『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🧡📙•⊱
.
اےتـومـراجـــــانوجھـــان シ
.
⊰•📙•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•📙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبترڪندولےشمشیرمیڪشیم👊🏼:)))!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ ⁶💚⃟🌱خـانـوـمرقیـهحسـینپور امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههرحـ
⁷💚⃟🌱خـانوـمملیڪاابـوطـالبۍ
⁸💚⃟🌱خـانوـمفاطـمـهسـاداٺ
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ؔ فـقـــــطـ ـحُــســیــــــنـ ؔ🫀
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💙🔗•⊱
.
ڪجایی آقا جان؟
این کوچه ها بی تو بوی غم گرفته است
بیا مهدی جان بیا...
تا ببینی دنیا چقدر دل تنگ تو است/"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#عشقجانمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#عاشـقشھادٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۲
همین که کمی قدم زدیم نمنم باران شروع به باریدن کرد.
نادیا گفت:
–شانس مارو نیومده بارون گرفت.
لبخند زدم.
–خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم.
–من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم.
باتردید نگاهی به کارت انداخت.
–چقدر توشه؟
–دیگه اندازهی یه ماست هست.
به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران
به سرعت روی صورتم مینشستند.
دلم او را میخواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم.
بغض گلویم را گرفت. شنیدهام زیر باران دعا مستجاب میشود.
چشمهایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم.
صدایی حواسم را پرت میکرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم.
صدای زنگ گوشیام است.
ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد.
فوری جواب دادم.
–چی شد ساره؟ حالش خوبه؟
–بدک نیست، بیمارستانه،
–یعنی چی؟
یعنی حالش بد شده بستریش کردن.
با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید.
–وای خدایا، کدوم بیمارستان؟
اونشو دیگه نمیدونم.
–باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم.
فوری تماس را قطع کردم. دستهایم میلرزیدند، مثل همان بارانی که میبارید اشک میریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی میخواهم بکنم یا نه.
تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم، ولی در لحظهی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد.
–سلام. بالاخره زنگ زدید.
اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربهام شدیدتر شد.
–سلام. شما حالتون بدتر شده؟
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:
–شما به خاطر من گریه میکنید؟
جوایش صدای هق هقم بود.
–شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر میکنه. نمیخواهید حالم خوب بشه؟
درجا ساکت شدم.
–بهم قول میدید خوب بشید؟
مکثی کرد و گفت:
–تمام سعیام رو میکنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست.
–من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم.
–کدوم زندگی؟
بلافاصله بعد از این حرفش سرفههایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم.
تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم.
با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم.
–بریم خونه؟
کلاه پالتوام را روی سرم کشید.
–خیس خالی شدی که.
–ماست خریدی؟
کارت را به طرفم گرفت.
–آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت.
–چرا؟
یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟
زمزمه کردم.
–خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره.
–با اون میشه ماست خرید؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟
پوزخند زد.
–خلیفه؟ والا کیسهی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی.
حرفش لبخند بر لبم آورد.
به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم.
کوتاه و مختصر جواب داد.
همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند.
دوباره دست به دامان ساره شدم.
وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری میتواند بکند یا نه.
فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشهایی افتادهاند و نای حرکت ندارند.
وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم.
ساره که آمد گفت:
–باید یه نقشهایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه.
قیافهی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمیآمد.
ساره سری چرخاند و گفت:
–من سر نگهبان رو گرم میکنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا.
اشارهایی به نگهبان کردم.
–آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟
مطمئن گفت:
–اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغپلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه میکرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد.
نگهبان رو به ساره گفت:
–واسه بستریه؟
–ساره جواب مثبت داد.
–خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۳
ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و...
نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و...
همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم.
وارد بخش که شدم.
شمارهی امیرزاده را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
نفس زنان گفتم:
–من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟
–شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه.
–باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم.
شمارهی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد.
وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود.
چقدر نحیف و لاغر شده بود.
او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم.
مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کمکم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من برنمیداشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشمهایش نم زد.
–به خاطر من، زودتر از اینجا برید.
پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد.
–خانم اینجا چیکار میکنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را میدیدم.
پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت:
–خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن.
با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم.
پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد.
به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و گفت:
–ممنون که امدی.
روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزیاش انداختم.
یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف.
مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد.
–مامان کار سختیه؟
لبهایش را بیرون داد.
–سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله میخواد.
–درآمدش خوبه؟
–فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم.
حالا چی شده؟ واسه چی میپرسی؟
–میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟
–آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده.
مادر دست از کار کشید.
–یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟
–اهوم،
–پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که.
–خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون.
مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد.
–آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟
–امتحانش که ضرری نداره.
بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل میکردم. چارهایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها میکردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده.
از فردای آن روز هر روز پیش مادر مینشستم و به دستش نگاه میکردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم میداد و میگفت:
–با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی.
یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانهی کوچک دورتا دور لبهی پایین بلوزم نقاشی کند.
در خانوادهی ما تنها کسی که نقاشیاش خوب بود نادیا بود.
بعد خودم با سلیقه و میل خودم شروع به دوختن کردم.
البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی.
من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم.
بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخکهایش را هم گلدوزی،
سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم.
نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم میکرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد.
با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم.
ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر میکردم و دلم تنگتر میشدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸