت میچرخد و درست روی من مےایستد، خون به زیر پوست صورتم میدود و گُر میگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه را دستش میدهم و او هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرا در دست میگیرد و از جا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرما و تشنگـے از یادم میرود.آن چیزی ڪه مرا اینقدر جذب میڪند چیست. نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـے ڪمـے طولانے و بعد از آنڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪند با نگاهت فاطمه را صدا میزنے. او هم دست مرا میڪشد، ڪنار تو درست در یڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪے را برمیداری و با حالـے عجیب شروع میڪنـے به خواندن... ...زیارت عاشــــورا❣ و چقدر صوتت دلنشین است در همان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعد از آن، گفت: "همیشه بعداز نمازت صداش میڪنے تا زیارت عاشـــورا بخونـے." 💗 چقدر حالت را، این حس خوبت را دوســـت دارم. چقدرعجیب... ڪه هرڪارت میدهد... حتـے ... ✍ ادامه دارد ...