eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🌸🔗🩷•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🩷•⊱¦⇢ ⊰•🩷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یاد خدا عقل را آرامش می دهد دل را روشن میکند و رحمت او را فرو می آورد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🌚•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بزرگی میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء' شہـداتڪیه‌شان‌خداسټ؛ اصلا‌ڪنارگـݪ‌بشینےبوۍگل‌میگیرے' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیټ را‌با‌یادشہـدآ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌷•⊱¦⇢ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
رفقا‌آماده‌اید‌برای‌پارت‌گذاری‌رمانمون؟!👀💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت266 هلما در را پشت سرمان بست و با حرص زمزمه کرد: –همسایه‌های فضول. بالاخره دستم را رها کرد. آن قدر فشار داده بود که انگشت هایم به هم چسبیده و عرق کرده بود. با دست دیگرم انگشت هایم را ماساژ دادم و پرسیدم: –منظورشون از دکتر همون نامزدت بود؟! سکوتش وادارم کرد که سوال دوم را هم بپرسم. –دکترای چی داره؟ اصلا به تیپش نمیاد دکتر باشه، واقعا اون درس خونده؟! در را قفل کرد و کلید را برداشت. –مگه دکترا رو پیشونی شون نوشته؟ زمزمه کردم: –دکتر چاقو کِش ندیده بودیم که دیدیم. لابد دکترای دیوونه کردن ملت رو گرفته. دوباره عصبانی شد. –این چرت و پرتا رو از علی یاد گرفتی؟ من هم حرصم گرفت و گفتم: –لازم نیست کسی بهم بگه. کور که نیستم ساره رو دارم می‌بینم دیگه. کلید در را داخل کیفش گذاشت. –اون روز که با ساره اومده بودی، تو بین اون همه آدم، کسی مریض بود؟ ساره هم مشکلی نداره، کم کم که انرژی های منفی ازش دفع بشه حالش خوب میشه. نگاهی به اطراف انداختم. –ولی به نظر من شماها با این کاراتون انرژی منفی رو در حقیقت وارد بدنش می‌کنید نه این که خارج کنید. وارد آشپزخانه شد و کیفش را داخل یکی از کابینت ها گذاشت. –اگه انرژی منفیه پس چرا حالشون خوب میشه؟ چرا آرامش می‌گیرن؟ –شما به اونا تلقین می‌کنید. آرامششون مقطعیه. شوهر ساره می‌گفت ساره دو روز حالش بهتر می شه. تازه خوبم نمی شه یه کم بهتر میشه بعد دوباره همون آش و همون کاسه ست. بعدشم قرار نیست که همه حالشون بد بشه، بالاخره ظرفیت و شرایط روحی و جسمی آدما با هم فرق می‌کنه. طبق اون چیزی که من از مطالب جمع آوری شده‌ی امیرزاده خوندم؛ انرژی مثبت و منفی همون نور و ظلمته یا شر و بدیه یا شیطان و فرشته ست. شما ادعا می کنید که شیطان و ظلمت و بدی رو از بدن شخص بیرون می‌ریزید. این غیر ممکن و محاله! اصلا واسه این کار همچین روشی وجود نداره. –چرا؟ پوزخندی زدم. –چون این کار شما یعنی می خواید طرف رو عارف بالله کنید. یعنی به خدا خیلی نزدیکش کنید. کدوم یکی از شما نشونه‌های عارف رو داره؟ الان تو که مربی هستی و چندین ساله تو این کاری، به نظر خودت به خدا نزدیک شدی؟ شیاطین دیگه باهات کاری ندارن؟ روی مبل نشست. –خب، شاید به زمان بیشتری نیاز هست. من هم روی کاناپه نشستم. –درسته، دقیقا همون چیزی که علی نوشته بود. زمان زیاد و تدریجی، نه به یک باره. شماها می گید، با این کاراتون اگر کسی مریض باشه خوب میشه و اگر به این کلاسا ادامه بده دیگه مریض نمی شه، در حالی که این طور نیست. بزرگان دین هم مریض می شدن، دکتر می رفتن و دارو مصرف می‌کردن تا حالشون خوب بشه. –ولی کسایی بودن که حالشون خوب شده. –شاید بوده، ولی بعضیا هم بودن که پاشون خوب شده در عوض کمر درد گرفتن. رویش را برگرداند. –خب که چی؟ علی اینا رو یادت داده که بیای واسه من بلغور کنی؟ بی‌تفاوت به حرفش گفتم: – توی اون جزوه‌ها این رو هم نوشته بود که به خاطر این همه خدمتی که دارید به شیطان می‌کنید، خوب کردن بعضی بیماریا کمترین کاریه که ظلمت و شیاطین می تونن واسه شماها انجام بدن، که تازه اونم بیماری از بین نمی ره فقط انتقال پیدا می‌کنه. اون استاد شما هم با این کارا داره شما رو از خدا دور می‌کنه. دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –تو اگر استاد ما رو می‌شناختی این جوری در موردش نظر نمی‌دادی. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت267 با حرص گفتم: – من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو می‌کرد. درسته سخت کار می‌کرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید. نفسم را بیرون دادم و پرسیدم: –اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟ چطوری رفت خونه ش؟ بی‌تفاوت گفت: –دادم یکی از بچه‌ها بردش خونه ش. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمی‌کنه. پوزخند زد. –همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنه‌ها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه. اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه. نگاهش کردم. –نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت می‌کردم. اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمی‌کردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم. من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان می‌تونم بی‌فکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره. ولی باز خدا رو شکر که زود متوجه‌ی اشتبام شدم. سرش را کج کرد. –علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره می‌گفت خیلی بی‌زبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی. اخم کردم. – حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر می‌کردی. از حرفم خوشش نیامد و داد زد. –صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر می‌کنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که... حرفش را بریدم. –هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی می‌کنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همه‌ی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟ این بار بلندتر فریاد زد. –دهنت رو ببند. من هم داد زدم. –خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمی‌کشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن. جلو آمد و کشیده‌ی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم. ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینه‌ام نشست. –چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی می‌کنی؟ یقه‌ام را گرفت و ادامه داد: –دفعه‌ی آخرت باشه‌ها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی. با دهان باز نگاهش می‌کردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم. بلند شد و کناری ایستاد. با خشم گفتم: –لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید. به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت. –چی گفتی؟ هان؟! صدای گوشی‌اش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود. بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد. با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. –پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟ دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن زمزمه کردم: –خدا شفات بده. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت268 دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد. –پاشو برو تو اتاق. از جایم بلند شدم. –چرا؟ دستم را به طرف اتاق کشید. –هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی. وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند. نگاهی به هر دو اتاق انداخت. –بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست می‌کنی. وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد. با مشت به در کوبیدم. –چرا قفل می‌کنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن. از همان جا گفت: –اگه زبون درازی نکنی باز می‌کنم. نگاهی به اطراف انداختم. گوشه‌ی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافه‌ی مشکی که نقطه‌های قرمز داشت رویش کشیده شده بود. روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود. بلند شدم و در کمد را باز کردم. نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد. روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیک‌نیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانه‌ی علی بود. امیرزاده در همه‌ی عکس ها می‌خندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود. چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانه‌ی نامزدش! حس حسادت تمام وجودم را گرفت. یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم. بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود. در همه‌ی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم. بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم. دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. در طبقه‌ی بالای کمد یک جعبه‌ی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه‌ بود. برایم عجیب بود. در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود. حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت. انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود. روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم. دلم برایش تنگ شده بود. بغض راه گلویم را گرفت. با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم. هلما عصبانی وارد اتاق شد. –چته؟ چرا... با دیدن عکس های پاره شده‌ی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. –اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به... حرفش را بریدم. –تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟ چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت... جلوتر آمد و فریاد زد: –به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمی‌دونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن... از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست. به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت. –بگیر بشین. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🦋🔗📘•⊱ . ._آرامشِ‌شهرهامان‌نشان‌از سبزۍِ نام‌ویادشماست🌿' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفته‌بودم‌به‌کسی‌ عشق‌نخواهم‌ورزید روضه‌خوان‌گفت‌ توبه‌ی‌من‌ریخت‌بهم..🥺❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔗•⊱¦⇢ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وصیت‌نامه شهید‌بابک‌نوری:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
خب‌سلام‌علیکم‌‌رفقا . . آماده‌اید‌برای‌ادامه‌پارت‌گذاری! خب‌یه‌واکنشی‌نشون‌بدید‌تا‌ببینیم‌چند نفر‌منتظر‌رمانمونه🥰🌷:) @Alllip
💛🔗📔 ازحاج قاسم پرسیدند: بهترین دعا چیست؟ گفت:شهـٰادت! گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است» گفت: «ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود...!»♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
💛🔗📔 همرزم شهید نوری به نقل از فرمانده گردان: نصفه شب بابک ، فرمانده گردان رو از خواب بیدار می کنه میگه من فردا شهید میشم ، به خانوادم بگو حلالم کنن. فرمانده میگه حرف الکی نزن. برو بزار بخوابیم. میخوابه و خواب می بینه که بابک شهید شده و از خواب می پره. پیش خودش میگه نکنه فردا شهید بشه. نقشه میکشه که صبح به راننده پشتیبانی بگه به یه بهانه ای بابک رو با خودش ببره عقب و یه جایی جاش بزاره. دوباره میخوابه. صبح از خواب بیدارش می کنن و میگن باید آتش بریزیم رو سر دشمن و .... تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره. چند ساعت بعد بچه ها شهید میشن. فرمانده گردان تازه یاد حرف های شب قبل بابک و خوابش و نقشه اش می افته. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
•💛🔗📔• هنگامی كه شیطان به خداوند گفت مـن از چهار طرف جلـو، پشت، راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه می‏كنم.(1) 🍃فرشتگان پرسیدند... شیطان از چهار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان نجات می ‏یابد...؟ خداوند فرمود راه بالا و پایین باز است... راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است🌼 ✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می ‏تواند شیطان را طرد كند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
خب‌میریم‌سراغ‌ادامه‌ی‌رمان‌جذابمون👀💜:)
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌‌کن پارت269 –می خوای چیکار کنی؟ داد زد: –گفتم بشین. –چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمی‌کنم، یه گوشه می‌شینم. دوباره داد زد: –می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست. –تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی می‌کنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت. با عصبانیت گفتم: –اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو... کشیده‌ای به صورتم زد که گوشم صدا کرد. زمزمه کرد: –واسه من عکس پاره می‌کنی؟ گره‌ی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد. بعد رفت و از روی کانتر گوشی‌اش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند. شروع به ورق زدن عکس ها کرد. بعد از نگاه کردن چند عکس،چشم‌هایم را بستم. داد زد: –نگاه کن. ولی من چشم‌هایم را باز نکردم. از شالم گرفت و تکانم داد. –میگم نگاه کن. چشم‌هایم را باز کردم. چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست. نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کم‌کم بغض کرد و از گوشه‌ی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونه‌اش ریخت. دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه می‌کرد گفت: "‏ما فکر می‌کنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛ از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره" به نظرم هلما خودش را از دست داده بود. نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد. –چیزی می خوری برات بیارم؟ در جواب سوالش پرسیدم: –چرا پاکشون نمی‌کنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز... نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که می‌لرزید گفت: –به خودم مربوطه. –اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟ جوابی نداد و من ادامه دادم: –واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمی‌کنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟ زیر چشمی نگاهم کرد. –اگه بگم پشیمونم چی کار می‌کنی؟ بی‌تفاوت نگاهش کردم. –من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم. مشتاقانه پرسید: –خب چی گفت؟! –گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن. پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت. –این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم. نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم. –بهت نگفته؟ –چی‌رو؟! –بچه‌دار نشدنم رو. با دهان باز نگاهش کردم. –ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید! –شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت. شانه‌ای بالا انداختم. –ولی الان دیگه بچه‌دار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی... حرفم رو برید. –پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم. –این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی. جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد. نفسم را بیرون دادم. –اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همه‌چی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و... حرفم را برید. –تو از کجا می‌دونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم. کج نگاهش کردم. –چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت می‌نازی؟ به خوشگلیت؟ زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی... پوزخند زد. –مردایی که یه بی‌حجاب ببینن نمی‌تونن نگاهش نکنن! –هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم می‌تونن چشم‌هاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش. در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره... راست به چشم‌هایم نگاه کرد. –لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا... صورتم را جمع کردم. –بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت270 همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجره‌ی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید. هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست. چشم‌هایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم. دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی می‌زد. صدایش کردم. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد. اشاره به دست هایم کردم. –بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم. اخم کرد. –تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن. صدایم را بلند کردم. –می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟ جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت. –همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه. –تو اصلا می فهمی چی می گی؟ –آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو... رفت روی مبل نشست و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم: –می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن. آرام تر شده بود، نگاهم کرد. –می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟ چشم‌هایم گرد شدند. –راست می‌گی؟ سرش را تکان داد. –فقط یه شرط داره. لب هایم را روی هم فشار دادم. –می‌دونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟! لحن شوخی گرفت: –نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمی‌کنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمی‌کنید. –اون وقت چرا؟ –از بس فضولید. حرصی گفتم: –همون ساره‌ی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمی‌دونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمی‌شنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه. لبخند کجی زد. –اول محبت، دوم گوشه‌ای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همه‌ی آدما تشنه‌ی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه. پوزخند زدم. –تو مگه محبت کردنم بلدی؟ با خونسردی گفت: –به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشه‌ی همه‌ی مشکلات کمبود محبته. حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم. نفسش را بیرون داد. –چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟ –شرطتت رو بگو! موهایش را پشت سرش جمع کرد. –ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟! –خب که چی؟ همان طور که با ناخن‌های کاشته شده‌ی دستش ور می‌رفت گفت: –پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟ هینی کشیدم. –خدا نکنه اتفاقی براش بیفته! –خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن. –چی کار کنم؟! –بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی. یه بهونه‌ای چیزی بیار که اونم بی‌خیالت بشه. ابروهایم را در هم کشیدم. –مگه دیوونه‌م! من می‌دونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم... حرفم را برید. –اون که آره، بعد از اون. –بعد از اون ما با تو کاری نداریم. پوزخند زد. –شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی. با مسخره گفتم: –برو بابا. پوزخند زد. –پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن. چشم‌های گرد شده‌ام را میخ صورتش کردم. –یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟ پوفی کرد. – مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمی‌فهمید. –تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در می‌بری بعد. صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد. –از من گفتن بود، دیگه خود دانی. چپ چپ نگاهش کردم. –اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟ انگشت سبابه‌اش را به این طرف و آن طرف تکان داد. –من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا. کمی فکر کردم و گفتم: –یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر می‌کنی اون قبولت میکنه؟ شانه ای بالا انداخت. –من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی. پایم را روی زمین کوبیدم. –اگه من این کار رو کنم می‌دونی چه بلایی سرش میاد؟ ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت271 –چه بلایی؟ نکنه فکر می‌کنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی. دست هایم را که طناب اذیتشان می‌کرد، کمی جابه‌جا کردم. –می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب می‌دادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه. تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط می‌خوای حرف خودت رو به کرسی بشونی. پوزخندی زد. –پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی... با نگرانی گفتم: –جونش؟! دستش را در هوا تکان داد. –مثلا گفتم. تیز نگاهش کردم. –تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟ جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –واقعا می خوای چی‌کار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم: –نکنه می‌خوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت... حرفم را برید. –فقط می‌خوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو می‌تونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم. –واقعا؟! سرش را تکان داد. –خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟ شانه‌ای بالا انداخت. –گفتم که دو هفته. –خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم. –خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟ ناگهان فکری به ذهنم رسید. –آهان، میگم کرونا گرفتم. عصبی خندید. –نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی. –ولی من این کار رو نمی‌کنم. پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند. –چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟ با خشم نگاهش کردم. –پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری... بلند شد و فریاد زد. –نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم می‌تونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون... حرفش را رها کرد و به اتاق رفت. ولی من حرف هایش را باور نکردم چون می‌دانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمی‌تواند همچین بلایی سرش بیاورد. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافه‌ی مهربانی به خودش گرفت. دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت: –این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی. زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم: –خب بگو می خوای چی کار کنی؟ دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد. –این جا بشین. خودش هم کنارم نشست. –ببین مگه تو نمی‌گی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همه‌ی این دکتر‌بازی هامون به شیطون وصله؟ –خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم می‌بینم که... از جایش بلند شد. –تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر می‌کنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده. مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی. کلافه گفتم: –این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟ چشم‌هایش را ریز کرد. —هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت272 با تعجب پرسیدم؟ –قدرت؟! –اهوم. –می خوای خدایی که چند ساله ازش دم می زنی رو به رُخش بکشی؟ با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم. –خب شما که خداهاتون با هم فرق می‌کرد چرا اصلا با هم ازدواج کردید؟ اصلا بعدش که از هم جدا شدید چرا هی دنبال ثابت کردنید؟ اون همش داره در مورد کارای شماها تحقیق می کنه، توام همه ش می خوای بگی مرغ من یه پا داره. حتی می خوای پای مرغت رو تو چشم همه بکنی به خصوص علی. خب چه کاریه چرا ولش نمی‌کنی؟ قیافه‌‌ی مظلومانه‌ای به خودش گرفت و آرام شروع به صحبت کرد. –اون سالا یه روز مادرم اومد گفت تو مسجد محل با یه خانمی آشنا شدم که یه پسر خیلی خوبی داره که خیلی دلم می‌خواد دامادم بشه. گفت گاهی با من بیا مسجد نماز بخون تا مادرش تو رو ببینه. آخه یه بار تو حرفاش گفته که دلش می خواد عروس مومنی داشته باشه، تا نسل مومنی هم ازشون پا بگیره. من اون روزا خیلی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم به دلم نمی‌نشست. حرفای مادرمم زیاد جدی نگرفتم فقط برای دل مادرم و کنجکاوی خودم یکی دوبار با مادرم به مسجد رفتم. راستش اون موقع من اصلا نماز نمی‌خوندم و یکی در میون چادر سرم می‌کردم. یعنی هر وقت مسجد می رفتم به اصرار مامانم چادر سر می‌کردم چون خیلی خوشحال می شد. اولین بار که علی رو تو مسجد دیدمش دیگه نتونستم ازش دست بکشم. از همون موقع حجابم رو محکم‌تر کردم و برای این که توجهش رو جلب کنم و هر روز ببینمش هر شب به مسجد می رفتم و نماز می‌خوندم. پرسیدم: –مگه همسایه نبودید، مادر علی قبلا تو رو ندیده بود؟ سرش را کج کرد. –همسایه که نه، تو یه محل بودیم. شاید یکی دوبار منو دیده بود. من چون دانشگاه می رفتم سرم همیشه تو درس و کتاب بود. از همون موقع مامانم مدام بین حرفاش با مامان علی از اعتقادات من تعریف می‌کرد که دخترم متحول شده و نمازش اول وقت شده و از این جور حرفا. خلاصه، بعد از این که ازدواج کردیم تا مدت ها همه چی خوب بود. فوری گفتم: –تا وقتی که با این گروه ها آشنا شدی درسته؟ نوچی کرد. –مشکل علی اونا نبودن، افکارش بود. وقتی من نظریات اونا رو می گفتم بدون دلیل ردشون می‌کرد. یا حداقل من رو نمی‌تونست قانع کنه. نمی‌تونست بهم ثابت کنه چرا باید اونا رو بذارم کنار. یه جورایی احساس می‌کردم می‌خواد نظریاتش رو بهم تحمیل کنه. ریزبینانه نگاهش کردم. –ولی من از حرفای علی فهمیدم که تو روابطت رو با اونا خیلی صمیمی... حرفم رو برید. –خب وقتی کسی حرفای اونا رو قبول نداشته باشه این روابط هم براشون غیر عادی می شه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –انگار تو واقعا عاشق اونا و حرفاشون شدیا. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا