⊰•🎬⛓🌪•⊱
.
وَنھـٰایَتِرِزقِجَھـٰادِ
خآلصـٰانھ،شَھـٰادتاستシ
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#شـھـآدٺ
⊰•🌪•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت ٨٨
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن
رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم.
اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل
با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم.
مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه
یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد
بابا: فائزه بیا دیگه
_ایییش
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع...
مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت
_ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم
مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما
البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام.
آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت ٨٨ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازک
ٺـقدیـمنگـآههـا؎پـرعشقـٺون♥️👀"
⊰•🦋⛓💙•⊱
.
مۍگُفـتچـٰادُردَسـتوپـٰاگیـرھ؛
رٰاسـتمۍگُفـت :)
خیلۍجـٰاهـٰادَسـتمَنـوگِرفـت✋🏻
.
⊰•💙•⊱¦⇢#چـادرانھ
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت ٨٩
اون شب به اسرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بودامروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم
_علیک سلام ننه بزرگ
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم
_اگه منم به گودی نگفتم
فاطی: یاحسین گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اسلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟
_نه نیست
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول
_نترس ننه جون
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤⛓🕶•⊱
.
خـوابھسـٺےودلــم
پیشتـوسـرگردـاناسٺ!
.
⊰•🕶•⊱¦⇢#داداشبابـڪمـ
⊰•🕶•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۹۰
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا
_اومدم بگردونمت خواهری
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود...
من با قصد و فاطمه بی قصد...
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه
فاطی: بریم جنوب؟ روز اول عقدت؟
روز عید نوروز؟دوتا دختر؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸