🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۱
از ته دل آه جان سوزی کشیدم.
–کاش میفهمیدیم کی رو باید دوست داشته باشیم. کاش وقت و قلبمون رو خرج هر کسی نمیکردیم.
او هم آه کشید.
–با این حرفت موافقم، کاش قلبمون دگمه داشت و با زدنش از انجام دادن کارهای کسانی مثل ساچی منصرفش میکردیم.
–ساچی مجبوره این کارارو کنه، چون مدام باید متفاوت باشه، واسه جلب توجه هواداراش، مدام باید کارای غیر معقول انجام بده. اون حسرت شماهایی رو میخوره که راحت دارید زندگی میکنید و دغدغههای اونو ندارید. شاید دلیل افسردگیش همین باشه، چون آدمهای زیادی مدام در مورد زندگیش، پوشش و همه چیزش نظر میدن، اون که نمیتونه نظر همه رو جلب کنه همین باعث استرسش میشه.
نادیا گفت:
–اگه واقعا اینجوری باشه که خیلی سخته.
دراز کشیدم و سکوت کردم.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. لامپ اتاق چشمهایم را اذیت میکرد.
–نادیا پاشو لامپ رو خاموش کن.
رویش را برگرداند و پتو را روی سرش کشید.
–چند دقیقه دیگه تحمل کنی، محمد امین میاد بپرسه چرا رختخوابش رو ریختیم پشت در اون موقع بهش میگیم خاموش کنه.
پتو را از روی سرش پس زدم.
–پاشو ببینم، وقتی اونجوری اسباب اثاثیهاش رو بیرون ریختی عمرا اون بیاد واسه ما چراغ خاموش کنه. بعدشم جمع نبند تو ریختی.
به طرفم برگشت و با هیجان گفت.
–ببین من یه نقشه دارم. ما خودمون رو بزنیم به خواب یا اون یا مامان میان میبینن خوابیم خودشون چراغ رو خاموش میکنن.
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–اگه نقشت نگرفت چی؟
–اون موقع خودم میرم خاموش میکنم.
صدای پای محمد امین باعث شد حرف را کوتاه کنیم و خودمان را به خواب بزنیم.
محمد غرغرکنان رختخوابش را با خودش برد.
یک چشمم را باز کردم و زمزمه کردم.
–این که رفت اصلا تو اتاق نیومد.
–میاد، اونوقت کلا خواب باشیم به نفعمونه.
دوباره چشمهایم را بستم.
محمد امین دوباره آمد. در را باز کرد و بعد از سکوت چند ثانیهایی با دلسوزی گفت:
–آخه، مثل دوتا فرشته خوابیدن. لحنش بوی توطئه میداد.
چقدرم خسته بودن که یادشون رفته چراغ رو خاموش کنن، اصلنم به خاطر تنبلیشون نبوده.
از حرفهایش خندهام گرفته بود ولی از درون خودم را میخوردم تا بتوانم نخندم.
چراغ را خاموش کرد و رفت. ولی در را باز گذاشت.
نادیا پتو را کنار زد و بلند شد نشست و با خوشحالی گفت:
–دیدی نقشم گرفت، دیدی دیدی.
–خب حالا، همچین میگی نقشه به قول بابا انگار نقشه عملیات
"اچ سه "رو کشیدی.
بگیر بخواب.
همان لحظه چراغ روشن شد و محمد امین دست به کمر جلوی در ظاهر شد.
–جدیدا نشسته میخوابی نادی؟
نادیا ماتش برد.
محمد امین گفت:
–فکر کردید منو میتونید گول بزنید.
خندیدم.
–نادی جان نقشههات نقش برآب شد.
محمد امین گفت:
–آره عملیات "اچ سه" بیشتر سه شد.
بعد چراغ را روشن گذاشت در را بست و رفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۵۰ –اهوم. وقتی شنیدم شاخ درآوردم. دیگه از زندگی چی میخواد؟ همش
تقدیـمنگاھهاےمهربونتـون♥️))"
⊰•💖🔗🌿•⊱
.
سلام امام زمانم💚
یڪے آرام مے آید...
نگاهش خیس عرفان است
قدم هایش پر از معناست
دلش از جنس باران است...
ڪسے فانوس بر دستش
بسان نور مے آید...
امید قلب ما روزے
ز راه دور مے آید...
.
⊰•💖•⊱¦⇢ #امام_زمان
⊰•💖•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
درڪنارمزارشهیدنورےبھیادشماواعضاے
ڪانالتون🤍
#ارسالےازشما🌸/"
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
متبرڪ است
روزۍ کہ تمـامش
با یاد تـو سپرے شـود ؛
اۍ شهیـد /"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۲
تصمیم گرفتم دو هفته قرنطینه را به درسهایم برسم. بالا شدن معدلم برایم مهم بود. اکثر کلاسهای مجازیام بعد از ظهرها برگزار میشد. چند روزی بود که به خاطر قرنطینه وقت بیشتری داشتم برای فعال بودن در کلاسها.
جزوه ها را از کمد بیرون آوردم و مایوسانه نگاهشان کردم.
آنقدر فکرم مشغول امیر زاده بود که فکر نمیکردم تمرکزی برای درسخواندن داشته باشم.
ولی علاقهی زیادم به درس خواندن باعث شد کمکم تمرکزم را به دست بیاورم.
بعد از گذشت دو روز در حال درس خواندن بودم و مشغول کلاس آنلاین که خانم نقره زنگ زد و گفت که فردا به کافی شاپ بروم.
–خانم نقره مگه تعطیل نشده.
خانم نقره چند سرفه پشت سر هم کرد و گفت:
–چرا، تعطیله، منتها آقای غلامی گفت یه جلسه ایی بزاریم که بعضی نکته ها در مورد مشتری مداری و مسائل دیگه کافیشاپ گفته بشه، من که کرونا گرفتم نمیتونم برم. تو برو بعدا بهم بگو چی گفته شد.
آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که فراموش کردم حتی حال خانم نقره را بپرسم.
به گوشی زل زده بودم و به فردا فکر میکردم.
دلم میخواست زودتر وقت بگذردو فردا شود تا من بتوانم دوباره از کنار آن درخت چنار عبور کنم. دوباره تمام تنم چشم شود و فقط او را ببینم و وقتی او نگاهش به من افتاد، دوباره سربه زیر شوم و تپشهای قلبم را بشمارم.
ولی بعد با خودم فکر کردم چطور تا به حال خبری از آقای امیر زاده نشده، چرا حتی یک پیام هم نداده، مگر آن روز نگفت که میخواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند. نکند دوباره اتفاقی افتاده، اصلا نکند از شوهره ساره کرونا گرفته باشد. چرا من سراغش را نگرفتم.
دل شوره عجیبی به دلم افتاد.
میخواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی با خودم گفتم به خاطر حرفهای آن روزش شاید من پیش قدم در زنگ زدن نباشم بهتر باشد. گوشی را باز کردم تا فقط یک پیام کوتاه بدهم ولی باز منصرف شدم. با خودم گفتم فردا میبینمش بهتر است عجله نکنم.
بعد از کلاس و درس نادیا وارد اتاق شد و گفت:
–تلما بیا ببین مامان ناهار چی درست کرده.
سرم را سوالی تکان دادم.
انگشتش را روی لبش گذاشت و زمزمه کرد.
– اسمش چی بود؟ آهان، آلفرادو، میگه یه غذای خارجیه. من که تا حالا اسمش رو نشنیدم. تو شنیدی.
فقط لبخند زدم و همراهش به آشپزخانه رفتم.
محمد امین نان در دست از در وارد شد و گفت:
–دیدم غذا ماکارانیه گفتم با نون میچسبه.
مادر حندید.
–بیا یه بارم که غذای با کلاس براتون درست کردم میگید ماکارانیه. همون حقتونه سیب زمینی بخورید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۳
محمد امین نگاهی به قابلمهی روی گاز انداخت.
–عه مامان خودم صبح رفتم ماکارانی خریدم که.
–اون اسمش پاستاست نه ماکارانی.
موقع خوردن غذا نادیا گفت:
–خوشمزسها ولی انگار یه چیزیش کمه.
یک حله از سینهی مرغ که آنقدر ریز خرد شده بود، به زور سر چنگال میآمد را برداشتم و در دهانم گذاشتم.
–یه چیز نه چندتا چیزش کمه.
مادر اخمی کرد و رو به من گفت:
–آخه اونجور که تو گفتی اندازهی خورشت قیمه باید خرجش میکردم. اینجوری سبکتره، تازه سالمترم هست.
–آخه مامان این غذا بدون سس و...
مادر ابروهایش را تند تند بالا انداخت، که یعنی ادامه ندهم.
نادیا گفت:
–مامان نمیخواد اشاره کنی من خودم اسم غذا رو سرچ کردم. شما سس و قارچ و پنیر پارمزان توش نریختین.
–خب مادر سس قرمز تو یخچال هست پاشو بیاربریز.
–سس قرمز چیه مامان، این سس مخصوص داره که باید جدا درست بشه. من ترکیباتش رو خوندم فکر کنم شیرم داشت.
محمد امین گفت:
–احتمالا این از غذاهای کافی شاپه که تلما یاد مامان داده.
از این که محمد امین اینقدر دیر متوجه اصل قضیه میشد خندهام گرفت. شاید این خاصیت مرد بودن است که زیاد ذهنشان را درگیر نمیکنند.
نادیا گفت:
–خسته نباشی داداش من، پس الان چی داشتن میگفتن.
گفتم:
–از بس اون روز غر زدید. خواستم یه تنوعی تو غذا بشه، حداقل از مشتفات سیب زمینی که بهتره.
نادیا لقمهاش را قورت داد:
–اره بابا، خیلی بهتره، تازه اسمشم باکلاسه، از الان من منتظرم یکی بپرسه ناهار چی خوردید، بگم آلفرودو.
محمد امین لقمهی بزرگی گرفت و گفت:
–تو که به این نیتی مطمئن باش کسی نمیپرسه.
–نادیا گفت:
–ضایع، یه کم کلاس داشته باش، اینو که با نون نمیخورن.
–من که بدون نون سیر نمیشم. بعدشم این همون ماکارانی شکل دار خودمونه دیگه، فقط اسمش عوض شده.
نادیا پوفی کرد.
–نه بابا یه فرقایی داره، مثلا به جای سویا مرغ ریخته،
محمد امین نگاهی به لقمهاش انداخت، مرغ؟ عه مرغم داره؟
نادیا با چنگال کمی پاستاهای داخل بشقابش را زیرو کرد و یک تکه مرغ به سر چنگال زد.
–ایناها، مرغ نیست پس چیه؟
–عه من ندیدم.
پشت چشمی نازک کرد.
–تو همون باید سیب زمینی بخوری. البته حق داری، چون این یه پیش غذاست که ما جای غذای اصلی میخوریم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–وا! مگه مردم چقدر شکم دارن که این غذای به این سنگینی رو بخورن بعد یه غذای اصلی هم روش بخورن؟ به خدا اسرافه، همین جوری غذا میخورن که الان چاقی شده یه معزل.
گفتم::
–البته اکثر چاقیها از بیتحرکیه ها.
مادر لبهایش را بیرون داد.
–همون دیگه، از جاشون تکون نمیخورن، نمیسوزونن، ولی هی میخودن.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام لبخندم را جمع کردم و به اتاق رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانفداےٺو🙃💜:)))
⊰•💖🔗🌿•⊱
.
شهادت.. شوخینیست!
بهحرفنیست،
قلبترابومیکنند
بویدنیابدهیردی . .💔🚶🏾♂
.
⊰•💖•⊱¦⇢ #شهیدانه🌿
⊰•💖•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗🌏•⊱
.
-انتأعزمالدےفیقلبی
توعزیزترینچیزۍهستۍ
كدرقلبمدارم💙🔏:)))!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#عشقجانمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•☁️⛓🕊•⊱
.
وقتۍ؏ـقل؏ـاشق
میشود؏ـشق؏ـاقل
میشودانگاھشھیدمیشوۍシ-!
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۴
آنقدر صدای ساره ضعیف و بیجان بود که گفتم:
–ساره میتونی یه کم بلندتر صحبت کنی؟ توام مریض شدی؟
صدای مردانه ای جایش را به صدای ساره داد.
–سلام خانم. بله ساره مریض شده میخواد ازتون اجازه بگیره برای استفاده از کپسول اکسیژن. چون من یه کم بهتر شدم ساره میخواست بیاره پستون بده. که خودشم مریض شد.
لبم را گاز گرفتم.
–ای وای، حالا کی بهش میرسه شما که خودتونم سرفه میکنید، حالتون هنوز خوب نشده.
–حالا یه کاریش میکنم.
–فکر نمیکنم آقای امیرزاده مخالفتی داشته باشه،
خوشحال شد.
–خیلی ممنون، لطف کردید. بعد هم تلفن را قطع کرد.
با خودم گفتم نکند من نباید از جانب امیرزاده حرف میزدم.
حالا دیگر بهانهی خوبی داشتم برای زنگ زدن به امیر زاده.
در لیست مخاطبینم دنبال شمارهاش گشتم. همین که انگشتم شمارهاش را لمس کرد، تنم گرم شد. انگار جایی میان آسمان و زمین معلق شدم، برای ضربان قلبم هم که اصلا اختیاری نداشتم، وقتی صدای بوق از آن طرف خط به گوشم رسید قلبم مثل یک دیوانهی زنجیری شد که کنترلش غیر ممکن بود. یک آن خواستم تماس را قطع کنم تا کمی آرامش بگیرم بعد دوباره زنگ بزنم ولی وقتی چند بوق خورد و جواب نداد نگرانی نگذاشت این کار را انجام دهم. آنقدر بوق خورد که قطع شد.
به فکر رفتم. شاید مغازه را تعطیل نکرده و سرش شلوغ است و نمیتواند تلفنش را جواب بدهد. ولی آخر در این اوضاع کسی مگر برای خرید، آن هم لوازم التحریر و اسباب بازی بیرون میرود.
شاید اصلا صدای تلفنش را نشنیده. امکان دارد روی سکوت گذاشته باشد.
به خودم دلداری دادم که طولی نمیکشد که با دیدن شمارهام روی گوشیاش حتما خودش تماس میگیرد.
مادر از آشپزخانه صدایم کرد.
–تلما بیا بقیهی غذات رو بخور، میخوام جمع کنما.
–من سیر شدم مامان، دیگه نمیخورم.
صدای محمدامین را شنیدم که غر زد.
–خب از اول میگفتی من اینقدر نون نمیخوردم. مامان سهمشو بده به من.
مادر گفت:
–نه مادر، آخه این دختره که چیزی نخورد. براش کنار میزارم، بعدا میاد میخوره.
نادیا گفت:
–مامان جان اون تو کافی شاپ اونقدر خوشمزهی این غذارو خورده که الان این به دهنش مزه نداره.
–کی تلما بخوره؟ من میشناسمش قول بهت میدم تا حالا لب نزده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۵
اصلا اگر میخواستم هم نمیتوانستم چیزی بخورم. نگرانی اجازه نمیداد.
نگران ساره هم بودم نمیدانم شوهرش میتوانست چیزی برایش درست کند یا نه؟
یا اصلا دیگر چیزی دارند که بخواهد غذا یا سوپ درست کند. چون مدتیست که هر دو سرکار نرفتهاند.
کنار مادر نشستم و وضعیت ساره و خانوادهاش را برایش توضیح دادم و از او کمک خواستم.
–مامان میتونی براش سوپ درست کنی.
مادر فکری کرد.
–بنده خداها تو چه وضعیتی افتادن، باشه میپزم. فقط تو چطوری میخوای ببری؟
خوشحال شدم.
–فردا میبرم کافیشاپ زنگ میزنم شوهرش بیاد از اونجا ببره راه زیادی نیست یه خط تاکسیه.
مادر گفت:
–پس پاشم دست به کار بشم. آماده شد میزارم تا صبح خنک شه، بعد میریزم تو این دبه ماستا که راحت تو مترو بتونی ببری.
–باشه مامان، فقط بعدش بزارید تو یه نایلون رنگی که معلوم نباشه.
چند ساعتی گذشت، ولی خبری نشد. نه زنگی نه پیامی.
گوشی را برداشتم تا دوباره تماس بگیرم ولی پشیمان شدم.
اصلا شاید دلش نخواسته جواب دهد. چرا دوباره زنگ بزنم.
بعد به این فکر کردم که در این دو سه روز قرنطینه حتی یک پیام نداده. پس من هم نباید زنگ بزنم.
تصمیم گرفتم با پیام دادن قضیهی کپسول اکسیژن را برایش بگویم.
قبل از فرستادن پیام بازدیدش را چک کردم. دیروز صبح بود. پیام را فرستادم و گوشی را کناری گذاشتم.
صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم نتم را روشن کردم .
پیامی نیامده بود. فوری به صفحهاش رفتم و بازدیدش را چک
کردم. همان ساعتی بود که دیروز دیدم. به فکر رفتم. شاید زیاد اهل پیام بازی و این حرفها نیست.
چه خوب که امروز میخواهم به کافی شاپ بروم آنجا میبینمش و پیغام ساره را میرسانم. اگر ببینمش خیالم راحت میشود. دیگر برایم مهم نیست به من زنگ میزند یا نه فقط حالش خوب باشد.
کمکم آماده شدم و صبحانه خورده نخورده راه افتادم. ایستگاه مترو خلوت تر از همیشه بود. مردم از هم فرار میکردند. هر کس سعی میکرد بیشترین فاصله را با بقیه داشته باشد.
یک نفر یک اسپری الکل دستش بود و هر چند دقیقه یکبار دستهایش را اسپری میکرد و حتی هوای اطرافش را به خیال خودش ضد عفونی میکرد. طوری رفتار میکرد که استرس به جانم میافتاد.
خانمی گوشهایی ایستاده بود و به چشمهایم زل زده بود.
ترس چشمهایش را بلعیده بود و جوری نگاهم میکرد که انگار هنوز گرسنه است و قصد بلعیدن چشمهایم را دارد.
نگاه از او گرفتم سعی کردم خودم را با گوشیام سرگرم کنم کاری به مردم وحشت زده نداشته باشم.
قطار ایستاد از پلهها بالا آمدم و ماسکم را پایین زدم و ریههایم را از هوای آزاد پر کردم.
خوشحال بودم که چند دقیقهی دیگر میبینمش.
دلم میخواست از ایستگاه مترو تا کنار درخت چنار بدوم. ولی ندویدم سعی کردم آرام و متین راه بروم ولی انگار قلبم پاهایم را هل میداد تا سرعتشان را زیاد کنند. اما چیزی قلبم را به عقب هل میداد و او را به صبوری توصیه میکرد.
چشمهایم به درخت چنار دوخته شده بود. انگار میخواست حال امیرزاده را از او بپرسد.
درخت چنار خوشحال به نظر نمیرسید. شاید چون برگهایش ریخته بود و دیگر کمکم میخواست بخوابد و برای مدت طولانی از دست این دنیا، از دست کرونا راحت شود.
مغازه بسته بود. پس او هم قانون قرنطینه را رعایت کرده. با این حساب سرش خلوت است پس چرا...
صدای آقا ماهان افکارم را به هم ریخت. دیگر نزدیک کافی شاپ بودم.
–سلام. شما همیشه با مترو میایید؟
–سلام بله.
–تو این کرونا خطرناکه.
اگر نادیا اینجا بود جوابش را میداد و میگفت پس میخواستی با ماشین بابای تو بیام.
ولی من به جواب کوتاهی اکتفا کردم.
–حواسم هست.
نگاه معنی دارش را نمیدانستم چه برداشت کنم.
–خیلی مواظب خودتون باشید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۶
چند دقیقهایی کنار خیابان منتظر ماندم تا بالاخره شوهر ساره آمد.
و سوپ را تحویلش دادم.
مادر به جز سوپ مقداری هم پول و گیاههای دم کردنی برایش گذاشته بود.
دو ساعتی جلسهی کافیشاپ طول کشید، تمام طول جلسه به این فکر میکردم که اگر پیامی که به امیرزاده دادم باز هم سین نشده باشد زنگ بزنم یا نه.
آقای غلامی موهایش را کوتاه کرده بود. اینجوری جوانتر به نظر میرسید، به تیپ و ظاهرش هم حسابی رسیده بود.
چند میز را به هم چسبانده بودیم و دورش نشسته بودیم.
آقای غلامی برای هر کداممان توصیههایی داشت. برای من توضیح میداد که چطور با مشتری برخورد کنم و حرفهایی از این قبیل. برای ماهان توضیح میداد که چطور و چه زمانهایی و چه اندازه هایی خرید کند تا دور ریز کمتری داشته باشد.
آقا ماهان آنقدر مغرور بود دلش نمیخواست از کسی چیزی یاد بگیرد یا کسی از او انتقاد کند.
برای همین هر چه آقای غلامی در مورد کم و کاستیهای کافی شاپ که یه سرش به او میرسید میگفت یک جوری توجیح میکرد.
حتی وقتی آقای غلامی چند انتقاد کوچک از من کرد قبل از این که من حرفی بزنم او کار مرا هم توجیح کرد و این برایم عجیب بود.
آن وسط هم خانم تفرشی گاهی به من و گاهی به ماهان مرموزانه نگاه میکرد.
خلاصه بعد از این که هر کسی حرفی زد و نظری داد. آقای غلامی رضایت داد که ما را مرخص کند.
اولین کاری که کردم گوشیام را چک کردم. پیامم سین نشده بود. نگرانیام بیشتر شد.
از کافی شاپ بیرون زدم.
ماهان هم دنبالم آمد.
–خانم حصیری، با مترو نرید ماشین هست بیایید من میرسونمتون.
–نه ممنون، شما بفرمایید من راحتم.
دوباره اصرار کرد، ولی من قبول نکردم و به راهم ادامه دادم.
خانم تفرشی خودش را به من رساند و گفت:
–آفرین، خوب کاری کردی باهاش نرفتی، اصلا چه معنی داره،
حرفهایش را نشنیده گرفتم و پرسیدم:
–شما هم با مترو میرید.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
–مگه مغز خر خوردم تو این سن با مترو برم. ببین من کرونا بگیرم فاتحه، تمام.
احساس کردم هم پا شدن با من برایش سخت است چون به هن و هن افتاده بود. شاید هم به خاطر وزن زیادش بود.
–خدا نکنه خانم تفرشی. انشاالله که اصلا نمیگیرید.
–والا من خودم اونقدر مریضی دارم که فقط همین کرونا رو کم دارم که کلکسیونم کامل بشه و دیگه تمام.
نگاهم را روی اندامش چرخاندم و گفتم:
–ماشالا اصلا بهتون نمیاد. به نظرم یه کم وزنتون رو بیارید پایین خیلی از مریضیها خود به خود...
حرفم را برید.
–ای بابا، چاقیمم از مریضیه، از بس از دست بعضیها حرص میخورم و اعصابم خرد میشه. تو این سن کم یه مدته احساس پیری میکنم. فشار زندگی خیلی زیاد شده بخصوص الان.
–الان همه یه کم به خاطر این بیماری حالشون بده، با گذر زمان درست میشه.
آه سوزناکی کشید و گفت:
–آدمها رو آدما پیر میکنن نه گذر زمان.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
ایتموـمباورم.. - حـسین(:♥
⊰•🖤⛓🌚•⊱
.
- خستہازاینروزها؎
تلخوتڪرار؎وپوچ
پیڪرِبیجانِخودرا
تامحرممیڪشیم🚶🏿♂
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#تمـومدنیـآمحسـین
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🔗🪐•⊱
.
دلتنگ بیقرارۍ هایمان با شُهدا
کاش ما را صدا بزنید
از لا بھ لای نگفته های دلمان💔
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🪐•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۷
ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر میکردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت.
شمارهاش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه میخواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد.
–الو، سلام.
فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم:
–وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟
سخت نفس میکشید، صدای نفسهایش واضح میآمد. به زحمت جواب داد.
–بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم.
من چه فکرهایی میکردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر میدانستم. چون من باعث شده بودم که او برای کمک به خانهی ساره برود.
با نگرانی پرسیدم.
–الان حالتون چطوره؟ دکتر رفتین؟
–بله، دیدم یه کم نفسم سنگین شده رفتم دکتر، تازه امدم. اسکن کردم، گفتن ریهام درگیر شده.
ناله کردم.
–ای وای، خدایا،
سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزند.
–نگران نباشید. چیزی نیست. بعد خندهی ریزی کرد و ادامه داد
–کاش اون روز حرفم رو بهتون میزدما حالا دیگه رفت تا دو هفته دیگه تازه اونم اگر زنده بمونم.
نمیدانستم از حرفش خوشحال باشم یا ناراحت. از این که در این شرایط فکر حرف آن روزش بود حس خوبی پیدا کردم.
ولی از شرایطش قلبم به درد امد.
–این چه حرفیه میزنید، حتماحالتون خوب میشه.
نفسش را بیرون داد و صدایش غمگین شد.
–دیگه اونش دست خداست. البته با دعای شما حتما عزراییل پشیمون میشه و میره.
حرفهایش نگرانم میکرد.
–میشه از این حرفهای استرس زا نزنید. تک سرفهای کرد.
–همین که میبینم نگرانم شدید و زنگ زدید تا حالم رو بپرسید خودش یه انگیزهی قویه برای خوب شدنم.
یاد کپسول اکسیژن افتادم. حتما حالا خودش به آن نیاز دارد.
نتوانستم بگویم ساره هم به آن نیاز دارد.
–میخواهید برم کپسول رو از ساره بگیرم براتون بیارم؟
مکثی کرد و بعد با منو من گفت:
–مگه خودشون لازم ندارن؟ چه میتوانستم بگویم جز این که:
–شوهرش حالش خوب شد.
نفس عمیقی کشید که منجر به سرفههای پیدر پیاش شد.
–شما الان نباید حرف بزنید، سرفتون بدتر میشه.
پس من میرم کپسول رو میگیرم. فقط آدرستون رو برام بفرستید.
–شما چرا؟ زحمت نکشید، یکی رو میفرستم بره بگیره.
اگر کسی را میفرستاد حتما متوجهی قضیه میشدند.
برای همین اصرار کردم.
–اصلا زحمتی نیست. غریبه نره جلو در خونشون بهتره من خودم میرم.
دوباره سرفههایش مجال حرف زدن به او نداد.
صدایی از دورتر میآمد که میگفت مادر حرف زدن برات خوب نیست.
با عجله گفتم:
–شما برید استراحت کنید. من تا شب کپسول اکسیژن رو میارم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۸
حرفی زده بودم که خودم هم نمیدانستم چطور باید جمعش کنم.
در این طور مواقع کسی را جز رستا نداشتم که زنگ بزنم و کمک بخواهم.
همین که زنگ زدم گفت که به خانهشان بروم.
راه زیادی نبود خانهشان نزدیک خانهی ما بود.
از در که وارد شدم بدون این شالم را باز کنم و یا حتی ماسکم را دربیاورم. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. رستا در حالی که بچههایش از سرو کولش بالا میرفتند با دقت به حرفهایم گوش کرد.
بعد هم به فکر رفت.
با عجله گفتم.
–رستا حالا بگو چیکار کنم؟
دخترش را از روی شانهاش پایین کشید وگفت:
–چند وقت پیش ما هم برای برادر شوهرم دنبال کپسول اکسیڗن بودیم. ولی نخریدیم اجاره کردیم.
اگه بخوای به رضا میگم که دوباره اجاره کنه.
–نمیخواد به اون بگی، اونوقت باید کلی براش توضیح بدی.
–نه خب اونجوری نمیگم که. میگم واسه دوستت میخوای. واسه این که حرفمونم دروغ نشه بهتره کپسول رو واسه اون دوستت اجاره کنیم ببریم بهش بدیم، بعد مال اون آقای امیرزاده رو ازش بگیریم ببریم پسش بدیم.
به نظر من هم فکر خوبی بود.
فقط میماند هزینهاش.
قبل از این که من حرفی بزنم رستا خودش گفت:
–اصلا فکر پولشم نکنیا، اونش با من.
–رستا واقعا ممنونم. سربرج حقوق گرفتم بهت میدم. خیلی کمکم کردی.
رستا خندید.
–چون این آقای امیرزاده میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده این کارارو میکنما چون نمیخوام از کرونا بیفته بمیره من بی شوهر خواهر بشم.
–عه رستا، پیشنهاد ازدواج چیه؟ حالا شاید بدبخت یه چیز دیگه میخواسته بگه.
بعدشم خدا نکنه جوون مردم، تو روخدا براش دعا کن اتفاقی براش نیفته.
رستا چشمکی زد.
–معلومه که براش دعا میکنم، اگه یه بلایی سرش بیاد از کجا دوباره یه خواستگار پیدا میشه...
کشیده گفتم:
–رستا! حالا من انگار چند سالمه،
–ببین گول سن و سالت رو نخورا، فرصت ازدواج اینجوری نیست که بگی حالا سنم کمه وقتم زیاده، ممکنه بعدها شرایط بهتری برات پیش نیاد.
خواستگار خوب رو شده آدم از تو دهن کرونا بکشه بیرون باید پیاش رو بگیره. فرصت خوب همیشه نیستا.
بین آن همه مشغلهی فکری خندهام گرفت.
پیشانیاش چین افتاد.
–نخند، جدی گفتم.
از جایم بلند شدم.
–باشه پس من برم به جنگ کرونا. آخه لعنتی خودش رو نشونم نمیده که آدم یقهاش رو بگیره و بگه چی میخوای از جون ما.
مریم که روی پای مادرش نشسته بود و نگاهم میکرد با آن زبان شیرینش گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۹
–خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید.
–خاله کروناها از ماسک میترسن. با لبخند گفتم:
–نه خاله جان. این کرونا به هیچ صراطی مستقیم نیست، ماسک زدههاش الان زیر کپسول اکسیژن هستن.
بعد رو به رستا کردم.
–رستا، کی به آقا رضا میگی؟ تا شب باید براش ببرما.
گوشی تلفن را برداشت.
–همین الان.
نگران نباش.
آقا رضا فقط بهشون زنگ میزنه اونا خودشون میبرن هر آدرسی که بهشون بدیم تحویل میدن و یادشون میدن که باید چیکار کنن.
–عه، چه خوب، پس هر وقت انجام شد بهم بگو. که منم برم کپسول رو ازشون بگیرم ببرم بدم به آقای امیرزاده.
رستا نگاه معنی به من انداخت.
–نیاز نیست حتما پاشی این همه راه بری، میتونی زنگ بزنی آژانس ببره.
خودم بهتر از رستا این موضوع را میدانستم.
ولی آن وقت دلم را چه میکردم. چطور بیتاب رهایش میکردم، قرنطینه را چطور برایش میگفتم. اصلا در فرهنگنامهی او قرنطینه معنی نشده بود. اصلا او کرونا را نمیفهمید.
–آره میدونم. ولی آدم نمیتونه اعتماد کنه، امانت مردمه، حالا تو این کمبود کپسول طرف برداره بره چی؟
رستا لبخند زد و برای تایید حرف من گفت:
–البته از یه طرفم برای جبران کاری که یرای دوستت کرد خودت ببری بهتره. بدهکارش نباشی.
میدانستم رستا به خاطر من این حرفها را میگوید.
ولی از طرفی هم حرفش درست بود. همین که من هم میتوانستم برای او کاری انجام بدهم یک جوری جبران کارش بود.
به خانه که رسیدم مادر سفرهی ناهار را پهن کرد.
–رستا نمک قرقره کن بیا.
–چشم مامان.
سر سفره نشستم و سرم را نزدیک گوش نادیا بردم و پچ پچ کردم.
–نادی، یادته چند وقت پیش در مورد پول تو جیبییت و رنگ کردن موهات حرف زدی؟
قاشق پر از سوپش را داخل دهانش برد و با تعجب نگاهم کرد.
–خب؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–چیه؟ نکنه از مامان اجازه گرفتی که موهام رو رنگ کنم؟ لبخند زدم.
ثقلمهایی نثارم کرد.
–ای ناقلا حالا که همهی آرایشگاهها بستن و قرنطینس لابد میخوای بگی همین چند روز فقط وقت دارم برم موهام رو رنگ کنم وگرنه...
خندیدم. نگاهی به مادر و محمد امین انداختم. هر دو نگاهشان به ما بود. بلند گفتم:
–نه بابا توام، خواستم بگم اگه پولت رو لازم نداری میدیش به من؟ واسه کاری لازم دارم.
نادیا هم بلند گفت:
–اونوقت واسه چه کاری؟
–میخوام واسه همون خانواده که مامان براشون سوپ پخته بود یه سری مایحتاج زندگی بخرم. ازت قرض میخوام. ولی شاید تا دو ماه نتونم بهت برگردونم.
محمد امین گفت:
–آخ آخ، معلوم نیست مامان چقدرواسه اونا سوپ پخته که هر چی میخوریم تموم نمیشه. حالا کلی هم به اونا داد.
با تعجب گفتم:
–ما که تازه اولین وعدمونه داریم سوپ میخوریم.
نادیا گفت:
تو آره، ولی ما صبحونه هم سوپ خوردیم.
مادر چشمی برّاق کرد.
–نگاشون کنا، خودتون اصرار کردید وگرنه که صبحونه پنیر بود.
کلافه گفتم:
–وای ول کنید بچه ها...من میگم طرف هیچی نداره بخوره، شما سر این که چی خوردید بحث میکنید؟
محمد امین رو به نادیا کرد و جدی گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
ادرڪنی!💔🚶♀️
⊰•🌼🔥•⊱
.
بهتماشایِتویکعمر،تعلُّلکردم...
گفتهبودندمیایید،تحمّلکردم...
منسرمگرمِگناهاست،توراگمکردم...
بانگاهی،بطلب،سویِخودَتبرگردم...
کفر،بازآمده،ایمانِمرا،پَسگیرد...
بیتوایننَفْس،گریبانِمَرامیگیرد...
کاسهیصبر،بهسرآمدهآقا،برگرد...
جانِاین«قلب»،بهلبآمدهآقا،برگرد...
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#امـامزمـانم
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii