✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دستورالعملی برای سعادت و خوشبختی
🟢اگر سعادت و خوشبختی میخواهید هر روز یک «زیارت آل یاسین» بخوانید هدیه کنید به امام زمان ارواحنا فدا
#امام_زمان
#حجتالاسلام_حسینیقمی
استادشجاعی:
[ حتی اگه دلتنگ
امام زمانت نیستی
بخواه بهت این حس رو بدن
خیلی از بزرگان در ابتدا
این شکلی نبودن!✨ ]
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی عاشقای شب جمعه...😭
بیاید مهمون سرزده امام حسین (ع) بشیم😭
AUD-20240613-WA0003.mp3
3.93M
التماس دعا
با حال مناسب گوش کنین🥲
🔰🔰🔰
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم ارزقنا کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره را تمام فاصله را..💔
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام تسلیت باد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چه کرده ایم برای #امام_زمان تا امروز؟!
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
35.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به این عکسها خیره شو خیره شو
#من_رای_میدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴صلوات امام محمد باقر عليه السلام
منقول از امام حسن عسكرى عليه السلام
با نواى: مهدی نجفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یه_نکته ✨
آقای شالچیان از جد مادری خودشان نقل می نمایند:
«در امور دم دستی (روزمره) وقتی مشکلی پیش می آید ، نذر کند که این گره باز شود؛
یک سوره حمد و هفت بار سوره توحید و چهارده #صلوات بخواند و به ائمه بقیع (امام حسن مجتبی، سیدالساجدین، امام محمد باقر، امام جعفر صادق) صلوات الله علیهم اجمعین هدیه کند؛ بارها و بارها و بارها امتحان کردم.»
سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش..!
May 11