eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🧡📙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اے‌تـومـراجـــــان‌وجھـــان シ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📙•⊱¦⇢ ⊰•📙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ ⁶💚⃟🌱خـانـوـم‌رقیـ‌ه‌حسـین‌پور امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـ
⁷💚⃟🌱خـانوـم‌ملیڪا‌ابـوطـالبۍ ⁸💚⃟🌱خـانوـم‌فاطـمـ‌ه‌سـاداٺ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . ڪجایی آقا جان؟ این کوچه ها بی تو بوی غم گرفته است بیا مهدی جان بیا... تا ببینی دنیا چقدر دل تنگ تو است/" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۲ همین که کمی قدم زدیم نم‌نم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو نیومده بارون گرفت. لبخند زدم. –خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم. –من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم. باتردید نگاهی به کارت انداخت. –چقدر توشه؟ –دیگه اندازه‌ی یه ماست هست. به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران به سرعت روی صورتم می‌نشستند. دلم او را می‌خواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم. بغض گلویم را گرفت. شنیده‌ام زیر باران دعا مستجاب می‌شود. چشم‌هایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم. صدایی حواسم را پرت می‌کرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم. صدای زنگ گوشی‌ام است. ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد. فوری جواب دادم. –چی شد ساره؟ حالش خوبه؟ –بدک نیست، بیمارستانه، –یعنی چی؟ یعنی حالش بد شده بستریش کردن. با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید. –وای خدایا، کدوم بیمارستان؟ اونشو دیگه نمی‌دونم. –باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم. فوری تماس را قطع کردم. دستهایم می‌لرزیدند، مثل همان بارانی که می‌بارید اشک می‌ریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی می‌خواهم بکنم یا نه. تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید می‌شدم، ولی در لحظه‌ی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد. –سلام. بالاخره زنگ زدید. اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربه‌ام شدید‌تر شد. –سلام. شما حالتون بدتر شده؟ با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: –شما به خاطر من گریه می‌کنید؟ جوایش صدای هق هقم بود. –شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر می‌کنه. نمی‌خواهید حالم خوب بشه؟ درجا ساکت شدم. –بهم قول میدید خوب بشید؟ مکثی کرد و گفت: –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست. –من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم. –کدوم زندگی؟ بلافاصله بعد از این حرفش سرفه‌هایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم. تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم. با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم. –بریم خونه؟ کلاه پالتوام را روی سرم کشید. –خیس خالی شدی که. –ماست خریدی؟ کارت را به طرفم گرفت. –آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت. –چرا؟ یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟ زمزمه کردم. –خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره. –با اون میشه ماست خرید؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟ پوزخند زد. –خلیفه؟ والا کیسه‌ی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی. حرفش لبخند بر لبم آورد. به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم. کوتاه و مختصر جواب داد. همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند. دوباره دست به دامان ساره شدم. وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری می‌تواند بکند یا نه. فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشه‌‌ایی افتاده‌اند و نای حرکت ندارند. وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم. ساره که آمد گفت: –باید یه نقشه‌ایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه. قیافه‌ی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمی‌آمد. ساره سری چرخاند و گفت: –من سر نگهبان رو گرم می‌کنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا. اشاره‌ایی به نگهبان کردم. –آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟ مطمئن گفت: –اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغ‌پلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه می‌کرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد. نگهبان رو به ساره گفت: –واسه بستریه؟ –ساره جواب مثبت داد. –خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۳ ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و... نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و... همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم. وارد بخش که شدم. شماره‌ی امیرزاده را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. نفس زنان گفتم: –من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟ –شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه. –باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم. شماره‌ی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد. وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود. چقدر نحیف و لاغر شده بود. او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم. مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کم‌کم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من بر‌نمی‌داشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشم‌هایش نم زد. –به خاطر من، زودتر از اینجا برید. پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد. –خانم اینجا چیکار می‌کنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را می‌دیدم. پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت: –خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن. با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم. پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد. به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. سرش را تکان داد و گفت: –ممنون که امدی. روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزی‌اش انداختم. یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف. مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد. –مامان کار سختیه؟ لبهایش را بیرون داد. –سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله می‌خواد. –درآمدش خوبه؟ –فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم. حالا چی شده؟ واسه چی می‌پرسی؟ –میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟ –آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده. مادر دست از کار کشید. –یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟ –اهوم، –پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که. –خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون. مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد. –آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟ –امتحانش که ضرری نداره. بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل می‌کردم. چاره‌ایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها می‌کردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده. از فردای آن روز هر روز پیش مادر می‌نشستم و به دستش نگاه می‌کردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم می‌داد و می‌گفت: –با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی. یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانه‌ی کوچک دورتا دور لبه‌ی پایین بلوزم نقاشی کند. در خانواده‌ی ما تنها کسی که نقاشی‌اش خوب بود نادیا بود. بعد خودم با سلیقه‌‌ و میل خودم شروع به دوختن کردم. البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی. من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم. بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخک‌هایش را هم گلدوزی، سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم. نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم می‌کرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد. با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم. ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر می‌کردم و دلم تنگتر میشدم. لیلا‌فتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁷💚⃟🌱خـانوـم‌ملیڪا‌ابـوطـالبۍ ⁸💚⃟🌱خـانوـم‌فاطـمـ‌ه‌سـاداٺ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـ
⁹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـرافـلاح ¹⁰💚⃟🌱خـانوـم‌صـبا‌افشـار امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
⊰•🦋⛓🌑•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عِلم‌بـِهتَر‌اَسـت‌یـٰا‌ثِـروَت؟ هیچڪدوم؛سِہ‌چهآر‌تـٰارفیق‌بـٰا‌مَعرفَت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌑•⊱¦⇢ ⊰•🌑•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•📻🔗🪅•⊱ . تـو بہ قلـب ما نـزدیکـے هرچنـد ڪہ بیـن مـا فرسنـگ‌ها فاصــلہ باشـد .. !🤍 . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🌪⛓📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ڱویـےخُدآلَبخندشـآن‌را بَࢪٰاےشھآدت‌گل‌چـین‌ڪردھ'(: رازآن‌لَبخنـدچیستْ؟! آیٰاصآحـب‌تمآم‌لَبخندهٰـا ، مِثلِ‌شمآڪوچْ‌مـےڪُنند؟!💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۴ وقتی کار لباسم تمام شد و همه‌ی پروانه‌ها دوخته شد، همه از کارم شگفت زده شدند. رستا گفت کار جدید و خلاقانه‌ایی است و بیشتر یک کار فانتزی است، گفت که مشتری پسند و امروزی است. همین تعریفهایش باعت شد از آن روز تصمیم بگیرم هم از رستا فوت و فن‌ها و ریزه کاریهای کار را یاد بگیرم. هم برای خودم کار کنم. جواهر دوزی روی لباس را دوست نداشتم. برای همین در یک حرکت خلاقانه و مدرن تصمیم گرفتم تابلو بدوزم. باید از نادیا کمک می‌خواستم. نادیا قبول کرد که طرحهای تابلو ها را نقاشی کند به شرطی که اگر تابلوها فروش رفت دستمزد بگیرد. مادر گفت: –تلما تابلوش گرون میشه‌ها، خیلی هم پرزحمته. فکری کردم و گفتم: –آخه اون چیزی که شما فکر می‌کنید نیست من که نمیخوام منظره بدوزم. یه تالبوی کوچیک که وسطش یه پروانه‌ی زیبا باشه همین. مادر با تعجب گفت: –عه! یعنی فقط یه پروانه وسط تابلو؟ قشنگ میشه؟ نادیا کف دستهایش را به هم کوبید. –آره مامان، ماه میشه، فقط تلما روی قابشم طرح پروانه برجسته باشه‌ها رنگشم سفید باشه. تحسین آمیز گفتم: –آفرین! چه ابتکاری، چقدر قشنگ میشه‌ها.ولی مامان درست میگه گرون درمیادا، مشتریش رو از کجا بیاریم؟ –از همین فضای مجازی، تو شیک و تمیز بدوز من می‌فروشم. نگاهی به مادر انداختم. –مامان، واسه شروع کار فعلا پولی نداریم که وسایلش رو بخریم. مادر بلند شد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه با کلی وسایل جواهر دوزی برگشت. – اینا رو خریده بودم روی یکی از لباسای خودم بدوزمشون، حالا با اینا تابلو رو بدوزید ببینم چیکار می‌کنید، اگه خوب شد، واسه قاب گرفتنش یه کاریش می‌کنیم. به گفته‌ی ساره چند روز از آمدن امیرزاده از بیمارستان گذشته بود و حالش هم بهتر شده بود. آنقدر دلتنگش بودم که گاهی خود به خود گریه‌ام می‌گرفت. هر بار دلم برای دیدنش بی‌تابی می‌کرد قراری که با خودم گذاسته بودم را برای خودم یادآوری می‌کردم. او باید به زندگی‌اش می‌رسید. سر کلاس آنلاین بودم که پیامی از او دریافت کردم. –سلام. حالتون خوبه خانم حصیری؟ با خواندن پیامش انگار قلب مرده‌ام جان گرفت. پس راست است که می‌گویند عشق مرده را زنده می‌کند. بیچاره دلم، که هر روز باید بمیرد و زنده شود. مگر نمی‌داند عشقش بی‌سرانجام است، مگر قول و قرارهای مرا با خودم نشنید؟ پس چرا نمیفهمد؟ چرا دوباره با خواندن پیامش شور می‌گیرد. دوباره دست و دلبازانه به تمام اعضای بدنم خون پمپاژ می‌کند. چرا باز هم چشم‌به راه است. خدایا چطور دلم را سربه راه کنم. نمی‌دانستم باید جواب بدهم یا نه؟ با خودم گفتم اگر جواب ندهم فکر می‌کند که کرونا گرفته‌ام و زنگ میزند. پس مختصر و رسمی جواب بدهم بهتر است. –سلام، بله من خوبم. از روی عمد حالش را نپرسیدم. فوری سین شد. در نوار بالا پیام "در حال نوشتن" می‌آمد ولی پیامی دریافت نمیکردم. انگار می‌نوشت و پاک میکرد. آنروز دیگر پیامی از او دریافت نکردم. بالاخره دوران قرنطینه تمام شد. و خروجی من از این دوران یاد گرفتن جواهر دوزی بود. تقریبا هر روز رستا به خانه‌مان می‌آمد و با هم کار می‌کردیم. نادیا هم دیگر با نقاشی و دوخت و دوز سرگرم بود و کمتر سراغ تبلتش می‌رفت. لیلا‌فتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸۵ اولین روز بعد از قرنطینه که به سرکار می‌رفتم گویی مثل زندانی بودم که دوران محکومیتش تمام شده و حالا دیگر آزاد شده است. با این که در روزهای قرنطینه وقت خالی نداشتم ولی باز هم قرنطینه برایم پر از دلشوره و دلتنگی گذشت. وقتی امیرزاده حالش بهتر شد دلشوره‌ام کوتاه آمد، ولی با دلتنگی چه می‌کردم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. درد دلتنگی را تا به حال اینطور سخت تجربه نکرده بودم. توقع زیادی نداشتم به راه دور دیدنش هم راضی بودم. از مترو که پیاده شدم به آن طرف چهار راه رفتم. جایی دورتر از مسیر همیشگی‌ام. دیگر رد شدن از جلوی مغازه‌ی امیرزاده را برای خودم ممنوع کرده بودم. نمی‌دانم خودم را قرنطینه کرده بودم یا او را. راهم را دور کردم شاید او را هم از قلبم دور کنم. ولی از همان فاصله‌ دور نگاهم به دنبالش می‌گشت. چشم‌هایم دیگر به اراده‌‌ی من نبودند. گرچه تصویر او همیشه جلوی چشم‌هایم بود نمی‌دانم چه‌طور باید به چشم‌هایم صبوری را یاد می‌دادم خدایا حالاچه‌طور از آن سوی خیابان جمعشان کنم. انگار گاهی حریفشان نمی‌شدم و چاره‌ایی نداشنم جز این که مژه‌هایم را به هم کوک بزنم. همین که حتی از داه دور روبروی مغازه‌اش قرار گرفتم، قلبم خودش را به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌ام کوبید. دلش آن مغازه‌، آن درخت چنار و او را می‌خواست. تنها کاری که از پسش برآمدم به پاهایم التماس کردم که به راهشان ادامه دهند. وارد کافی شاپ که شدم دیدم همه در آشپزخانه جمع شده‌اند. آقای غلامی به همه سفارشهای لازم در مورد رعایت موارد بهداشتی و پوشیدن دستکش و اینجور موارد را توضیح می‌داد. اینبار موهایش را از ته تراشیده بود و این تعجبم را برانگیخت. تا مرا دید گفت: –حصیری، خانم نقره یه چند روزی نمیاد. میگه هنوز یه کم ضعف داره، تو کارش رو انجام بده. "مثل این که تراشیدن موهایش با زبانش ارتباط مستقیم دارد، خیلی خودمونی شده بود." قبل از این که من جواب دهم، آقا ماهان گفت: –منم هستم، کمکش می‌کنم. شما خیالتون راحت باشه. آقای غلامی نگاهم کرد. با تکان دادم سرم جواب مثبت دادم. مشتریها خیلی کم شده بودند همه از ترس کرونا کمتر بیرون غذا می‌خوردند. برای همین کار من سبکتر بود. گرچه آقا ماهان تقریبا جای خانم نقره کارش را انجام می‌داد و به من اجازه‌ی کار نمیداد. البته کافی‌شاپ نباید شروع به کار می‌کرد ولی نمی‌دانم آقای غلامی چرا تعطیل نمی‌کرد. سفارش مشتری را روی پیشخوان گذاشتم. –آقا ماهان مشتری دم نوش زنجبیل و دارچین می‌خواد. نگاهی به کاغذ سفارش انداخت. –از این به بعد فکر کنم سفارش دم نوشها زیاد بشه، زنجبیلمون تموم شده، یادم باشه بخرم. کاغذ را به طرف خودم کشیدم –پس شما برید خرید رو انجام بدید من خودم جای خانم نقره هستم. کاغذ را به طرف خودش کشید. –بین ناهاری میرم، حالا فعلا در حد چندتا دم نوش جواب میده. نمی‌دانم چه اصراری داشت که حتما به من کمک کند. نگاهی به سالن انداختم. –آخه الان به جز این دونفر مشتری نداریم. من نیازی به کمک ندارم خودم از پسش برمیام. با ناراحتی کاغذ را دوباره به سمتم هل داد. –باشه. پس من میرم. نگاهش از هزارتا بدو بیراه بدتر بود. یعنی این هم جای تشکرت است. یعنی تو محبت سرت نمیشود و تو احساس نداری و... از محبتهایش خوشم نمی‌آمد، حس خوبی نداشتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕌 ســفــررایــــگان‌به‌مـشـهــد‌مـقـــدس 🔴ثبت نام رایگان از كساني كه به دليل بضاعت مالي تاكنون نتوانسته اند به زيارت حضرت رضا(ع) مشرف شوند ✅در راستاي اهداف ستاد ساماندهي امور زائرين حضرت رضا عليه السلام ومديريت يكپارچه زائر و به منظور برخورداري كليه اقشار جامعه بويژه طبقات ضعيف و كم برخوردار از امكان سفر زيارتي و تشرف به بارگاه ملكوتي حضرت رضا (ع) كليه كساني كه به دليل بضاعت مالي تاكنون نتوانسته اند به زيارت حضرت رضا(ع) مشرف شوند مي توانند از طريق سامانه مديريت يكپارچه زائر ثبت نام نموده تا نسبت به فراهم نمودن امكان اقامت رايگان ايشان برنامه ريزي شود . ✅درخواست افراد فوق مبنی بر عدم سفر به مشهد به دلیل نداشتن استطاعت مالی باید به تائید امام جماعت و مسئول هیئت امناء مسجد، حسینیه یا بقاع متبرکه یا شورای محل سکونت ایشان برسد. 🔶️طـریـقــه‌درخــواســت↯ ✅ابتدا باید در سامانه ثبت نام نمایید. (ثبت نام)👇 http://mosafer-behesht.ir/users/register ✅اگر قبلا ثبت نام نموده اید باید وارد سیستم شوید (ورود) 👇 http://mosafer-behesht.ir/users/login سپس در پروفایل کاربری بر روی گزینه سفر اولی کلیک شود و فرم مربوطه تکمیل گردد. پس از تحقيق و بررسي مبني بر عدم سفر به مشهد به دليل استطاعت مالي و انجام برنامه ريزي لازم با ايشان ارتباط برقرار خواهد شد. 🔔 نـشــر= ثـواب‌جـاریـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـرافـلاح ¹⁰💚⃟🌱خـانوـم‌صـبا‌افشـار امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هر
¹¹💚⃟🌱خـانوـم‌مبیـنا ¹²💚⃟🌱خـانوـم‌محـدثـ‌ه‌ڪرد؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
هرڪسےیڪ‌دلبرِجانانہ‌‌دارد‌من‌طُ‌را💙:)))!
⊰•💙🔗•⊱ . امام‌زمان‌‌ اگرغایب‌می‌شود ابتدادردل‌هاغایب‌می‌شودوبعد ازآن‌در جامعه‌ واگرظاهرمی‌شود ابتدابردل‌هاظاهرمی‌شود وبعدازان‌برجامعه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^! . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii