فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امام علی علیه السلام:
اندك كارى كه بر آن مداومت كنى، بهتر است از كار زيادى كه از آن خسته شوى.
🎉🎊 سالروز ولادت سراسر نور حضرت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام مبارک باد.
✨🌱
#برادرشهیدم!
مرد به معنای واقعی!
🦋روزت مبارڪ🦋
#شهیدابراهیمهادی🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عروسی_متفاوت
حتمانگاه کنید که تا حالا دامادی دیدین اینطوری روایتگری کنه؟💔
#شهید_بابک_نوری_هریس...🌷🕊
✍ یادی کنیم از #شهدای بزرگ مردان بزرگ ایران که برای دین ومیهن جان خود را فدا کردند و پدران و مردانی که فداکارانه جنگیدند روحشان شاد یادشان همیشه در قلب ها و راهشان پر رهرو
پدران و مردان آسمانی روزتان مبارک
💞🌸💞🌸💞🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻زمزمه (مست تولای توام یا علی)
مسجد خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله، شهرستان ابهر
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🔻زمزمه (مست تولای توام یا علی) مسجد خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله، شهرستان ابهر
امروز حتما ۱۱۰ مرتبه ذکر #یاعلی رو به نیت حاجت دل صاحب الزمان(عج الله) بگید و ان شاا... توفیق گفتن این ذکر عظیم رو هر روز داشته باشیم.
هر #یاعلی برابر است با ۱۶ هزار ختم قرآن امام معصوم علیه السلام
۱۱۰×۱۶/۰۰۰
چقدرمیشه❤️ ؟
و بدان از خواص قرآن درمان دردهای جسمی و روحی است
حالا خودت حساب کن در چه مقیاسی ذکر #یاعلی اعجاز آفرین است👌💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 وصیت #شهـید_حججی به پسرش :
✍ اسمتو گذاشتم عــلــی
که مولات بشه عـــلـــی
پیشوات بشه عـلــی
الگوت بشه عـــلــی
همیشه از امیرالمومنین الگو بگیری
و یه جوری علی وار زندگی کنی
که بشی یکی از سربازهای امام زمان(عجل الـــلــه)...🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ فضائل حضرت علی علیه السلام ✨
ولادت_حضرت_علی علیه السلام
#ماه_رجب
حجتالاسلام کاشانی
#میلاد_حضرت_علی #روز_پدر_مبارک_باد🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 یک هدیه ارزشمند در روز پدر به #امام_زمان ارواحنا فداه پدر معنوی خودمان
💐 #روز_پدر
#میلاد_حضرت_علی
هدایت شده از آمنین|مسابقه ذکر فضائل امیرالمومنین(ع)
۳ مشهد و ۳ کربلای رایگان 👀🎁
_جوایز انتشار یک فضلیت از امیرالمومنین(ع) در فضای مجازی 💚
تو هم میتونی شرکت کنی فقط رو لینک زیر بزن:
https://eitaa.com/joinchat/3952935150C177d2d4f99
فضلیتی که من منتشر میکنم 🕊:
لقب امیرالمومنین فقط مختص
خود حضرت بود .
مجری مسابقه: #گروه_زیارتی_آمنین
#0198
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام دلخوشی زندگی من اینست
که وقت مرگ میآیی و مرگ شیرین است
کفن کنید مرا رو به قبلهی حرمش
نجف چه جای قشنگی برای تدفین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
💠 *توسل مجرب به قمر بنی هاشم با ختم سوره یاسین*
🔰 شروع:
◀️ شب جمعه ای که نزدیکترین شب به نیمه ی ماه باشد.
🌀 روش
1️⃣ شب جمعه ی اول:
🔸 *یک* سوره یس هدیه به حضرت ابوالفضل
2️⃣ شب جمعه ی دوم:
🔸 *دو* سوره یس هدیه به حضرت ابوالفضل
3️⃣ شب جمعه ی سوم:
🔸 *سه* سوره یس هدیه به حضرت ابوالفضل
4️⃣ شب جمعه ی چهارم:
🔸 *چهار* سوره یس "به نیابت از حضرت ابوالفضل"، هدیه به حضرت ام البنین سلام الله
5️⃣ قمربنی هاشم را واسطه می کنیم تا حاجت ما را به مادرگرامیشان عرضه کنند.
✅ *امشب نزدیکترین شب جمعه به شب نیمه ی ماه است*
👈 *می توانید این ختم یاسین مجرب را شروع کنید*
✅در صدر حاجات ظهور امام زمان عجل الله
🔔 ختم ها باید پس از غروب آفتاب تا نماز صبح خوانده شوند
🔔 می توان بین خواندن چند سوره فاصله انداخت اما هر سوره باید در یک مرحله و بدون تکلم مابین آن قرائت شود.
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یارم علی
خوش به حالم
که تو رو دارم علی
غمخوارم علی
اسم بچههامو
میذارم علی
#میلاد_امام_علی(ع)✨🌺
#روز_پدر_مبارکباد✨🌺
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و هفتم:
آمدم توی راهرو نشستم.
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد.
دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده. 😢
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید.
تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم: "حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
_ مثلاً چه جور کاری؟
+ مهم نیست، هر جور کاری باشد.
سرش را انداخت بالا و محکم گفت:
"نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:😞
"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.
هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.
اصلاً میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. ☺️
چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
"به ما همین قدر حقوق می دهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد. 😔
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من به دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم: "توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم: "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم: "فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم. 😢
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و هشتم:
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من،
از در بیرون بروم. 😔
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتماً به خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم.
راننده پیاده شد و داد کشید:
"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید: "چه می خواهید؟"
محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال.
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش.
زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد.
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺️
♦️ادامه دارد...