『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🪵🔗🪨•⊱
.
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
هر چه در وهم من آید،
تو از آن خوبترے …(:
.
⊰•🪵•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🪵•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۶
لبخند زدم.
– آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم.
شما چقدر خوب همه چیز رو مدیریت کردید. شما که همهی کارها رو انجام دادید پس من چیکار کنم؟
–حالا فعلا که کاری انجام نشده، فقط در حد حرفه، اجازه بدید انجام بشه بعد تعریف کنید.
شمام بیزحمت زنگ بزنید از اون خانم آدرس خونشون رو بگیرید برای من بفرستید که من اینارو ببرم بهش بدم.
الان مغازه رو میبندم میرم.
از این همه مهربانیاش و احساس مسئولیتش آنقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. بعد از این که شماره تلفنش را گرفتم، از همدیگر خداحافظی کردیم.
به طرف کافیشاپ راه افتادم و فوری به ساره زنگ زدم و حرفهای آقای امیر زاده را برایش گفتم. از خوشحالی طوری گریه میکرد که نمیتوانست حرف بزند.
صبر کردم تا کمی آرام شود بعد گفتم که آدرس خانهشان را بدهد. بین هر چند کلمه که حرف میزد مدام تکرار میکرد شرمندهام، شرمندهام. آنقدر احساس خجالت داشت که زودتر تلفن را قطع کردم تا کمتر اذیت شود.
آدرس را که فرستاد فوری برای آقای امیر زاده ارسال کردم.
پیام فرستاد:
–سلام، میشه بهش بگید موقعیت مکانیش رو هم بفرسته.
پیام دادم:
–سلام، بله حتما، به محض این که فرستاد براتون ارسال میکنم.
ساعت حدود سه بود که از کافیشاپ بیرون زدم.
با صدای زنگ گوشیام به صفحهاش نگاه کردم. آقای امیرزاده بود.
قلبم از جا کنده شد. نکند مشکلی پیش آمده. فوری جواب دادم.
–الو.
–سلام خانم حصیری، خوبید؟
صدایش پشت تلفن بمتر بود.
–سلام، ممنون، مشکلی پیش آمده؟
مکثی کرد.
–مشکل که نه، فقط میگم من تنها میخوام برم اونجا بد نباشه، بالاخره اونم شوهرش مریضه یه زن تنهاست. یه وقت حرف و حدیثی نشه.
فهمیدم منظورش این است که من هم همراهش بروم ولی روی گفتن ندارد.
من و منی کردم و بعد گفت:
–خب میخواهید شما برید من تازه کارم تموم شده، منم از اینور یه ماشین میگیرم میام. از روی آدرسشون فهمیدم خونشون زیاد از اینجا دور نیست.
خوشحالی صدای بَمش را زیر کرد.
–چرا با ماشین بیرون؟ من همینجا جلوی مغازه هستم. منتظرتون میمونم تا بیایید.
نگاه متعجبم را به طرف مغازه اش سر دادم، قدمهایم را تند کردم. نزدیک که شدم، دیدم
دوباره با همان ژست دوست داشتنیاش به ماشینش تکیه داده است و منتظر از دور نگاهم میکند.
فاصلهی زیادی نبود ولی وقتی اینطور نگاهم میکرد پاهایم سست میشد و راه رفتن دیگر کار آسانی نبود.
نگاهم را به گوشیام دادم و خودم را مشغول کردم. به مادر پیامکی دادم و گفتم که به خاطر انجام دادن کار خیری کمی دیرتر میآیم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۷
گوشی را در جیبم گذاشتم.
هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس میکردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن میشود.
مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج میگرفت
رفت و برگشت خون در بدنم سریعتر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد.
و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع میشود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم.
تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم. میدونم خسته اید و میخواستید برید خونه، ولی چارهایی نداشتم.
–این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید.
نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد.
–من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید.
خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید.
اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه.
با نگرانی گفتم:
–پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید.
نگرانیام را با نگاه مهربانی پاسخ داد.
–من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم.
باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچههاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن.
در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس میکردم.
به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمیتوانست وارد شود.
آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود.
پرسیدم:
–شیرینی خریدید؟
–نگاهی به جعبهی شیرینی انداخت.
–مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن.
در دلم تحسینش کردم.
–چقدر شما فکر همه جا رو میکنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم.
–طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد.
–مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
–آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست.
فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۳۶ لبخند زدم. – آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم. شما چقدر خوب
²پارٺجذابتقدیـمنگاھمهربونتون♥️)"
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
••🫐🧊••
⊰•❄️⛓💙•⊱
.
دَررِفـٰاقَترَسمِمـٰاجـٰاندادَناَست،
هـَرقَدمراصَدقَدمپَسدادَناَستシ!
.
⊰•❄️•⊱¦⇢#رفیقـانـه
⊰•❄️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
چون بشکنم
عکس تو در هر تکه ام پیداست !
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۸
–این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از این نوع ماسک استفاده میکنه.
اخم ریزی کردم.
–با اینا آدم خفه میشه، اینا خیلی...
حرفم را برید و مهربان گفت:
–میدونم سخته، ولی تحمل این نیم ساعت با این ماسک، بهتر از خدایی نکرده گرفتار شدن به اون مریضیه.
هنوز تردید داشتم در استفادهاش، البته بیشتر به خاطر این بود که چون کش ماسک از پشتسر بود شالم را جمع میکد و بد شکل نشان میداد.
نگاهش کردم خیلی جدی نگاهم میکرد
ماسک را از دستش گرفتم.
–چشم، میزنم. دست شما درد نکنه.
نگاهش خندید.
–خواهش میکنم، زیاد طول نمیکشه فقط نیم ساعت تحمل کنید.
به نشانهی تایید چشمهایم را باز و بسته کردم. جعبه شیرینی را به دست دیگرم داد و راه افتادیم.
پلاک خانه را که پیدا کردیم باورمان نمیشد اینجا کسی زندگی کند. یک خانهی خیلی قدیمی که شاید عرض خانه کلا به سه الی چهار متر هم نمیرسید. در خیلی کوچک و رنگ و رو رفته ایی داشت. بعضی جاهایش زنگ زده بود.
آقای امیرزاده با تعجب گفت:
–آدم باورش نمیشه اینجا، تو مرکز شهر همچین خونه هایی باشه.
نگاهی به خانهی کناریاش انداختم، یک آپارتمان پنج طبقهی بسیار لوکس. اشاره به ساختمان کردم.
–آدم باورش نمیشه کنار این خونه، اون ساختمون به اون شیکی باشه.
کپسول را جلوی در روی زمین گذاشت.
–احتمالا همین روزا این یکی رو هم خراب میکنن مثل اون میسازن.
نایلی که در دست داشتم را روی جعبهی شیرینی گذاشتم و زنگ را فشار دادم.
زنگ خانه از جایش در آمده بود، ولی من توجهی نکردم و انگشتم را رویش قرار دادم.
ناگهان کل قاب زنگ بیرون پرید و دردی در انگشتم احساس کردم.
جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم به عقب پریدم و با او که درست پشت سرم ایستاده بود برخورد کردم. دستهایش را حائل کرد که من روی زمین نیفتم و
نگران نگاهم کرد. آنقدر نزدیکش شدم که تنم گر گرفت. فوری کنار ایستادم و سرم را پایین انداختم.
جوری وانمود کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده.
–چی شد؟ خوبید؟
خودم را جمع و جور کردم و از خجالت حرفی نزدم و انگشتم را نگاه کردم.
خم شد و با نگاهش انگشتم را بررسی کرد.
–چیزی شد؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–نه، فقط یه لحظه سوخت، ولی الان خوبه.
بعد رفت و نگاهش را به زنگ داد.
–این که خرابه،
راست میگفت با این که فشارش دادم ولی صدایی نشنیدیم.
دوباره، به انگشتم نگاهی کرد.
–احتمالا برق داشته، خدا رحم کرد.
سرم را بالا آوردم.
–چیز مهمی نیست. فقط یه کم ترسیدم.
نگاهم کرد و خدا را شکری گفت.
با برخورد بیتفاوتی که داشت خجالتم بر طرف شد.
با کلیدی که از سوئچ ماشینینش آویزان بود روی در کوبید و دوباره با نگرانی به دستم نگاه کرد و گفت:
–میخواستم بگم ممکنه زنگش خراب باشهها.
در دلم گفتم خب پس چرا نگفتی.
انگار فکرم را خواند و ادامه داد.
–اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت.
باز در دلم گفتم، "اونوقت پرت چی شد؟"
برگشت و معنی دار نگاهم کرد ولی حرفی نزد. نگاهش آنقدر انرژی داشت که سوزش انگشتم را فراموش کردم.
طولی نگذشت که پسر بچه ایی در را باز کرد و با دیدن ما به داخل خانه دوید.
امیر زاده با تعجب به من نگاه کرد.
–پس چرا رفت؟
صدای سرفههای دل خراش پدر خانواده به گوش میرسید.
زمزمه کردم.
–بیچاره چقدر بد سرفه میکنه، تا اینجا صدای سرفش میاد. امیر زاده نگاهی به داخل خانه انداخت.
–مسافتی نیست که. کل خونه پنجاه مترم نمیشه. صدا راحت میاد. این مریضی لعنتی هم کاری با ریهی آدم میکنه موقع سرفه انگار صداش رو گذاشتن رو بلندگو.
همان لحظه صدای کشیده شدن دمپایی کسی روی موزاییک حیاط به گوش رسید و ساره جلوی در ظاهر شد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۹
حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت:
–من شرمندهی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران میکنم.
امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند.
–خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید.
امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم.
جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم.
شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک.
گوشهی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است.
چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای بازیافت ضایعات جمع میکرد.
گوشهی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بیرنگ و رو بود که فکر میکردی با یک تکان فرو خواهد ریخت.
آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضیجاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود.
جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچهی کوچکی ایستاده بود و نگاه میکرد.
آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد.
آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت:
–خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید.
میدانستم نگران من است. همین نگرانیاش احساس خوشایندی را نصیبم میکرد که تا به حال تجربه نکرده بودم.
سرم را کج کردم و گفتم:
–چشم.
نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم میگرفت زمزمه کرد.
–چشمتون بی بلا.
ساره تعارف کرد که به داخل برویم.
امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت.
–خانم حصیری داخل نیان بهتره.
ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت:
–ببخش تلما جان.
یک قدم عفب رفتم.
–خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم.
چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایهی پلاستیکی آورد و گفت:
–مامانم گفت بشینید روی این.
چهارپایه را گرفتم و گفتم:
–ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟
عقبتر ایستاد و جوابم را نداد.
داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم.
–بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت.
فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت.
صدای امیرزاده میآمد که با شوهر ساره صحبت میکرد و میگفت:
–من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید.
قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند.
دلم میخواست هیچ صدایی نباشد تا واضحتر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس میکردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم.
نه این که بدانم چه میگوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
enc_16844548907765903913370.mp3
4.2M
⊰•🔒⛓❤️🔥•⊱
.
سـلاممھـربون
عـزیزבݪـمقـربونٺبرم:/
مـنچـشمگذاشٺمڪحپیـבاٺڪنم"🥺❤️
#بابارضـا
#ٺـولـבٺپیشـاپیشمبارڪـבلیلتپـشقـلبم🌱
.
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#نمـاهنگبابارضـا
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🦋•⊱
.
ایڪاشڪسیمیآمـدوغـمهارا،
ازقلـباهـالیزمیـنبرمیداشـت💔:)!"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#سـهشنبـههـاےمھدوے
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎉⛓♥️•⊱
.
صدایٺمیزنمجانـا!
جوابممیدهی"جانـم"
بهقربانتووآنجانممشڪلگشا؎تو!
#ٺولدٺمبارڪتمومهسٺـےمـن❤️🩹
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#جـاندلـمرضـا
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
باشمویانباشم
اگردرمیـانتان
دستِغریبهها
ندهیدانقلابرا🖐🏿!
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #امام_خمینی_ره
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌝⛓🪐•⊱
.
منودلبریدنازٺـو ...
چـهمحــاݪخنـدـهدار؎!👀♥️
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🪐•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
شمارهتلفنـحرمـِامـامرضـا
📞 05148888
{بالاےضریحمیڪروفوننصبشده}
زنـگزدیـنواشڪتـوندࢪاومـد
بعددعاےفرجماروهمدعاڪنید:)
نشـربـدیـدشـایـدڪـسےدلـتـنـگباشـه:)
منمشھـدرو
باهیچجاےعالـمعوضنمیڪنم!
عــشقِ…
عــشق!
ڪجا؟
دقیقاهمینقابۍڪه
وقتےازوسطِشھـرردمیشـے
وبـهچــشماتمیخوره!
وزیرلبمیگـی:
خدایاشڪرٺڪهدارمٺ❤️!
#همـهڪسوڪارمتویےبابارضـا:/
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
منمشھـدرو باهیچجاےعالـمعوضنمیڪنم! عــشقِ… عــشق! ڪجا؟ دقیقاهمینقابۍڪه وقتےازوسطِشھـررد
خوشـادلےڪحمبتلاےتوسـٺجـانا🙂❤️🔥
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
خوشـادلےڪحمبتلاےتوسـٺجـانا🙂❤️🔥
حتےاگرڪلجهانراهمبگردے،
آخرشمیآیےودوررضـامیگردی♥ツ