eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . ابوالفضل‌اےجانم، ابوالفضل‌جانانم‌❤️(((:!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۷ روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون مامان و بابا هم آماده شده بودن مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن - چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ - نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست - ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: چه بهتر ،نمیره - خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو - سلام ،همینجا موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: چشم زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟ ( یه نگاهی به اطرافم کردم ) نمیدونم ،انشاءالله نیاد زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! - اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: دیونه موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم - چشم بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا - چشم حتمن مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! - چشم مامان خانم زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: ببخشید اقا جواد - وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه - چشم حتمن خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🐚⛓👀•⊱ . دلـم‌بـرایٺ‌‌ٺـنگ‌شده! بغـض‌درگلـویم... گوـاهِ‌این‌ح‌ـرف‌من‌اسـ‌ٺ! دلـم‌برایـٺ‌ٺـنگ‌شده! اشڪ‌چشمـانم‌همیـن‌رامـےگوید! دلـم‌برایـ‌ٺ‌ٺنگ‌شده! ونمـےدانـم‌چـ‌ه‌بایـدبگویـمッ" . ⊰•🐚•⊱¦⇢ ⊰•🐚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۸ سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: سلام کجایین شما؟ زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست گوشیم زنگ خورد زهرا بود - جانم زهرا زهرا: پریدی؟ - نه عزیزم زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ - چی؟ زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه - خوب؟ زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش - یعنی چی؟ زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی - دیونه زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز - چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•☁️💚•⊱ . بَرا؎خُـدآ‌بـٰآشِیـم‌تـٰا، نـٰازَمـٰان‌رآفَقَـط‌اوبِڪِشَــد، وَهمَـآنـٰا‌نـازڪِشیدَن‌خُـدا، مَعنایَـش‌شَھآدَت‌اَسـت🕶🖤!" . ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۹ اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم بعد از جا به جا کردن وسیله هامون وضو گرفتیم رفتیم پایین همه بچه ها اومده بودن یه دفعه یه اقایی گفت سلام برادران و خواهران من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی سلام اقای من،سلام مولای من نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان - خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم - من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم - چشم بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل ولی کسی و پیدا نکردم یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم رفتم سمتشون موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم - خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل موسوی: خسته شدی؟ - یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری! - نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو - ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......) موسوی: نرگس؟ - بله موسوی: برو دیگه - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌝🌸🎉•⊱ . شـٰاه‌اومدھ بعدشم‌مـٰاه‌اومده:))♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🎉•⊱¦⇢ ⊰•🎉•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدا‌همسـر؎‌قسـمٺت‌ڪنه! ڪه‌شـبا‌با‌هـاٺ‌بیـاد‌بـ‌‌ه‌هیـئٺـا🤣👌" 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۰ رفتم سمت زمانی سرم پایین بود و سلام کردم زمانی: سلام، زیارت قبول - خیلی ممنونم زمانی جلو حرکت کرد و من پشت سرش ،حتی یه بار هم به پشتش نگاه نکرد خوب این چه اومدنیه،میاومد و من گمش میکردم تو این جمعیت ،همینجوری میرفت؟ رسیدیم هتل و تشکر کردم رفتم سوار آسانسور شدم انگار سرم داشت گیج میرفت به زور خودمو به اتاق رسوندم روی تخت دراز کشیدم غذای کنار تختمو نگاه کردم به زور چند تا قاشق خوردم که فشارم نیافته بعد سه روز رفتیم سمت کربلا وداع با حرم امیر المومنین خیلی سخت بود انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودم تو حرمش توی راه به خاطر غذایی که نخورده بودم حالم بد شد و بیحال شدم چشمامو به زور باز کردم دیدم به دستم سرم وصله و خانم موسوی بالای سرمه موسوی: خوبی نرگس جان؟ - چی شده؟ موسوی: چقدر گفتم که غذاتو بخور ،گوش نکردی ، اینم شد حال و روزت - شرمنده ببخشید موسوی: دشمنت شرمنده ،یه نیم ساعت دیگه سرمت تمام میشه میریم - بچه ها کجان؟ موسوی: اقای حسینی اونا رو برد هتل ،تو هم سرمت تمام شد با هم میریم بعد تمام شدن سرم سوار ماشین شدیم ورفتیم سمت هتل اقای حسینی و ساجدی و زمانی بیرون هتل ایستاده بودن از ماشین پیاده شدیم اقای حسینی اومد سمتمون : خوبی دخترم؟ - ممنونم بهترم رفتیم داخل هتل سوار آسانسور شدیم ،توی آسانسور اقای زمانی سرش پایین بود و زیر لب زمزمه ای میکرد در آسانسور باز شد و من و خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم توی اتاقمون 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱ . ڪربَلانَرفتَـن‌سَـخت‌اَسـِت‌، ڪَربَلا‌رَفتَن‌سَخت‌ِتَر🚶🏿‍♀️! تآنَرَفتہ‌ِاِ؎ِشُـوق‌ِرَفتَن‌دِآرِ؎ِ، تآرَفتےِشُـوق‌ِمُـردَن💔:)" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤🔗🔏•⊱ . وتویـےآنڪہ‌صبح‌بہ‌صبح بایدپنجـره‌ی‌دل‌را بسویِ‌نگاهــش‌گـشود:)🌱 -سـلام‌عزیزبرادرــم... . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۱ نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم - من خوبم ،خانم موسوی خانم موسوی: عزیزم به حرفام گوش کن - چشم خانم موسوی: واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتمن میخوریاااا - چشم خانم موسوی: چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو پیدا کردم نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام پیام زهرا رو باز کردم یا خداا منو بست به فوحش حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم:سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل - وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان - تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: غذا میخوری؟چه سوال مسخره ای ،معلومه که نه - زهرا باروتت تنده هااا ( صدای در اتاق اومد) - زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی - کیه؟ خانم اصغری ،زمانی هستم - امرتون؟ زمانی: خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم - سلام زمانی: سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم - خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : ببخشید خانم اصغری - بله بفرمایید (یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود ) زمانی: بفرمایید - نه خیلی ممنون زمانی: مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز،حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین ( بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا