eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💙🖇️💫•⊱ . سخت‌است‌ولۍهمیشہ‌بر‌سردارم من‌چـــــادرۍام،نشان‌بــرتر‌دارم.... بگذارکہ‌هرکہ،هرچہ‌خـــواهدگوید من‌ارثـــیّہ‌ازحــضرت‌مادردارم... :)❤️ . ⊰•💙•⊱¦⇢‍ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱🥀•⊱ . هروقت‌خوآستی‌گنآه‌ڪنی؛! این‌سوآل‌رو‌از‌خودت‌‌بپرس.. <مَّالَکُم‌لَا‌تَرْجُونَ‌لِله‌وَقَارَا^^✨> شمآرآچہ‌شده‌است‌‌ڪہ‌برآی‌‌خدآ شأن‌ومقآم‌وارزشی‌قآئل‌نیستید.. . ⊰•🥀🌱•⊱¦⇢‍ ⊰•🥀🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈💛⭐•⊱ . آقـای‌اباعبداللھ مـا‌خستہ‌ایم،ازدنیایی‌ڪہ‌هر‌چی‌ فراق‌داشت‌یڪ‌ج‌ـا‌نوشت‌پای ما . .🚶🏿‍♂💔! . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️👀⛓️•⊱ . من‌تاحالااتفاقی‌قشنگ‌ترازداشتن‌تو تو‌زندگیم‌ندیدم..👀♥️ . ⊰•❤️⛓️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️⛓️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🔗•⊱ . گاهے مرا نگاهے کنے و رد شوے بس است! آنان ڪه بےکس‌اند به یک در زدن خوشند :)! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸💕•⊱ . نگاه کالایی به زن دقیقا همین است! ‏خواست اقتصاد سرمایه داری از زن ‏و تعریف آن از هویت و زندگی و آزادی ‏چیزی جز این جبر کالایی نیست! ‏آغوش رایگان اولا توهین به آن زن است ‏و یعنی او کالایی پولی است که اکنون عرضه رایگان دارد! ‏و دوم استفاده ابزاری از زنانگی اوست.. ‏تو زنی نه کالای رایگان! . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🍋•⊱ . پایان‌شب‌سیھ‌؛سپیــد‌اسٺ🌼⛓ . ⊰•🍋•⊱¦⇢ ⊰•🍋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•💚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و ششم...シ︎ که برن
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و هفتم...シ︎ خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم . سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند . بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد . * * * توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر . علی پور روی تخت نیم خیز می شود : _ به چی فکر می کنی ، بابک ؟ بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد : _ من شهید می شم ، رضا! کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند : _ چرا این فکر رو می کنی ؟ _ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من . رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد ‌. حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار : _ بد به دلت راه نده ، پسر ! بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید : _ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم . حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود : _ مطمئن ام شهید می شم . . . . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌚•⊱¦⇢ ⊰•🌚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا