🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۶
نمیدانم در نگاهش چه داشت که از فاصلهی دور هم میخکوبم میکرد. مگر در دریچهی چشمهایش چه بود که میتوانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه میرفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش میگرفت.
قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه میخواهد در ذهنم حک کند.
کاش جلوی پنجره نمیآمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم.
امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت:
–دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید...
سرفههایش آنقدر خش دار بود که دستپاچهامکرد.
–با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه.
چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفهاش را مهار کرد و پرسید.
–تنها نیستید؟
–نه، با خواهرم امدم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ...
اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود.
همانطور که نگاهش میکردم از قسمت پیاده رو کوچه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:،
–شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد.
با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم:
–با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم.
با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد
و پتو را محکمتر دور خودش پیچید و رفت.
با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفههایش میآمد.
بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم.
نادیا گفت:
–بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره...
با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم.
هینی کشیدم و به عقب پریدم.
نادیا فریاد زد:
–چی شد؟
بعد به طرفم دوید.
من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم.
نادیا نگاهی به پایم انداخت.
–خوبی تلما؟
نگاه از راننده گرفتم.
–آره بابا چیزی نشد.
نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت:
–حواستون کجاست خانم؟
خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت:
–خانم شما چراخیابون رو نگاه نمیکنید؟
از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم.
ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد.
آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگیاش حسابی به چشم میآمد. صورت گرد و چشمهای توسی با مژه و ابروهای مشگیاش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانهی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم میآمد بدهم.
فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود.
به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید:
–خانم حصری شما هستید؟
–بله.
دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
–علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم.
کیفم را روی دوشم جابه جا کردم.
–زحمتی نبود. آخه باید خودم میرفتم میگرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست.
–بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمیگردم علی آقا گفتن شما رو برسونم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۷
زمانی که ما حرف میزدیم آن خانم به طرف در خانهی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقهی خانهی آقای امیرزاده را فشار داد.
گفتم:
–نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم.
–خواهش میکنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید.
سرش را کج کرد و گفت:
–چشم.
رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند.
با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است.
ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم میخواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه میکرد، انگار از چیزی خبر نداشت.
نادیا کنار گوشم گفت:
–تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟
دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم.
–ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بیحجابیش چی میشه.
پشت چشمی نازک کرد و پرسید:
–حالا کی بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه.
–میگم حالا با چی میریم خونه؟
–بامترو.
–پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟
–وقتی پول تاکسی نداریم چارهای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
–اینجا که پرنده پر نمیزنه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–حالا به خیابون اصلی برسیم.
به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقرهایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد.
من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد.
همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت:
–سلام مجدد خانما.
لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد.
–آخ جون از مترو راحت شدیم.
لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم:
–خیلی ممنون، خودمون میریم.
از ماشین پیاده شد و گفت:
–مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم.
بعد در ماشین را باز کرد و گفت:
–بفرمایید.
من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانهشان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند.
خندید.
–نترسید بابا، نمیدوزدمتون.
نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت:
–ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۸
با چشمهای گرد شده پرسیدم.
–شما همسر آقای امیرزاده هستید؟
– بله دیگه، منظورم همین علی امیرزاده هست که الان کرونا گرفته.
نادیا زیرگوشم گفت:
–عه تلما چطور تو نمیشناسیش؟
حیران و سرگردان زل زدم به صورت آن خانم، حرفی برای گفتن نداشتم.
دنیا برایم سکوت شده بود.
ان خانم دستش را بر روی کمرم گذاشت و به طرف درب دیگر ماشین هدایتم کرد.
حتماحرفهایی میزد ولی گوشهای من چیزی نمیشنید.
نگاهم به نادیا افتاد که معطل مانده بود و مرا نگاه میکرد.
احساس کردم فشارم افتاده، در پاهایم گز گز حس میکردم. ناچار شدم روی صندلی ماشین بنشینم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم.
دیدم که نادیا در صندلی عقب سوار شد ولی نمیدانم چرا صدای باز و بسته شدن در ماشین را نشنیدم.
نادیا از صندلی عقب ثقلمهای به پهلویم زد و این کار را چند بار تکرار کرد.
آخرین بار شنیدم که زیر گوشم گفت:
–نمیشنوی؟
به عقب برگشتم و با چشمهای از حدقه درآمدهی نادیا روبرو شدم.
پچ پچ کنان گفت:
–تو خوبی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
تازه صدای رادیو را میشنیدم.
کسی حرفی نمیزد. بعد از چند دقیقه آن خانم رادیو را خاموش کرد و پرسید:
–شما با هم خواهرید؟
من حرفی نزدم.
نادیا جواب داد.
–بله خواهریم.
–چه جالب! ولی اصلا به هم شبیه نیستین.
پرسیدم:
–ببخشید شما میدونید نزدیکترین ایستگاه متروی اینجا کجاست؟
–بله، مگه میشه ندونم. یه دویست سیصدمتر جلوتره.
–پس بیزحمت ما رو همونجا پیاده کنید.
سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
–نه بابا، میرسونمتون، تو راه باهم بیشتر آشنا میشیم و یه کم اختلاط میکنیم.
جدی گفتم:
–ممنون. من نیازی نمیبینم با شما اختلاط کنم.
با تعجب نگاهم کرد.
از دور نشان زرد مترو را دیدم.
–همینجا پیاده میشیم.
احساس کردم قصد ترمز کردن ندارد. چون تغییری در سرعتش نداد.
صدایم بلندتر شد، صدایی که بغضآلود بود.
–نگه دارید.
فوری پایش را روی ترمز گذاشت و بعد به من زل زد.
ولی من نگاهش نکردم.
نمیخواستم با دیدنش این همه زیباییش را با خودم مقایسه کنم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🌿🔏•⊱
.
گرچہ دوریـم ز
چَشمان تو اما صنما
دائمُ الفڪر به دیدار
تـو مےپردازیم . . .
#مابهشفاعتتوامیدداریم ؛)🤍
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌿•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💔🔗🌿•⊱ .
⊰•🌪🌥•⊱
.
میگنهرڪینفسشتنگمیشـہ
تویبیمارستانبستریشمیڪنند،
خدایامانفسمونتنگحُسینتشده،
ڪجابستر؎شیـمخوبـه❤️🩹؟!
.
⊰•🌥•⊱¦⇢#دلٺـنگۍ
⊰•🌥•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۹
روی صندلی مترو نشستم. مثل مسخ شدهها به روبرویم خیره شده بودم و پلک نمیزدم.
یک علامت سوال بزرگ در سرم چرخ میخورد. چرا امیرزاده با من این کار را کرد.
مگر من چه بدی در حقش کرده بودم.
نکند آن روز میخواست در مورد همین موضوع صحبت کند.
شاید هم من اشتباه کردهام و محبتهایش را به منظور دیگری برداشت کردم.
فکر و خیال دست از سرم برنمیداشت. زورش خیلی زیاد بود نمیتوانستم کنارش بزنم.
آنقدر تقلا کرد که آخر بغض مثل یک گلولهی بزرگ به گلویم راه پیدا کرد.
مترو جایی نبود که بتوانم تخلیهاش کنم. مدام آب دهانم را قورت میدادم.
نادیا که روبرویم نشسته بود با دیدن قیافهی من هم دردم شد و بغض کرد.
مترو که در ایستگاه توقف کرد. خانم کناریام پیاده شد.
نادیا سریع خودش را روی صندلی کناریام انداخت و دستم را
گرفت.
نگاهم کرد میخواست چیزی بپرسد ولی سکوت کرد
شاید نمیدانست چطور بپرسد. شاید هم خجالت میکشید.
سرش را روی شانهام گذاشت و تا مقصد حرفی نزد. نگاهم را به دستش دادم، دستهای ظریف و سفیدش با لاک سفید رنگی که روی ناخنهایش زده بود زیباتر شده بود و با دستهای من که سبزه بودند اصلا سنخیتی نداشت.
همسر امیرزاده راست میگفت ما اصلا به هم شبیه نبودیم.
از مترو پیاده شدیم. دستهایم را در جیب پالتوام بردم و هوای سرد پاییزی را بلعیدم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند.
نادیا مظلومانه جلوتر از من قدم برمیداشت و گاهی نگران نگاهم میکرد. دیگر پرچانگی نمیکرد، انگار میدانست اتفاق مهمی افتاده که خواهرش را اینقدر آشفته کرده.
کمی که راه رفتیم و چیزی نمانده بود به کوچهمان برسیم با احتیاط گفت:
–آبجی، میخوای بریم همین پارک سرکوچمون یه کم قدم بزنیم؟ وقتی خیلی مهربان میشد از کلمهی آبجی استفاده میکرد.
ایستادم نگاهی به اطراف انداختم و سرم را به نشانهی موافق بودن تکان دادم.
قدمهایش را کندتر کرد تا دوشا دوش من قدم بر دارد. بعد دستش را به زور داخل جیب پالتوام برد و انگشتهایش را در انگشتهایم گره زد.
در پارک به جز ما هیچ کس نبود. هر جا میرفتیم وجود کرونا زبان درازی میکرد. این ویروس چه قدرتمندانه توانسته بود همه را مطیع خودش کند.
به قسمت آبنمای پارک که رسیدیم دیگر نادیا نتوانست حرف نزند.
–آبجی یادته اون دفعه که من حالم بد بود تو چقدر باهام حرف زدی؟ یادته از شب تا اذان صبح باهات دردو دل کردم؟ تو خیلی خوابت میومد ولی به خاطر من بیدار موندی، یادته اونقدر موهام رو ناز کردی که خوابم برد؟
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تو موقع نماز خوندن همونجا خوابت برده.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۰
از حرف زدن میترسیدم به بغضم اعتماد نداشتم. گاهی اصلا خوددار نبود.
نگاهم به کفشهایم بود. فقط گفتم:
–اهوم.
نادیا دنبالهی حرفش را گرفت.
–میدونم الان تو فکر میکنی من بچهام نمیتونم درک کنم ولی من میفهمم، میدونم الان یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، من اصلا نمیتونم تو رو اینطوری ببینم.
بعد زیر گریه زد.
دستم را از جیب پالتوام درآوردم و دور کمرش حلقه کردم. چند قدم که جلوتر رفتیم توانستم بغضم را شکست بدهم و گفتم:
–ممنونم عزیزم. همین که کنارم هستی یعنی بچه نیستی و درک میکنی. مسئلهی مهمی نیست که، چرا خودتو ناراحت میکنی.
بعد هر دو در سکوت نیم ساعتی قدم زدیم. سردم شده بود و دیگر حتی توان قدم زدن نداشتم.
–نادیا بریم خونه.
نادیا نگاهش را به چشمهایم داد.
–بهتر شدی آبجی؟
لپش را گرفتم.
–آره، خوبم بابا، مگه چیزیم بود.
لبخند زد و دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم.
خوشبختانه آن روز رستا مهمان خانهمان بود. سرگرم شدن با بچه های رستا و شیرینکاریهایشان تا حدودی حالم را بهتر کرد.
شوهر رستا هر چند ماهی یک بار برای ماموریت به شهرهای دیگر میرفت و در این چند روز رستا در خانهی ما میماند.
شب موقع خوابیدن عذاب وجدان عجیبی به سراغم آمد. مدام در دلم خودم را سرزنش میکردم که چرا حواسم به این موضوع که ممکن است امیرزاده زن داشته باشد نبود.
تمام فکرم حول این بود که از کجا باید فهمید که یک مرد متاهل است.
اولین نشانه حلقهی ازدواج هست که امیرزاده هیچ انگشتری
نداشت.
نشانهی دوم با تلفن حرف زدن که من هیچ وقت ندیدم با همسرش حرف بزند، فقط یک بار با مادرش صحبت کرد.
اصلا اگر زن داشت چرا صبحانه به کافی شاپ میآمد؟ خانم نقره میگفت که مشتری قدیمیشان است، پس یک روز دو روز نبوده، اصلا چرا همیشه تنهاست؟
احساس کردم دنبال راهی هستم برای توجیح خودم. اصلا مگر این حرفها مهم بود. حالا دیگر چه فرقی میکرد. مهم این بود که من او را از دست داده بودم. از این فکر گریهام گرفت.
پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم فکر نکنم و بخوابم. چه خیال خامی داشتم.
فکر این که دیگر نباید او را ببینم گریهام را شدت بخشید.
مرور دیدارش از پشت پنجرهی خانهشان، با آن حال زارش دلم را ریش میکرد.
قلبم چه غریبانه در کنج قفسهی سینهام چنباتمه زده بود و به سوگ نشسته بود. دیگر دل و دماغ ضربان نداشت. دیگر با یادش نه خودش را به دیوارهی سینهام میکوبید و نه با قدرت، خون را به طرف صورتم پمپاژ میکرد.
مثال کودک مادر مردهایی که درجایی دور از همه زانوهایش را بغل کرده و با بغض به روبرو خیره شده، بود.
خواب با چشمهایم قهر کرده بود. مدام این پهلو و آن پهلو میشدم دوباره وجدانم به سراغم آمد، نکند در این مدت من باعث شده باشم که امیرزاده از همسرش سرد شده باشد؟ شاید در این مدت با زنش قهر بوده، اگر اینطور نبوده چرا با مادرش زندگی میکند.
غرق این افکار بودم که احساس کردم دستی از زیر پتو دستم را گرفت.
پتو را کنار زدم.
نادیا بود، غمگین نگاهم میکرد.
لبخند زورکی خرجش کردم و نگاهی به لامپ انداختم.
پرسید:
–خاموشش کنم؟
–نمیخوای نقشه بکشی یکی بیاد خاموش کنه؟
نگاهش را به پتویم داد.
–نقشه کشیدن حوصله میخواد. وقتی تو اینجوری هستی من حوصلهی هیچ کاری رو ندارم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌲🔗🪅•⊱
.
تَنَم بِپوسَد و خاڪم
بہ بـاد ریزه شـود
هنوز مِهر تو بـاشد
در استـخـوان
اۍ دوسـت :)💚
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗👀•⊱
.
منزخودهیچندارمڪہبہآنفخرڪنم؛
هࢪچهدارمهمهازنوڪرےخانهٺوسٺ:)))!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#ڪربلا
⊰•🖤•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۱
بعدشم رستا میخواد بیاد اینجا بخوابه،
–پس بچهها کجان؟.
–بچهها میخوان پیش محمد امین بخوابن.
تبلتش بالای سرش روی زمین بود. نگاهش کردم و گفتم:
–ای کلک، حوصلهی تبلت و ساچی خانم رو در هر حالی داریا؟
–نه بابا حوصلهی اونم ندارم، داشتم با بچههای کلاس چت میکردم.
–تو این روزا ساچی هم خیلی ناراحته.
–چرا؟
–چون نمیتونه واسه مردم بخونه، اونام تو قرنطینه هستن دیگه...
رستا وارد اتاق شد و تشکش را کنار نادیا انداخت و پرسید:
–کی تو قرنطینس؟
گرمم شده بود
پتو را کمی کنارتر زدم.
–ساچی رو میگه، همون که اصلا صدا نداره، من نمیدونم چطوری خواننده شده.
نادیا گفت:
–ولی مردم خیلی دوسش دارن.
بالشت اضافهایی که در کنارم بود را به رستا دادم.
–همون دیگه با حمایتهای مردم معروف شد، وگرنه از خودش چیزی نداره، حالام که پشتش به مردم گرم شده هر کاری دوست داره انجام میده دیگرانم مثل یه جوجه که دنبال مامانشون میرن دنبالش میکنن، کاری هم ندارن کارش درسته یا غلط. فقط چون بعضیکارهاش متفاوته خوششون میاد.
رستا روی تشکش دراز کشید و گفت:
–این لامپه چقدر نور داره مثلا اتاق خوابه ها.
نادیا گفت:
–واسه ما فقط اتاق خواب نیست همهی کارامون رو اینجا انجام میدیم. بعد بلند شد و لامپ را خاموش کرد.
روی تشکش که دراز کشید گفت:
تلما یه چیز رو میدونی؟
–چی؟
–این که بعضیها اونقدر زیاد ساچی رو دوست دارن که مثل اون لباس میپوشن و هر کاری که اون انجام میده انجام میدن. توی اتاقاشون پر از عکس و پوسترهای اونه. اصلا یه کارایی میکنن که انگار دیوونش هستن. اکثرشونم ایرانی هستن.
موهای پر پشتم را به عقب هل دادم و سرم را روی بالشت جابهجا کردم.
–آخه اونا که تا حالا ساچی رو از نزدیک ندیدن و هیچ محبتی ازش دریافت نکردن. چطوری اینقدر بهش علاقه دارن؟
رستا گفت:
–مگه این همه آدم به هنر پیشهها، ورزشکارا یا خیلی از آدمهای مشهور علاقه دارن، از نزدیک دیدنشون؟
–خب اونا هم همیشه برای من عجیبن، چطوری میشه که اینطوری میشه؟ این که یه نفر مثلا یه هنری داره و بقیه به خاطر اون هنرش که اونم با تلاش به دست آورده بهش احترام میزارن رو قبول دارم. ولی این که یه نفر تمام زندگیش رو فقط برای یکی که شناختی ازش نداره فقط مجازی میشناستش میزاره برای من عجیبه. دلایلشونم فقط همینه که طرف خوشگله، یا خوش تیپه، چیزی که خدادادی داره، این چیزا که پز دادن نداره، باید دید طرف از خودش چی داره.
رستا گفت:
–خب این جور علاقهها دلایل زیادی داره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۲
اونایی که دچار اینجور عشق و علاقهها ميشن، نشانه هايي از اختلال شخصيت دارن. معمولا اينجور آدمها شخصيت هاي وابستهاي دارن، به شدت هم نيازمند به توجه ديگرانن و اعتماد به نفس پاييني هم دارن.
اينجو جوونا توی تخيل خودشون اونقدر به اون فرد مورد علاقشون فکر مي کنن که توی ذهنشون اون فرد ارزشمند میشه، بعد کمکم ارتباطشون با اطرافیانشون کمتر میشه و هر کسی هم نسبت به اون شخص مورد علاقشون حرفی بزنه یا نظری بده که خوشایند این افراد نباشه ازش متنفر میشن و جبهه میگیرن.
البته وقتی مدتش طولانی میشه توی موردهای بحرانی دچار افسردگی و مشکلات روحی میشن.
نادیا گفت:
–نه بابا رستا، اینجورام نیست. یکی از دوستای خود من به همین ساچی خیلی علاقه داره و عکساش رو زده تو اتاقش، پروفایلشم عکس ساچیه، ولی اصلا این جوری که تو میگی نیست، خیلی هم دختر بگو بخندیه. افسردگی چیه.
بازویم را زیر سرم گذاشتم.
–حالا رستا که نگفت همه، البته شایدم چون تو با کارای دوستت موافق هستی چیزی بر خلاف میلش نمیگی رفتارش باهات خوبه.
به پشت خوابید.
–نمیدونم. توی گروه دوستانمون شوخ تر از همه همین دوستمه.
نیم خیز شدم.
–نادیا بیا امتحان کنیم.
–یعنی چیکار کنیم؟
–بیا امتحانی بهش پیام بده و از ساچی بد بگو، همهی کاراش رو ببر زیر سوال ببین چیکار میکنه.
–آخه چرا این کار رو کنم؟ ساچی که چیز بدی نداره.
رستا خندید و به زحمت بلند شد نشست.
–تلما تو چی میگی؟ خود نادیا حرفهای من رو قبول نداره اونوقت تو میگی بره...
نادیا عجولانه گفت:
–نه، من منظورم اینه، دوست من اونجوری نیست. بعد فکری کرد و ادامه داد:
–اصلا الان بهش پیام میدم تا بهتون ثابت بشه.
رستا با لبخند گفت:
–حالا نصفه شب بیخوابش نکن، فردام روز خداست.
–اون خیلی دیر میخوابه، الانم نگاه کن ایناها آنلاینه، چند دقیقه پیش داشتیم چت میکردیم.
گفتم:
–تو پی وی نه، برو تو گروه دوستات اونجا بنویس، بزار عکسالعمل بقیه رو هم ببینیم.
نور تبلتش را به صورتم انداخت.
–این بد جنسی نیست؟
دراز کشیدم.
–ما فقط میخواهیم آزمایش کنیم. حالا دیگه خودت میدونی.
شانهایی بالا انداخت
–آخه چند نفر از بچهها خنثی هستن کاری ندارن ما چی میگیم.
رستا گفت:
–احتمالا اونام چون نمیخوان از گروه طرد بشن حرفی نمیزنن، ممکنه اونا اصلا موافق شماها نباشن. اتفاقا با این کارت میتونی نظر واقعی اونا رو هم بدونی.
نادیا گفت:
–حالا نمیدونم از ساچی چه بدی بنویسم، هیچی به ذهنم نمیرسه.
از این که بالاخره میخواست این کار را بکند برایم عجیب بود. اگر دنیا را هم به من میدادند تا از امیرزاده بد بگویم این کار را نمیکردم.
حتی حالا که قلبم از او شکسته نمیتوانم از او متنفر باشم. نمیتوانم سرش داد بزنم و غرورش را بشکنم.
مطمئن شدم نادیا فقط یک دنبال کننده است و حس خاصی نسبت به ساچی ندارد. از این موضوع خوشحال شدم.
بلند شدم و نشستم، سعی کردم غمم را فعلا کنار بگذارم. با هیجان زورکی گفتم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💛🔗📒•⊱
.
مـرگ بر مردم نوشتـه شده و
زندگـی براے شهدا ! ..✨
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۳
–رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشهها.
نادیا خندید.
–تلما خوب منو شناختهها.
با عجله چراغ اتاق را روشن کردم.
–تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه.
میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید.
رستا کمی روی تبلت خم شد.
– بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه
نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت.
–اینجوری خیلی دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه...
رستا نوچی کرد.
–نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه.
خندیدم.
–باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس.
نادیا همانطور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ میکرد.
بعد هم زیرلب زمزمه کرد.
–خدایا من رو ببخش.
با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم.
هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا میپرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد.
هرسه پقی زیر خنده زدیم.
پرسیدم کیه؟
–اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی.
فکری کردم و گفتم:
–بگو که خودت پیام رو فرستادی.
رستا گفت:
–به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن.
نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده.
چند نفر استیکر تعجب گذاشتند.
یک نفر گروه را ترک کرد.
دونفر هم که نادیا میگفت هیچ وقت نظری در این مورد نمیدادند حرفهای نادیا را تایید کردند.
رستا تعجب زده گفت:
–این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه آنلاینن؟
–دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۴
بعد از کلی چت کردن نادیا گفت:
–نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن.
پرسیدم:
–بخون ببینیم چی گفتن.
تبلت را خاموش کرد و گفت:
–حرفهاشون قابل پخش نیست.
–پس حسابی از خجالتت درامدن؟
–سرش را پایین انداخت و گفت:
–حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن.
حالا میگن باید عذر خواهی کنم.
ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم.
رستا نگران پرسید:
–یعنی اینقدر ناراحت شدن؟
نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–اهوم. خیلی زیاد.
رستا نوچی کرد.
–چه بد شد، اگر با یه عذرخواهی همه چی حل میشه خب بگو...
نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
–اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمیکردم اینقدر بیادب باشن.
دستش را گرفتم:
–همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم.
سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
–ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت.
حالا که دارم فکر میکنم میبینم من اصلا ساچی رو نمیشناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون.
بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم.
سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم.
–چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمیدونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد.
نادیا خندید.
–مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد.
رستا گفت:
–اتفاقا تلما، منم هی میخواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچهها گذاشتن بپرسم.
–هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد.
زمزمه کرد.
–خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره.
–مگه اونم گرفته بود؟
–نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری میکرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره.
ابروهایم را بالا دادم.
–خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟
–منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن.
چند روزی که رستا در خانهمان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که میخواست به خانهشان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد.
اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت:
–چی بگم، اگر همهی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگهایی بوده.
تیز نگاهش کردم.
–دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده.
یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابهجا کرد و مرواریدی از داخل شیشه برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت:
–آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجهی آفتابه، پس چرا...
–منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر میکنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونهی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸