🌙 #ماه_رمضان_شهدایی
🕊️شهید مدافع حرم
🕊️ #علیرضا_بابایی
🌺برای من، ماه مبارک رمضان از دوست داشتنیترین ماههای خدا بود. چون در این ماه، علیرضا زودتر از همیشه به خانه میآمد. هر جایی بود و هر کاری هم که داشت، سعی میکرد موقع افطار خودش را برساند.
🌻لذّتبخشترین ساعت برای من در یک روزِ روزهداری، زمانی بود که آقا علیرضا با نانِ تازه وارد خانه میشد. مهربانی علیرضا در ماه رمضان با من و بچهها جنس دیگری داشت. به من پیشنهاد میداد تا با هم برای بچههایی که در مؤسّسه جامعةالثقلین مشغول حفظ قرآن کریم بودند، افطاری تهیه کنیم.
🌺وقتی کارهای افطار و سحری دیگران را تدارک میدید، در کنارش بودم و برایش دعا میکردم. میگفت: «آمادهکردن فضا و امکانات برای کسانی که در محضر قرآن نشستهاند، توفیقی است که خداوند به ما داده است؛ پس باید به بهترین وجه قدرش را بدانیم.»
🎙راوے: همسر شهید
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
🌷 بمناسبت #سالروز_شهادت پاسـدار مدافع حرم شهید #حسین_معزغلامی
🔰 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست.
در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
🔻#شهید حاج حسین خرازی
✍رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه.
🔸یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت « حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟»
📚منبع : کتاب یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
🌷شهیدستان🌷(بدون روتوش)
🕊️#زندگی نامه شهید محمدعلی علیپور اردی🕊️
محمد برادر عزیز اگر چه می دانم که قلم زدن در مورد حیات وزندگی نیویت روح بلندت را می آزارد چرا که هرگز خوش نداشتی که از خوبیهایت سخن به میان آید ولی ما نیز برای ارج نهادن براین سراسر حیات، غرور آفرینت چاره ای جزاین را نداریم . باشد تا با تشریح آن درس حیات و شهادت بیاموزیم.
💫#شهید محمدعلی علیپور در سال ۱۳۴۰ بخش ارد شهرستان گراش در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود و از همان اوان کودکی علاقه خاصی نسبت به اسلام وخاندان طهارت داشت در شش سالگی در راهی دبستان شد و دوره ی ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند.پس به از آن به خاطر نارسائیهایی که در محیط خانواده دامنگیرش بود نتوانست به دوره راهنمایی راه پیدا کند. البته او طی موقیعتی که در این مدت برایش پیش آمده بود برای تامین بهترمخارج روزمره خانواده اش مشغول به کارشد ولی هیچ گاه از یاد خدا ئ ائمه اطهار غافل نبود. تا اینکه برای تامین خود وخانواده اش و ادامه تحصیلاتش به قطر مراجعت نموده و فعالیت های سیاسی وی از همانجا آغاز شد.
وی در دبیرستان همیشه به عنوان فردی نمونه و متین، انقلاب اصیل اسلامی را برای دوستانش مطرح می نمودودر محیط اختناق به پخش اطلاعیه و نشریه هایی که از امام بدستش می رسید اقدام می کرد . روح بلند وفطرت پاکش باعث شد که وی به همان در آمدکمی که فراهم نموده بود قناعت ورزد واین امر مقدمه ای شد که وی به ایران برگردد تا درمتن انقلاب به فعالیت ادامه دهد.
💫#محمد علی اخلاق بس خاص و اسلامی داشت وهرکس در اولین برخوردی که با او داشت صداقت و بی آلایش بودن او در می یافت هیچگونه تکبر در برخوردش دیده نمی شد. هر چه را می گفت و هر برخوردی که داشت همان بود که در دل نیز می پروراند. دوگانگی، گویی در وجودش مرده بود اینگونه برخورد کردن با دیگران ناشی از شخصیت مطمئن و اعتماد به نفس او بود وعشقی که به مردم بخصوص تهیدستان داشت . چرا که دوست داشتن لازمه اش برخورد صادقانه و بی غل وغش است. محمد دوست وبرادری دوست داشتنی برای همرزمانش و دوستانش بود و به همین جهت او را بسیار دوست می داشتند. جنگ تحمیلی خاطر وی راآزرده ساخته بود وچه روز و شبهایی که در مورد جنگ برای مردم صحبت می کرد تا آنان را از کربلای خونین ایران آگاه سازد از مسئولیت سنگینی که اسلام و شهدای اسلام بر دوشش گذارده بودند بخوبی آگاه بود و به خوبی احساس می نمود که تاریخ کربلا یک بار دیگر تکرار شد این بود که با ایمان استوار و پولادین برای اولین بار به عنوان تنها رزمنده ارد در مهرماه ۶۰ با این انگیزه ی حق گرفتنی است وباطل همیشه فنا ناپذیر است عازم جبهه مریوان شد ودر آنجا به مدت سه ماه با صدامیان جنگید و سپس با اینکه از ناحیه پیشانی زخمی شده بود در عملیات برون مرزی در خاک عراق با لباس کردی در یک گروه ۲۰ نفره شرکت کرد وپس از انجام ماموریت به زادگاهش بازگشت و فعالیت های در ارد انجام داد مراسم دعا کمیل را برپا نموده و به عنوان نخستین سرپرست بسیج در اردانتخاب شد وپس از تشکیل پایگاه مقاومت به فعالیت خود ادامه داد. آن روزهای آخر هاله ای از غم و اندوه چهره اش را فرا گرفته بود نگاه در چهره معصومش خاطره ناله های دردناک محرومین و مستضعفین و گریه های کودکان گرسنه و بی سرپرست و ضجه های جانسوز مردان خدا در زیر شکنجه های طولانی دژخیمان، صحنه های خون و شهادت و فریادهای سرخ تکبیر عاشقان توحید را در ذهن ها زنده می کرد تا اینکه بار دیگر از طرف بسیج لارستان درخواست نیرو شد وی این بار نیز از آنجا که عاشق رهبرش حسین زمان روح خدا خمینی کبیر بود عاشقانه ثبت نام نمود و با خانواده پر استقامتش که از زینب صبر وبردباری راآموخته اند خداحافظی کرد وعازم جبهه نبرد شد و درعملیات فتح المبین شرکت نمود. وی نخستین کس بود که با ایمان راسخ و استوار از ارد به جبهه های نبرد حق علیه باطل رفت تا اینکه دین خود را ادا نماید. واو در تاریخ ۵/ ۱ /۱ ۶ در جبهه رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🔰#سالروز شهادت 🌹
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
🔰فاطمه خانم دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید، گفت:
«خانم این چادر را برای دخترمان بدوز، بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت:
«نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟»
باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم، فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود، گفتم:
«امروز بدون چادر برو» فاطمه نگران شد گفت:
«بابا ناراحت میشود» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون، وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
🕊️#شهید جواد محمدی🕊
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊️#شهید آوینی:🕊️
اگر در جستجوی #امام زمان هستی...
او را در میان سربازانش بجوی....
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
📌 راز شهید مدافع حرمی که به شهدای گمنام توسل میکرد
🔹️ حسین در حلقه صالحین برای نوجوانان خیلی کار میکرد و تمام سعی او جذب حداکثری بود.
◇ بچه هایی از خانواده های مختلف با همه سلیقه ها و عقیده های متفاوت رو جذب بسیج کرده بود.برایشان وقت میگذاشت و هزینه میکرد و با آنها هم تفریح داشت هم زیارت و هم تربیت.
◇ یک مورد نادری از یکی از بچه ها دیده بود خیلی ذهنش درگیر بود نمیتوانست راهی پیدا کند.
◇ با پدرش و با افراد مورد وثوقش ، رفقا و آشناها مشورت و دنبال راهکار بود، فایده نداشت و راهی براش پیدا نکرد.
◇ یک شب ساعت ۲ پیام داد بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم یک زیرانداز انداخت و چند تا دو رکعت نماز خواند و زانو نشست و زل زد به مزار شهدا ، نماز صبح را هم خواند و باز همانطوری نشست با شهدا در دل نجوا میکرد
◇ آفتاب داشت طلوع می کرد گفت: پاشو بریم ومستقیم رفتیم در خانه همان پسره ، مادرش تا حسین را دید خوشحال شد و حسین اجازه گرفت تا فرزندش را به مدرسه برساند.
◇ من جدا شدم و آنها رفتند و نمیدونم چجوری و چی گفت که کلا موضوع اون پسربچه حل شد.
◇ بعدها از حسین پرسیدم که گفت:"ابن سینا هرموقع به بن بست میخورد دو رکعت نماز میخوند، منم فقط دورکعت نماز خوندم ولی یجایی خواندم که واسطه هم داشته باشم که نه نگویند"
🕊️#شهیدگمنام
🕊️#شهیدمدافعحرم
🕊️#شهیدحسینمعزغلامی
💫#سالگردشهید
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
📚 برگی از خاطرات سردار شهید محمدعلی علیپور #اَرَدی (الفقیه)
✍🏻نویسنده: علیرضا اسدنژاد
🔰خاطره اول: هزار و یک غسل
✨راوی: محمد غلامی
عملیات فتح المبین بود. سه روز بود در محاصره بودیم. لحظات سختی بود. با تلاش نیروهای پشتیبانی هرجوری بود محاصره شکسته شد و بچه ها رو برای استراحت به عقب بردند. رسیدیم شهرک خلخال. تقریبا همه ی رزمنده ها قبل از استراحت هوس حمام کردند. در حال دوش گرفتن بودیم و دلخوش به استراحت بعد از محاصره که ناگهان آژیر خطر به صدا در اومد. بعثی ها در منطقه رقابیه تک زده بودند. دستور رسید همه ی نیروها فورا برگردند خط.
به سرعت سوار ماشین ها و کامیون ها شدیم. نگاه کردم دیدم محمدعلی نیست. هر چه منتظر ماندیم نیامد. رفتم حمامخانه سراغش.
محمدعلی بدو! همه سوار شدند!
خیلی خونسرد و با آرامش اومد بیرون. گفتم داری چه کار میکنی این همه وقت؟! خندید و گفت هیچی نگو پسر، تو که نمیدونی من هزار و یک غسل کردم. گفتم هزارتاش رو ولش کن، بگو ببینم اون یه دونه دیگه چی بود؟ گفت اون یه دونه، غسل شهادت!
خیلی بهش توجه نکردم.
گفتم بدو بریم که همه معطل تو هستند. رفتیم سوار شدیم و برگشتیم خط.
رسیدیم خط. دشت رقابیه. بعثی ها بالای کوه های رقابیه بر ما مشرف شده بودند و آتش می ریختند. بچه ها مشغول ساخت سنگر شدند تا جانپناهی برای خودشان درست کنند. محمدعلی هم رفت کمکشون. آتشِ دشمن خیلی سنگین بود. حدود ساعت 3 عصر بود؛ خمپارهای آمد و دیگه هیچی نفهمیدم. بچه هایی که جان سالم به در برده بودند بلافاصله اومدند بالا سرم. من فقط یهریز می گفتم محمد! محمد! محمد چی شد؟! فقط من نبودم که فکر و ذکرم محمدعلی بود. از فرط علاقه ای که بچه ها به او داشتند این طبیعی بود که حتی در هنگام درد و مجروحیت خود، به فکر محمدعلی باشیم. با اصرار، منو بردند پیش محمدعلی. وقتی بالاسرش رسیدم خیلی آرام و لبخندزنان، روی زمین، آسمانی شده بود. چهره اش از نورانیت می درخشید. ترکش خمپاره پهلوی محمدعلی را شکافته بود. گرد و خاک به زمین نشست. بی تاب شدم و سرش را به دامن گرفتم. به ناگاه عطر عجیبی در منطقه پیچید. با شنیدن این عطر روحافزا، بچه ها بر و بر با چشمان گردشده به هم نگاه کردند. هیچ کس حرفی نمی زد. سکوت مطلق! چند لحظهای به همین شکل گذشت. همه فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. به یک باره زانوان بچه ها سست شد و بالای سر محمدعلی به زمین افتادند. همه متفق القول گفتند امام زمان به استقبال محمدعلی آمد. گریه امان بچه ها را بریده بود. ناله بچه ها یا صاحب الزمان بود و به حال محمدعلی غبطه میخوردیم. بوی جانفزایی که نه قبل از آن و نه بعد از آن تا به امروز هرگز استشمام نکرده ام. تازه به یاد چند ساعت قبل محمدعلی افتادم که گفت هزار و یک غسل کردم که یکیش غسل شهادت بود. او میدانست تا ساعتی دیگر آسمانی خواهد شد. شاید به همین جهت بود که در آن لحظه اینقدر آرام و خونسرد بود.
🕊️#سالروز_شهادت
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#نوروز در جبهه
🌺آداب تبريك سال نو و شیرینی دادن در جبهه
✨#شکوه_ایثار
🌙#ماه_خدا
🌙#ماه_بندگی
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
🔰مجبور شدیم برای حل قضیه ای سراغ حاج احمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند، وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، یکی از برادران مسئول گفت: چرا اومدین اینجا؟
حاجاحمد گرفتاره، وقت نداره شما رو ببینه، هرچه به او اصرار می کردیم، اجازه ملاقات نمیداد، ناگهان دیدیم حاجاحمد از سنگر بیرون آمد، هیچوقت فراموش نمیکنم، او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند، با دیدن حاجی، با آن رنگ و روی پریده، جا خورده و تعجب کردم، به همان برادر مسئول گفتم:
این هم حاجاحمد! پس چرا نمیذاشتی بریم پیش ایشون؟
گفت: شما که میدونین، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن، چندین آمپول آنتیبیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین، پاشو گچ گرفتن، گفتم: خب، با این حال خراب، چرا اونو به عقب نفرستادین؟ گفت: کجای کاری برادر! قبول نمیکنه میگه امدادگرها اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب!
🕊️#جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان🕊️
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush
💌#پیامکی_از_بهشت
به شایعاتی که دشمنان اسلام در میان شما پخش می کنند گوش نکنید زیرا این شایعات است که موجب آن می شود تا خدایی ناکرده انقلاب اسلامی با شکست مواجه شود و عامل خیلی از وقایع مهم مثل ترورها بر اثر این شایعاتی بوده که عوامل بیگانه در بین مردم پخش کردند .
🕊️ #شهید_والامقام
🕊️ #محمدرضا_دانشمند
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush