eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۹ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه وارد حیاط شدم و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم - سلام! عاطفه: سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟ - زهرا تب کردن نتونست بیاد عاطفه: آخی عزیززم ،حتمن از خستگی دیروزه! - احتمالن، هانیه کجاست؟ عاطفه: هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد - آها رفتم کنار عاطفه ،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم خانم موسوی وارد شد: سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟ - سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد موسوی: چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید عاطفه: خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه موسوی( خندش گرفت) هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟ - نه من امروز کلاسی ندارم موسوی: خا خدارو شکر پس تو آماده شو ( نمیدونستم این دفعه چه بهونه ای بیارم ،میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم) - باشه بلند شدم و رفتم داخل حیاط رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی خانم موسوی: بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین اقای ساجدی : چشم خانم موسوی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم ساجدی: خانم اصغری حالتون خوبه؟ - بله خوبم یه دفعه ماشین ایستاد زمانی: یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر ساجدی: چشم ساجدی با پیاده شدن از ماشین ،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه خدایا خودت کمکم کن زمانی: خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست! زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم - خوبم ،چیز خاصی نیست ساجدی اومد سوار ماشین شد یه آبمیوه با کیک به من داد منم چون اینقدر حالم بد بود ،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف تو دستای همه مون پر بود از وسیله ،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه موسوی: دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا - خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه موسوی: صبر کن تنها نرو،بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین ساجدی: اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟ زمانی: بله حتمن بریم - نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم زمانی: اختیار دارین چه زحمتی ،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ساجدی: حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم زمانی: یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم ساجدی : نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۰ سر میدون ساجدی پیاده شد توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت از ماشین پیاده شدم ،همینجور که سرم پایین بود : خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین زمانی: خواهش میکنم ،وظیفه بود ،به خانواده سلام برسونین ،یا علی - اصلا نزاشت خداحافظی کنم ،رفت وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام بابا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟ مامان: عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم - ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه بابا: بابا جان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟ زهرا: بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین - ببخشید من برم بخوابم خستم مامان: مادر غذا نخوردی - گرسنه ام نیست ،مامان جون شب بخیر رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم دراتاق باز شد ،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل زهرا: پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی - چرا خوردم زهرا: حتمن کیک و آبمیوه - اره ،تو از کجا میدونی ؟ زهرا: اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم ، - الان بهتری، تبت پایین اومد ؟ زهرا: اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم ،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من - زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه زهرا: چرا ؟ - از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام زهرا: من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب - دستت درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باعـرض‌ادب‌و‌احٺـرام‌خدمٺ‌‌ شمـامخاطبیـن‌گرامے ッ..! میـلاد‌ابـاعـبدالله‌و‌حضـرٺ‌ابـوالفضـل" ‌رـآ‌پیـشآپیـش‌خـدمٺ‌شـمادوسـٺدارـآن‌ اهـل‌بیٺ‌‌تبـریڪ‌عـرض‌ڪرده🦋! ختم‌‌صـلواٺ‌و‌زیـآرٺ‌‌‌‌ع‌ـآشـورـا‌داریـم بـرآ؎‌روح‌پـآڪ‌مـطھـرشـون:)" ـ ـ ـ ـــــ•❤️•ـــــ ـ ـ ـ هـر‌ح‌ـآجٺـے‌دار؎‌‌شـفآ؎‌مریـضآمـون امـام‌حسـینیـآ‌‌؛عـمو‌عبـآسیـا هرتعداد؎‌ڪه‌میتونید‌بسـم‌الله↯ @Alllip
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
باعـرض‌ادب‌و‌احٺـرام‌خدمٺ‌‌ شمـامخاطبیـن‌گرامے ッ..! میـلاد‌ابـاعـبدالله‌و‌حضـرٺ‌ابـوالفضـل" ‌رـآ‌پیـ
²⁹‌‌‌‌‌¹⁵⁸⁵ٺـسبیح‌هـدیـ‌ہ‌بھ‌‌امـام‌حسـین‌و‌ حضـرٺ‌ابـوالفضـل‌{؏}خـٺـم‌شـد!💚 ¹⁵⁵زیآرٺ‌عـآشـورـآ🌱 همـگے‌ح‌ــاجٺ‌رــو‌ابشیـدان‌شــاء‌الله ッ.. 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🎉⛓👀•⊱ . جـانِ‌زهـــراهیچ‌وقت‌ ازخانہ‌بیـرونم‌مڪن من‌ڪہ‌جایے‌راندارم‌ .. اےڪس‌وڪارم‌ح‌ــسین♥️'‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌! . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛🔗👒•⊱ . خجسته باد روز پاسدار؛ روز آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع میهن، غیرتی حسینی را از ڪربلا تا قلّه هاي‌ دماوند به دوش می‌کشند🌿 . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗