eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤⛓💭•⊱ . یـ‌ہ‌‌‌دردایـےبـ‌ہ‌‌چشـ‌م‌نمیـان! ولـےسـو؎‌چ‌ـشم‌رومیگیـرن'🔓'🌱! › . ⊰•💭•⊱¦⇢ ⊰•💭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨٧ صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم... بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اسلا... باشه الان میام... مامان: بدو دختر دیر میشه دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه _سلام مامان عزیزم مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🎬⛓🌪•⊱ . وَنھـٰایَتِ‌رِزق‌ِجَھـٰادِ‌ خآلصـٰانھ‌‌،شَھـٰادت‌استシ . ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت ٨٨ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد بابا: فائزه بیا دیگه _ایییش از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت _ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم. بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟ _هرچی خودتون صلاح بدونید. خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره. بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟ مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم _بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟ بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🦋⛓💙•⊱ . ‌مۍگُفـت‌چـٰادُردَسـت‌وپـٰاگیـرھ؛ رٰاسـت‌مۍگُفـت :) خیلۍجـٰاهـٰادَسـت‌مَنـوگِرفـت✋🏻 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت ٨٩ اون شب به اسرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم. و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بودامروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم در خونه سوارش کردم و رفتیم. فاطی: به سلام عروس خانوم _علیک سلام ننه بزرگ فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم _اگه منم به گودی نگفتم فاطی: یاحسین گودی کیه؟ _مهدی گودزیلا رو میگم ها فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها _ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها _اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد فاطی: این مثل برای خانوماس ها _ایش اون جنگلی اسلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟ _هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟ _نه نیست فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم. فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول _نترس ننه جون فاطی: خب کجا میخوای بری حالا _اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤⛓🕶•⊱ . خ‌ـواب‌ھسـ‌ٺےودلــم پیش‌تـوسـرگردـان‌اسٺ! . ⊰•🕶•⊱¦⇢ ⊰•🕶•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۹۰ توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد. فاطی: واسه چی اومدیم اینجا _اومدم بگردونمت خواهری فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود. _فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم. _حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد... _فاطمه فاطی:جانم _شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟ فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟ _همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه فاطی: بریم جنوب؟ روز اول عقدت؟ روز عید نوروز؟دوتا دختر؟ _رضایت همه یا من تو فقط بیا... فاطی: بلیط گرفتی؟ _نه فردا میریم دوتایی دنبالش فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟ _هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند... فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟ _چی میگی واسه خودت فاطمه آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی... شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم. وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم. حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم. امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی... یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🔏•⊱ . نَشۅۍتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتۅمۍگَـردم ۅزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌ッ سَـردآرِتۅمۍگَـردم! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٩١ ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو _برو ولم کن میخوام بخوابمممم فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی... _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم... ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه فاطی: وا چرا اومدی فرودگاه _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم _بعله پس چی فکردی فاطی: هزینه اش چی آخه؟ _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💙⛓👀•⊱ . اِمـام‌زَمانَـم! نامَـت‌‌ڪ‌ہ‌‌مِۍآیَدآرام‌‌مِیـشَم گویِۍجـُز‌تـو‌هِیـچ‌نِیسـت‌مَـرا سوگَـند‌بِہ‌نامَـت‌‌ڪـ‌ہ‌تو‌آرام‌مَنۍ...!••• . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٩٢ امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم... فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد... به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک... صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم سلام علیکم خانم جاهد... میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار* جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸