‹🍑›
•°
برایش صبحانه آماده کردم . برگشت رو به من گفت :" آخرین صبحانه را با من نمی خوری ؟!"
خیلی دلم گرفت، گفتم :" چرا این طور میگی، مگه اولین باره میری ماموریت ؟!"
موقع رفتن به من گفت : " فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم، بقیه هم هستن، چطوری بگم دوست دارم؟ بقیه که می شنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم "
به حمید گفتم:" پشت گوشی بگو یادت باشه ! من منظورت را می فهمم "
قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه!
خوشش آمده بود، پله ها را می رفت پایین بلند بلند میگفت :" فرزانه یادت باشه!"
من هم لبخند می زدم می گفتم :" یادم هست ".
•°
🔥🍊¦⇢ #خاطره_از_زبان_همسر_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🔥🍊¦⇢ #یاحسین
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲