eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹‌‌‌خودت‌‌ر‌وطورۍآماده‌ڪن‌ ڪ‌ه‌یارۍڪننده‌امـام‌‌زمانت‌باشۍ . . 👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📓•⊱¦⇢ ⊰•📓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
-💔
حاج‌مھـد؎رسولـے یـ‌ه‌تیڪ‌ه‌ازروضش‌خطـٰاب‌بـ‌ه‌اونایـےڪ‌ه ڪربلـٰا‌نرفتن‌میگـ‌‌ه‌ڪ‌ه:‌الھـےبمـیرم‌برا؎‌دلت! تـوچجـور؎زنـده‌ا؎؟🥺💔
⊰•💙🔗•⊱ . گویَند‌ڪَریم‌است‌و، گُنہ‌می‌بخشدگیریم‌ڪہ‌بخ‌ـشید، ز‌ِخجـٰالَت‌چہ‌ِڪُنم💔(:" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💚🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رئـوف‌یعنـےتـوفقـیریعنےمن -ڪریم‌یعنےتـوامـام‌ح‌ــسن . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🌝💛🍯•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ب‍‌دت‍‌ری‍‌ن‌ق‍‌س‍‌م‍‌ت‌دل‍‌ت‍‌ن‍‌گ‍‌‌ی‌اون‍‌ج‍‌اس‌ڪ‌ه‍‌ ن‍‌م‍‌ی‍‌ت‍‌ون‍‌ی‌ب‍‌هش‌ب‍‌گ‍‌ی‌چ‍‌ق‍‌د‌دل‍‌ت‌ه‍‌واش‍‌و‌ڪرده‍ (:️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باباحسین‌غروبـےپيش‌دختربچـ‌ه‌هـٰارفتم گفتم‌منـم‌باز؎ولےآنھـٰاهولـم‌دادند💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🖤🔗🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یاابـٰاعبدالله همیشـ‌ه‌دستمُ‌گرفتے وقتی‌ڪ‌ه‌زمین‌خوردم همیشه‌تڪیـ‌ه‌گاهـم‌بود؎ وقتی‌بی‌پنـٰاه‌ترین‌‌آدم‌بودم همیشه‌مثل‌یه‌پدرپشتم‌‌بود؎ وقتی‌همـ‌ه‌پشتمُ‌خالی‌ڪردن ای‌پـدربندگـٰان‌خدا این‌بارم‌ڪمڪم‌میڪنے؟ این‌دفعـ‌ه‌بریـدم این‌‌دفعـ‌ه‌ڪم‌اوردم این‌‌دفعـ‌ه‌خستـم خیلی‌خستـ‌ه . . فقط‌تومیتونی‌آرومم‌ڪنی(:
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت189 فنجانی از تنها کابینت آنجا برداشتم. –خب این وسط چی به شیطان و دارو دستش میرسه که بخوان آرامش سطحی به انسان بدن یا ندن. وسط بحث جدی لبخند زد. –از سوالتون خوشحال شدم، پس معلومه هر چیزی رو همینجوری قبول نمی‌کنید. بعد لبخندش جمع شد و ادامه داد: –اتفاقا شیطان و به قول شما دارو دستش مجانی به کسی چیزی نمیدن، همین آرامش موقتی و سطحی رو که به درد لای جرز دیوارم نمی‌خوره رو میده یه چیزی از انسان میگیره، جوری هم می‌گیره که طرف اصلا متوجه نمیشه ولی زندگیش مختل میشه. –خب سوالم همینه، چرا این کار رو می‌کنن؟ چون من شنیدم تازه اونا به انسان نزدیک میشن و بهشون همه چی میدن. مثلا همین چند وقت پیش خواهرم می‌گفت اون خواننده مشهوره نمی‌دونم می‌شناسید یا نه، اسمش ساچیه، (سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد) اون روحش رو به شیطان فروخته که پولدار بشه، معروف و مشهور بشه، در عوض این خواننده مثلا آدمهای بیشتری رو به طرف خودش میکشونه که اونا هم راهی رو برن که اون رفته، خب آخرش که چی؟ امیرزاده به داخل آشپزخونه آمد و فنجان دیگری از کابینت برداشت و به طرفم گرفت. –تنهایی چایی بخورم؟ لبخند زدم و فنجان را گرفتم و او رفت دوباره سرجایش ایستاد و مثل یک استاد شروع به صحبت کرد. –آرزوی جن اینه که خودش رو وارد وجود انسان بکنه و به کمالات انسانی دست پیدا کنه، برای همین اینقدر خودش رو به در و دیوار میزنه هر طور شده راه نفوذ پیدا کنه و تنها راه نفوذشم از خیالات و وهم انسان هست. –چرا؟ خب خودش بره کمالات کسب کنه. نگاهی به وسایل روی کابینت انداخت. –چون کمالات جن و شیطان از انسان پایین تره، و اونا حسرت دارن که مثل انسان باشن. برای همین وارد وجود انسانها میشن و حتی از طریق انسان تکثیرم میشن. شما فکر کنید اگر شیطان موفق بشه و آدمهای زیادی آرمی اون بشن چه اتفاقی میوفته، در اون صورت شیطان به تمام انسانهای دنیا می‌تونه حکومت کنه. البته الانم همچین بی‌توفیق نبوده. حرفهایش دلهره به دلم انداخت و انگار او متوجه شد. –البته این مبحث رو نمی‌خوام بیشتر از این بازش کنم، اگر دوست دارید بیشتر بدونید اون جزوه‌ایی که دیروز بهتون دادم رو مطالعه کنید. –حتما کامل می‌خونمش. سینی را آوردم و فنجانها را داخلش گذاشتم. –دارم فکر می‌کنم اگه اون روز که هلما واسه گرفتن مهریه امده بود رو نمیدیدم و باهاش آشنا نمیشدم. الان این همه اطلاعات در مورد این چیزا از شما... حرفم را برید... –خودش گفت امده واسه مهریه گرفتن؟ سرم را تکان دادم. پوزخند زد. –یک سالی میشه برای این که نبینمش اون نیم سکه مهریه‌اش رو هر ماه میدم مادرم میبره میده به مادرش، اون از روی عمد راه میوفته میاد. همون موقع هم که کرونا گرفته بودم مهریه‌رو بهانه کرده بود که خودش رو به من نشون بده، می‌دونه با دیدنش آرامشم به هم میخوره. آب جوش را داخل فنجان‌ها ریختم و با تی‌بگ رنگینشان کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت190 –فکر نکنم برای اون این چیزایی که شما میگید مهم باشه، اونقدر سرگرم کاراش و کلاساشه که... سینی را از من گرفت و تشکر کرد. –پس چه دلیل دیگه‌ایی می‌تونه داشته باشه؟ جرات نکردم فکری که از سرم گذشت را به زبان بیاورم. برای همین سکوت کردم و او ادامه داد. – ببنید الان دوستتون رو چطوری کشوند به راهی که خودش میره، من مطمئنم بعد از یه مدت که با هم برن و بیان دیگه این ساره خانم حرف هیچ کس رو جز اونا قبول نمی‌کنه. حالا نمی‌دونم با شما هم در این موردها حرف زده یا نه. نگرانی را در چشم‌هایش دیدم. فوری گفتم: –چه موردی؟ –رفتن تو جمع خودشون که اسمش رو کلاس و آموزش گذاشتن. –من فقط از روی کنجکاوی چندتا سوال ازشون پرسیدم. کمی خیالش راحت شد و گفت: –از این به بعد هر سوالی داشتید از خودم بپرسید. سینی را روی پیشخوان گذاشت و به آن طرف پیشخوان رفت و روی چهارپایه نشست. بعد به فنجانها زل زد. من هم این طرف روی صندلی نشستم. بعد از سکوت طولانی او یکی از فنجانها را جلوی من گذاشت و آن یکی را برداشت و به لبهایش نزدیک کرد. تشکر کردم و همانطور که فنجان را بلند می‌کردم که بخورم گفتم: – دلم می‌خواد واسه یه بارم که شده برم ببینم اونجاها چیکار می‌کنن. همان لحظه چای به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. فنجان را داخل سینی گذاشت و از جایش بلند شد. هراسان به آن طرف پیشخوان رفتم و نزدیکش شدم. –حالتون خوبه؟ به طرف در مغازه رفت و دستش را به علامت مشکلی نیست بالا آورد. بعد از چند لحظه برگشت و دوباره روی چهار پایه نشست. من هنوز همانجا ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: –بیایید چایی‌تون رو بخورید. سرجایم نشستم. یکی از شکلاتهایی که در سینی بود را باز کرد و به طرفم گرفت. –هنوز اینا رو نخوردید؟ خیلی وقت پیش گذاشتم اینجا. شکلات را از دستش گرفتم. –همین چندتا مونده. بقیه‌ی چایی‌اش را تلخ سر کشید. شاید انتظار داشت من هم برایش شکلات باز کنم، ولی من روی این کار را نداشتم. آهی کشید و گفت: –الان دیگه اکثرا کلاساشون مجازیه، هم به خاطر کرونا هم به خاطر این که راحت تر می‌تونن فعالیت کنن، فقط هر چند وقت یه بار یه چالشی چیزی راه میندازن و بیرون یه جایی که خودشون در نظر دارن قرار میزارن و همه اونجا جمع میشن. اگه بخواهید ثبت نامتون می‌کنم و لینکش رو براتون می‌فرستم. شاید چون شیمی خوندید می‌خواهید همه چیز رو آزمایش کنید دیگه، ولی مواظب باشید خودتون آسیب نبینید. با تعجب گفتم: –مگه شما هم تو اون کلاسها شرکت می‌کنید؟ انگشتانش را دور کمر فنجان حلقه کرد. –اهوم، باید خیلی چیزا ازشون می‌دونستم. بی‌فکر گفتم: –ولی ساره وقتی بهم اصرار می‌کرد شرکت کنم نگفت مجازیه، گفت می‌رن سرکلاس. از نگاهش تازه فهمیدم همه چیز را لو داده‌ام. خجالت زده نگاهم را به شکلاتی که در دستم بود دادم. نفسش را بیرون داد. –شاید چون هلما خودش مربیه میخواسته ببره پیش همکارای خودش، چون گاهی دسته جمعی یه جا که خودشون تعیین میکنن می‌شینن به یه بدبختی انرژی میدن. اون پسره هم که... فوری گفتم: –میثم رو می‌گید؟ اخم‌هایش بالا و پایین رفت. –شما از کجا اسمش رو می‌دونید؟ سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –هلما گفت. نفسش را بیرون داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بله، همون میثم خان هم تو گروه مجازی به بقیه انرژی میده. چشم‌هایم گرد شد. –پس اونم مربی شده؟ شاگرد بود که... دوباره متعجب نگاهم کرد. "خدایا من چرا اینقدر خرابکاری می‌کنم" نگاهم را زیر انداختم ولی اینبار انگار او نمی‌خواست نگاهش را جمع کند. احساس کردم زیر نگاهش آب شدم مثل همان شکلاتی که در دستم بود. زمزمه کردم. –می‌خواهید یه چایی دیگه براتون بریزم. فنجانش را برداشت و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –خودم میریزم. نفس راحتی کشیدم. به چند ثانیه نکشید که صدای آخ گفتنش مرا به آشپزخانه کشاند. هراسان پرسیدم: –چی شد؟ صورتش مچاله شده بود. –هیچی، آب جوش رو روی دستم ریختم. هینی کشیدم و به پشت پرده که روشویی داشت اشاره کردم و خودم جلوتر از او راه افتادم. –بیایید زود دستتون رو زیر شیر آب سرد بگیرید. آب را باز کردم. همین که دستش را زیر آب گرفتم با دقت نگاه کردم. –حالا خدارو شکر زیر کتری رو خاموش کرده بودم. بعد دوباره به آشپزخانه رفتم و چای کیسه‌ایی که قبلا استفاده کرده بودم را آوردم. شیر آب را بستم و آن را روی انگشت شصتش که قرمزتر بود گذاشتم. به دیوار تکیه داد. –این تاثیری هم داره؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: –بله، سوزشش رو میندازه. شما این رو نگه دارید من میرم براتون چای بریزم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت191 سرجایش روی چهارپایه نشسته بود و به فنجان من نگاه می‌کرد. چای را کنار دستش گذاشتم. تشکر کرد و گفت: –چایی خودت سرد شد. –نه، خوبه، شما داغ می‌خورید. دستتون خوبه؟ نگاهی به دستش انداخت. –اهوم، بهتره. با دست راستش دسته‌ی فنجان را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. –اینم تلخ بخورم؟ فوری شکلاتی که کنار فنجانم بود را مقابلش گرفتم. لبخند زد. –اون برای شماست نمی‌خورمش. به ناچار شکلاتی را برایش باز کردم و مقابلش گرفتم. نگاهی به دست سوخته‌اش کرد. –این که سوخته، اون یکی هم که بنده، خوشبختانه چهار دستم نیستم، چطوری بخورم؟ مردد مانده بودم چه کار کنم. لابد انتظار داشت شکلات را در دهانش بگذارم. ولی من این کار را نکردم. چای کیسه‌ایی را از روی انگشتش برداشتم. –در حد یه شکلات گرفتن رو می‌تونه. بعد شکلات را به دستش دادم. خندید و در یک چشم به هم زدن شکلات را داخل دهانش گذاشت. فنجان را نزدیک لبهایش برد و آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که نتوانستم چیزی بخورم و ترجیح دادم دستهایم جلوی چشمهایش نباشد تا لو نروم. هنوز چایی‌اش‌تمام نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد. بعد از این که با تلفن حرف زد از جایش بلند شد. –من دیگه باید برم. پالتواش را برداشت و در حال پوشیدن چشمش به ویترین افتاد. –راستی این جنسای جدیدی که گذاشتین تو ویترین هم کار خودتونه؟ –چیا؟ –همین ماسک و هد و جوراب و روسری و بعد به ساق دستش اشاره کرد و ادامه داد: –اینا چیه می‌پوشن؟ از اینا و بقیه‌ی چیزا. –منظورتون ساق دسته؟ –آره همون. –بله، البته ما آماده میخریم فقط روش سوزن دوزی انجام میدیم. هم زمان لبهایش را روی هم فشار داد و سرش را تکان داد. –شما معرکه‌ایید، آفرین، کاسب به شما میگن. کی گفته شیمیدان نباید تولید کنه؟ خندیدم. –فعلا که به جای کار کردن تو آزمایشگاه نشستم پای سوزن زدن و این کارا. –مهم نیست آدم چی کاره باشه، مهم اینه تو هر کاری هستی حرکتت به طرف انسان بودن باشه. سر به زیر شدم و سکوت کردم. همانطور که شالش را روی گردنش مرتب می‌کرد گفت: –راستی شماره‌ی خونتون رو برام نفرستادیدا. نگاهم را از شالش که خیلی برازنده‌اش بود و مرا یاد آن شب می‌انداخت گرفتم. –شماره خونمون؟ ریزبینانه نگاهم کرد. –قبلا که بهتون گفته بودم. سرم را کج کردم. –آهان، باشه می‌فرستم. بعد از رفتنش اولین کاری که کردم جزوه‌ایی که داده بود را آوردم تا بخوانمش. امیرزاده با حرفهایش مرا تشنه‌تر کرده بود، می‌خواستم از کارهای این مکتبها بیشتر بدانم. همین که شروع به خواندن کردم یک مشتری وارد مغازه شد و خرید کرد. انگار پایش خیلی سبک بود چون بعد از آن دیگر وقت نکردم حتی لای جزوه را باز کنم. مشتریهای زیادی آمدند و رفتند. بعد از ظهرکه شد. مغازه خلوت شد و من فوری سراغ اوراق امیرزاده رفتم. به آن طرف پیشخوان رفتم روی چهارپایه نشستم و اوراق را روی پیشخوان گذاشتم. چون رفت و آمد بیرون مغازه حواسم را پرت می‌کرد. پشت به در مغاره نشستم و شروع به خواندن کردم. هرچه می‌خواندم حریص‌تر میشدم برای بیشتر دانستن. در کنار بعضی‌ توضیحات عکسهایی هم بود که با نگاه کردنشان استرس می‌گرفتم. ترس از چیزهایی که می‌خواندم تنها بودن در مغازه را برایم تشدید می‌کرد. با کوچکترین صدایی از جایم می‌جهیدم و همه جا را برانداز می‌کردم. با توجه به مطالبی که می‌خواندم متوجه شدم شیطان از چه راههای عجیبی انسانها را تحت حکومت خودش درمی‌آورد. جالبتر این که انسانها تا قبل از این که زمین بخورند از وضعیتشان راضی هستند و اصلا متوجه‌ی رکب شیطان و موجودات غیرارگانیک نمی‌شوند. نمی‌دانم شیطان خیلی باهوش شده یا ما انسانها ساده و زود باور شده‌ایم. از سر ترس نگاهی به اطراف انداختم و دوباره شروع به خواندن کردم. نوشته بود: "این آموزه‌ها کارشان شکستن ساختار تفکر انسان است. انسان در این کلاسها ناخواسته به شیطان کمی علاقمند می‌شود، یعنی با خودش می‌گوید بیچاره شیطان آنقدرها هم بد نبوده فقط نخواسته جز خدا جلوی کس دیگری سجده کند چون فقط خدا دا لایق پرستیدن می‌دانسته. باور این افکار به خاطر تکرار بیش از حدش است. سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: "شاید دلیل تکرار بعضی ذکرها هم همین باشه" ورقی زدم و مبحث دیگری را شروع به خواندن کردم. مبحث در جواب چیزهایی که خوانده بودم نوشته شده بود. "کارهای همه‌ی ما مثل یک زنجیر نامرئی به هم متصل است. هر تصمیمی که بگیریم قطاری از دومینوها را دنبال خودش می‌آورد. شیاطین و جنیها نمی‌توانند به ما نزدیک شوند مگر این که انسانها خودشان راه را برایشان باز کنند. لیلافتحی‌‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت192 در این آموزه‌هایی که قبلا ذکر شد گفته میشه که عاشق خدا شدن امکان ندارد... بعضی از آنها دستهایشان را به صورت دعا به طرف بالا نگه می‌دارند و اسمش را اتصال گرفتن می‌گذارند. می‌گویند نماز خواندن را کنار بگذارید که نماز اتصال یافتنی است نه خواندنی... تکرار این آموزه‌ها باعث می‌شود راهی باز شود برای ورود موجودات غیر ارگانیک به وهم و خیال انسانها... این آخرین کلمه بود که خواندم ناگهان نگاه سنگینی را روی خودم احساس کردم. جرات این که سرم را از روی اوراق بلند کنم را نداشتم. همان لحظه سایه‌ایی روی جزوه افتاد و بعد صدای نفسهایی که آشکارا شنیده میشد. نفس در سینه‌ام حبس شد از ترس حتی تکان نمی‌توانستم بخورم. چشم‌هایم را بستم و خودم را به خدا سپردم. ناگهان صدای مردانه‌‌‌ای آمد که باعث شد از ترس جیغی بزنم و از جایم بپرم و چون چهارپایه تکیه گاه نداشت به پشت سقوط کردم. ولی در اولین مرحله‌ی سقوط امیرزاده حائل شد و مرا از پشت گرفت. –نترسید، منم. منم. کمکم کرد که دوباره روی چهارپایه بنشینم. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زدم. دیگر ترس را فراموش کردم و از خجالت این که با او برخورد کرده بودم نمی‌دانستم چه کار کنم. ساک کادو‌ایی که در دستش بود را روی پیشخوان گذاشت و فوری به آشپزخانه رفت و لیوان آبی آورد و مقابلم گرفت. –ببخشید اصلا فکر نمی‌کردم بترسید. من دیدم نشستید مطالعه می‌کنید خم شدم ببینم چی می‌خونید. از روی شرم نگاهم به پیشخوان بود، احساس می‌کردم پوست صورتم قرمز شده، قلبم هنوز تپش داشت. زیر لب گفتم: –نه، به خاطر خوندن این مطالب فکر کنم وهم و خیال منم آماده ترسیدن بود. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد. –یه کم بخورید. لیوان را از دستش گرفتم و جرعه‌ایی خوردم. –ممنونم. به پیشخوان تکیه داد. –من باید با سرو صدا میومدم داخل. البته نایلون رو کنار زدم صدا ایجاد شدا، حتما نشنیدید. –تقصیر شما نیست، من خیلی محو این مطالب شده بودم. اونقدر غرق بودم که صدای امدنتون رو نشنیدم. اینایی که تو این جزوه نوشتین واقعا درسته؟ سرش را تکان داد. –من که بعضیهاش رو با چشمم دیدم بازم باورم نشد چه برسه به شما که فقط می‌خونید. جرعه‌ی دیگری از آب خوردم. –بخصوص عکسهایی که داره خیلی ناراحت کنندس، اصلا کاش نمی‌خوندمشون، نفسش را بیرون داد. –درسته، ولی بخونید، شما باید این اطلاعات رو داشته باشید. هر کدوم از این مکتبها روشهای خاص خودشون رو دارن، بالاخره هر کسی تو طول زندگیش با این چیزا برخورد میکنه باید اونقدر اطلاعات داشته باشید که راحت تشخیص بدید هدف هر کدومشون چیه. هر کدوم هم یه روش خاص دارن، جدیدا هم بعضیها با گروههای موسیقی این کار رو میکنن. البته همیشه هم گروهی نیست. لیوان را روی پیشخوان گذاشتم. –آخه یکی از اینا رو که میخوندم و عکسهاشون رو می‌دیدم اصلا این حرفها بهشون نمیومد، خیلی شیک و فانتزی بودن. توی حرفهاشونم چیز بدی نبود. نگاهش را روی صورتم چرخاند. –درسته، اینجور وقتها باید ته حرفشون رو بررسی کرد. آخرش که چی؟ به جزوه‌ها اشاره کرد. –اصلا می‌خواهید اینارو با خودتون ببریدش، شاید یه چند روز بترسید ولی کم‌کم یادتون میره. الانم برید خونه، من دیگه تا شب اینجا میمونم. از جایم بلند شدم. فکری کردم و پرسیدم: –من نمی‌خوام تو اون کلاسها شرکت کنم، ثبت نامم نکنید. خنده‌‌ی کوتاهی کرد. –معلومه خیلی ترسیدیدا. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت193 به پشت پیشخوان رفتم و پالتوام را برداشتم. –از نظر شما ترسناک نیست؟ آرنجهایش را روی پیشخوان گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. –اگه داخل ماجرا باشید عادی‌تره، چون اینایی که شما خوندید رو هر کسی نمی‌دونه، در حقیقت باطن اوناست. مثل این میمونه که مثلا داخل یه تیکه کیک شکلاتی که با گلهای صورتی تزیین شده یه سوسک رو گذاشته باشن... صورتم را مچاله کردم. –این که بیشتر چندش آوره تا ترسناک. –راستش توضیحش یه کم پیچیدس. سرم را تکان دادم. –می‌فهمم، واقعا با چند جلسه و کمی تحقیق نمیشه سر از کارشون درآورد. ولی توی همین جزوه یه مورد خوندم که با اولین جلسه موجودات غیرارگانیک رو... حرفم را برید. –بله، ولی خیلی کم پیش میاد. پالتو را روی دستم انداختم. –نمی‌دونم چطوری دیگران رو مطلع کنم. صاف ایستاد. –فایده‌ایی نداره، من هر راهی رو امتحان کردم، تا خودشون صدمه نبینن باور نمیکنن، انگار همون جلسات اول مسخ میشن. کیفم را برداشتم و آماده‌ی رفتن شدم و از او فاصله گرفتم و نزدیک در ایستادم. –با این حال بازم ما بگیم بهتره. جلو آمد پالتو را از روی ساعد دستم برداشت و به طرفم گرفت. –هوا سرده، بدون پالتو بیرون نرید. همینجا بپوشیدش، بعد جدی شد و گفت: –اگه منظورتون دوستتونه که حتما اطلاعات نداره. درست می‌گید باید آگاهش کنید، یا حتی تلاش کنید که از ادامه دادن منصرف بشه، اصلا اگر رابطش با هلما قطع بشه بیشتر راه رو رفته. من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی او پالتو بپوشم. کاش همانجا در آشپزخانه‌ایی جایی می‌پوشیدم. کمی این پا و آن پا کردم و اشاره به پالتو کردم. –اگه سرد بود تو مترو می‌پوشم. الان سردم نیست. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت و لبخند زد. کیفم را از دستم گرفت. تا من برم جزوه‌ها رو براتون بیارم بپوشید. "از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوه‌ها را بردارم. " در دلم قربان صدقه‌اش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم. ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت. –ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره. با تردید نگاهی به هدیه‌اش انداختم. –دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟ آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنه‌های پوست بدنم کارش را بر عهده گرفته‌اند. لبخند از لبش محو نمیشد. –چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت: –خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار می‌دهد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸